تبیان، دستیار زندگی
سین پنجمین کتاب از سری کتب مردستان "استاد عبدالحسین" نام دارد که به همت محمد علی صمدی به رشته نگارش درآمده و توسط موسسه شهید آوینی به تازگی به چاپ رسیده است. بخش اول کتاب درباه شهید عبدالحسین برونسی و بخش دوم در مورد ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

استاد عبد الحسین


پنجمین کتاب از سری کتب مردستان "استاد عبدالحسین" نام دارد که به همت محمد علی صمدی به رشته نگارش درآمده و توسط موسسه شهید آوینی به تازگی به چاپ رسیده است.

بخش اول کتاب درباهشهید عبدالحسین برونسی و بخش دوم در موردشهید محمد فرومندی می باشد.

روایت عبدالحسین برونسی از زمان عزیمتش به مشهد و شیوه گذران زندگی او آغاز شده و با شرح خاطره های گوناگون این روایت به پیش می رود، او از کار در یک سبزی فروشی به خاطر کم فروشی صاحب مغازه و مواجهه با مشتریان بی حجاب به کارگری و بنایی روی می آورد و در این حرفه پیش می رود و می شود استاد عبدالحسین، استاد معمار.

سخن از سختی های او به میان می آید و اعتقادات و مبارزه با رژیم پهلوی. او که در جلسات مقام معظم رهبری در مشهد شرکت فعال دارد دست به مبارزه و انتشار و توزیع اعلامیه می کند و در این راستا توسط ساواک دستگیر شده و شکنجه سختی می کشد ولی باز دست از این کار بر نمی دارد.

جریان خاطرات کتاب به بعد از انقلاب می رود آنجایی که عضو سپاه شده و به کردستان اعزام می شود و با وجود بیماری شدید همسرش، از تصمیم خود باز نمی گردد.

استاد عبدالحسین در جبهه به فرماندهی تیپ می رسد و کار و تلاشش در بین نیروهایش بسیار خواندنی است. او از معنویت بالایی برخوردار است و بارها با توسل به حضرت زهرا(س) مشکلات عملیات و زندگی خود را پشت سر می گذارد تا آنجا که در عملیات بدر در سال 1363 طبق خبر قبلی خودش به فیض شهادت نائل می آید.

در آخر هم وصیت نامه شهید آمده که در آن با همسر و تک تک فرزندانش، که کمتر حضور و سرپرستی او در کنار خود دیده اند، سخن گفته است.

بخش دوم کتاب که مراتب کوتاه تر است سخن از شهید محمد رضا فرومندی به میان می آید در این قسمت سیزده خاطره از او نقل می شود و در انتها بخشی از دستنوشته ها و هم چنین وصیت نامه آن شهید بزرگوار گنجانده شده است.

سال 61 فرمانده گردان ما بود. شب وقتی از رزم شبانه برگشتیم، گفت: «حاجی! دلم می خواهد امشب زیر این نور لطیف مهتاب، دعای توسل بخوانیم.» تا آخر دعا گریه می کرد. دعا تمام شده بود ولی هنوز شهید برونسی گریه می کرد، اشک تمام صورتش را پوشانده بود. وقتی آرام تر شد پرسیدیم: چرا اینقدر گریه می کنید؟ همان طور با حالت گریه گفت: «من شرمنده ام که به عنوان یک فرمانده وظیفه خود را خوب انجام نداده ام. وقتی به مشهد می روم در وهله اول از امام رضا خجالت می کشم. بعد، خانواده شهدا. حتی بچه های خودم می پرسند بابا! هنوز صدام را نکشته اید، جوابی ندارم.»

فرازی از کتاب، صفحه 30