تبیان، دستیار زندگی
حضرت رضا علیه السلام کجاست؟ ما از کلات آمده ایم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کرامات رضوی / کرامت هجدهم


حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم. آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد.


آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مۆلف - نقل کرد:

دوستی داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر میبرد.

یکی از خدام او را میشناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا علیه السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف میشود.

شبی در حضور من - که در رفت و آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک میکردم - گفت:

چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمیکنی؟

دو جریان برای تشویق ایشان نقل کرد:

کرامات رضوی / کرامت هجدهم

1- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر میبرد - حضرت رضا علیه السلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی بود، امام علیه السلام به حاجی حسین فرمود: بچه های این سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هایش را از چاه نجات بده.

حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه میکشد.

نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.

سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگها را شنید و به سگ گفت، همینجا باش تا برگردم.

ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه ای را زد، جوانی با لباس خواب، در را باز کرد. حاجی حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعدا به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور با هم برویم.

جوان آنها را آماده کرده، آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند. جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنباند.

سپس رو به من کرد. گفت: سگ وقتی بچه هایش به چاه میافتند میداند به که باید پناه ببرد!! تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمیکنی.

اینک جریان دیگر:

کردی کلاتی سی و پنج ساله ای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، به زحمت راه میرفت.

پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی، و از امام رضا علیه السلام شفا بخواهی، بهبود مییابی.

بالأخره او را با قاطر به مشهد میبرند و در صحن که میرسند او را رها میکنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی میرود؛ در آنجا دربانی را میبیند (حسین با خود چنین خیال میکند که حضرت رضا علیه السلام در یکی از این اطاقها باید باشد که میتواند نزد ایشان برود). با همان لهجه کردی به دربان میگوید:

کرامات رضوی / کرامت هجدهم

حضرت رضا علیه السلام کجاست؟ ما از کلات آمده ایم تا او را ببینیم، آقا را کجا باید ببینیم؟ ما با او کار داریم.

دربان با حالت تمسخر به یکی از مناره ها اشاره کرده، گفت: آقا آنجاست.

مرد کرد گفت: ما چه طور آن بالا برویم؟

دربان از روی تمسخر در پله های مناره را نشان داده، گفت باید از این پله ها بالا بروی.

مرد کُرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همین که خواست، با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدای شنید؛ که میگفت: حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.

آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد.

 آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود: حسین! چه کار شده؟ گفت: شش ماه است که از کار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب کنی.

آقا دستی به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روی پاهای خود ایستاد و کمرش راست شد، دیگر احساس درد کمر نکرد. آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد - که چون مهمان اوست، زحمت نکشد.
بعدا به او فرمود: برو؛ هر چه دیدی برای آن دربان نقل کن.

حسین نزد دربان رفت. دربان همین که دید او بدون چوب و در حال عادی راه میرود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت.

اما حسین به خاطر راهنمائی که او را به پیش امام رضا علیه السلام فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! که مرا خدمت امام فرستادی.

اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاك بر سرم! من او را مسخره کردم و او شفای خود را گرفت.


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی