حاج على بغدادى ایده اللّه تعالى مىگوید: هـشتاد تومان سهم امام به ذمه‌ام آمد. به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسین مجتهد كاظمینى و بیست تومان به ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تشرف حاج على بغدادى

حاج على بغدادى ایده اللّه تعالى مىگوید: هـشتاد تومان سهم امام به ذمه‌ام آمد.

به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسین مجتهد كاظمینى و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسن شروقى دادم و بیست تومان هم به ذمه‌ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت، آنها را به جناب شیخ محمدحسن كاظمینى آل یاسین، پرداخت كنم .

وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم، دوست داشتم در اداى آنچه به ذمه‌ام باقى بود، عجله كنم .

روز پنج شنبه به زیارت كاظمین مشرف شدم .

پس از زیارت، خدمت جناب شیخ سلمه اللّه رسیدم و مقدارى از آن بـیـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدریج، طبق حواله ایشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم .

جناب شیخ از من خواست كه بمانم .

عـرض كـردم: بـاید مزد كارگرهاى كارگاه شعربافىام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت) چون برنامه من این بود كه مزد هفته را شب جمعه مىدادم، لذا از كـاظـمین به طرف بغداد برگشتم .

وقتى تقریبا ثلث راه را طى كردم، سید جلیلى را دیدم كه از طـرف بغداد رو به من مىآید همین كه نزدیك شدم، سلام كرد و دست‌هاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت .

معانقه كردیم و هر دو یكدیگر را بـوسـیـدیـم .

ایـشان عمامه سبز روشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سیاه بزرگى بود.

ایستاد و فرمود: حاجى على، خیر است به كجا مىروى؟ گفتم: كاظمین را زیارت كردم و به بغداد برمىگردم .

فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.

گفتم: سیدى نمىتوانم .

فـرمـود: چـرا مـىتوانى، برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از موالیان جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و از دوسـتـان مـایـى و شـیخ نیز شهادت دهد، زیرا خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگیرید.

(این مـطـلـب اشـاره بـه چـیزى بود كه در ذهن داشتم، یعنى مىخواستم از جناب شیخ خواهش كنم نوشته‌اى به من دهد مبنى بر این كه من از موالیان اهل بیتم و آن را در كفن خود بگذارم .) گفتم: تو از كجا این موضوع را مىدانى و چطور شهادت مىدهى؟ فرمود: كسى كه حقش را به او مىرسانند، چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم: چه حقى؟ فرمود: آن چیزى كه به وكیل من رساندى .

گفتم: وكیل شما كیست؟ فرمود: شیخ محمدحسن .

گفتم: ایشان وكیل شما است؟ فرمود: بله، وكیل من است .

حاج على بغدادى مىگوید: به ذهنم خطور كرد از كجا این سید جلیل مرا به اسم خواند، با آن كه من او را نمىشناسم بعد با خود گفتم شاید او مرا مىشناسد و من ایشان را فراموش كرده‌ام .

باز با خود گفتم لابد این سید سهم سادات مىخواهد، اما من دوست دارم از سهم امام مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم: مولاى من، نزد من از حق شما (سهم سادات) چیزى مانده بود درباره آن به جناب شیخ محمدحسن رجوع كردم، به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم .

ایـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى، بخشى از حق ما را به وكلایمان در نجف اشرف رساندى.

گفتم: آیا آنچه ادا كردم، قبول شده است؟ فرمود: آرى .

در خـاطـرم گـذشـت كه این سید منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكیلند و مرا غفلت گرفته بود.

آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زیارت كن .

من هم برگشتم در حالى كه دست راست او در دست چپ من بود.

همین كه به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید و صافى جارى است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره، با آن كه فصل آنها نبود، بالاى سر ما سایه انداخته‌اند.

عـرض كردم: این نهر و درخت‌ها چیست؟ فرمود: هر كس از موالیان، كه ما و جدمان را زیارت كند، اینها با او است .

گفتم: مىخواهم سؤالى كنم .

فرمودند: بپرس .

گـفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مردى مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنیدم كه مىگفت: كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شب‌ها را به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـیان صفا و مروه بمیرد، اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین علیه السلام نباشد، براى او فایده‌اى ندارد.

نظرتان چیست؟ فرمود: آرى واللّه، دست او خالى است .

سپس از حال یكى از خویشان خود پرسیدم كه آیا او از موالیان امیرالمؤمنین علیه السلام است .

فرمود: آرى او و هر كه متعلق به تو است، موالى امیرالمؤمنین علیه السلام است .

عرض كردم: سیدنا، مساله‌اى دارم .

فرمود: بپرس .

گفتم: روضه خوان‌هاى امام حسین علیه السلام مىخوانند كه سلیمان اعمش نزد شخصى آمد و از زیارت حـضـرت سـیـدالـشـهداء علیه السلام پرسید.

آن شخص گفت: بدعت است .

شب، آن شخص در عالم رؤیا هودجى را میان زمین و آسمان دید سؤال كرد در آن هودج كیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه كبرى علیهماالسلام.

گـفـت: بـه كـجـا مىروند؟ گفتند: براى زیارت امام حسین علیه السلام در امشب كه شب جمعه است، مـىرونـد.

هـمـچـنـین دید رقعه‌هایى از هودج مىریزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسین فى لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامة؛ (این برگ امانى است در روز قیامت، براى زوار امام حسین علیه السلام در شب‌هاى جمعه) حال آیا این حدیث صحیح است؟ فرمودند: آرى، راست و درست است .

گـفـتم: سیدنا صحیح است كه مىگویند هر كس امام حسین علیه السلام را در شب جمعه زیارت كند، ایـن زیـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گریست .

گفتم: سیدنا، مسالة .

فرمود: بپرس .

عـرض كردم: سال 1269 ، حضرت رضا علیه السلام را زیارت كردیم .

در درود (از بخش‌هاى خراسان) یكى از عرب‌هاى شروقیه را كه از بادیه نشینان طرف شرق نجف اشرف هستند، ملاقات كرده و او را ضیافت نمودیم .

از او پرسیدیم شهر حضرت رضا علیه السلام چطور است؟ گفت: بهشت است .

امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام خـورده‌ام، بـنـابـرایـن مگر منكر و نكیر مىتوانند در قبر نزد من بیایند. گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت، در میهمانخانه روییده است .

آیا این صحیح است؟ یعنى حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام مىآیند و او را از آن گردنه خلاص مىكنند؟ فرمود: آرى واللّه، جدم ضامن است .

گفتم: سیدنا، مساله كوچكى است مىخواهم بپرسم .

فرمودند: بپرس .

گفتم: آیا زیارت حضرت رضا علیه السلام از من قبول است؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است .

عرض كردم: سیدنا، مسالة .

فرمودند: بپرس .

عرض كردم: حاجى محمدحسین بزازباشى، پسر مرحوم حاج احمد، آیا زیارتش قبول است؟ (ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریك در مخارج راه بود). فرمود: عبد صالح زیارتش قبول است .

گفتم: سیدنا، مسالة .

فرمود: بسم اللّه .

گفتم: فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود، آیا زیارتش قبول است؟ ایشان ساكت شدند.

گـفـتـم: سـیدنا، مسالة .

فرمودند: بسم اللّه .

عرض كردم: این سؤال مرا شنیدید یا نه؟ آیا زیارت او قبول است؟ باز جوابى ندادند.

حاج على نقل كرد كه ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، یعنى حاج محمدحسین، مادر خود را كشته بود.

در ایـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسیعى داشت، رسیدیم .

دو طرف آن باغ و این مسیر، روبروى كاظمین است .

قسمتى از این جاده كه به باغ‌ها متصل است و در طرف راست قرار دارد، مربوط بـه بعضى از ایتام و سادات بود كه حكومت به زور آن را گرفته و در جاده داخل كرده بود، لذا اهل تـقـوا و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمین بودند همیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین كناره مىگرفتند، اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه مىرود.

گفتم: مولاى من، این محل مال بعضى از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست .

فرمود: این موضع مال جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و ذریه او و اولاد ما است، لذا براى موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است .

نـزدیك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى میرزا هادى مىگفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم: سیدنا راست است كه مىگویند: زمین بـاغ حـاج مـیرزا هادى، مال موسى بن جعفر علیه السلام است؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود.

در این هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغ‌هاى آن حدود كشیده‌اند، رسیدیم .

این نـهـر از جـاده مـى‌گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مىشود، یكى راه سلطانى است و دیگرى راه سادات .

آن جناب به راه سادات میل نمود.

گفتم: بیا از این راه (راه سلطانى) برویم .

فرمود: نه، از همین راه خودمان مىرویم .

آمدیم و چند قدمى نرفته بودیم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى دیدم در حالى كه هیچ كوچه و بازارى مشاهده نشد.

از طرف باب المراد كه سمت مشرق و طرف پایین پا است داخل ایوان شـدیم .

ایشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ایستاد.

به من فرمود: زیارت بخوان .

عرض كردم: من سواد ندارم .

فرمود: من براى تو بخوانم؟ عرض كردم: آرى .

فـرمـود: ءادخل یا اللّه، السلام علیك یا رسول اللّه، السلام علیك یا امیرالمؤمنین... و همچنین سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرى علیه السلام رسید و فرمود: السلام علیك یا ابا محمد الحسن العسكرى .

آنگاه به من رو كرد و فرمود: آیا امام زمان خود را مىشناسى؟ عرض كردم: چرا نشناسم .

فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن .

عرضه داشتم: السلام علیك یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابن الحسن .

تبسم نمود و فرمود: و علیك السلام و رحمة اللّه و بركاته .

داخل حرم مطهر شدیم و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم بعد به من فرمود: زیارت بخوان .

دوباره گفتم: من سواد ندارم .

فرمود: برایت زیارت بخوانم؟ عرض كردم : آرى .

فرمود: كدام زیارت را مىخوانى؟ گفتم: هر زیارتى كه افضل است مرا به آن زیارت دهید.

ایـشـان فرمود: زیارت امین اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود: السلام علیكما یا امینى اللّه فى ارضه و حجتیه على عباده تا آخر.

در هـمـیـن وقت چراغ‌هاى حرم را روشن كردند دیدم شمع‌ها روشن است، ولى حرم مطهر به نور دیـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمع‌ها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هیچ متوجه نمىشدم .

وقتى زیارت تمام شد از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ایستادند و فرمودند: آیا جـدم حـسـین علیه السلام را زیارت مىكنى؟ عرض كردم: آرى، زیارت مىكنم، شب جمعه است .

زیارت وارث را خواندند و در همین وقت مؤذن‌ها از اذان مغرب فارغ شدند.

ایـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان .

بعد هم به مسجد پشت سر حرم مطهر، كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود، تشریف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پیدا كردم .

بـعـد از نماز آن سید بزرگوار را ندیدم .

از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو كردم، اما باز او را نـدیـدم .

قـصـد داشتم ایشان را ملاقات نموده، چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـیـهـمان من باشد.

ناگاه به خاطرم آمد كه این سید كه بود؟ و آیات و معجزات گذشته را متوجه شدم، از جمله این كه من دستور او را در مراجعت به كاظمین اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم .

و ایـن كـه مرا به اسم صدا زد، با آن كه او را تا به حال ندیده بودم .

و این كه مىگفت: موالیان ما.

و ایـن كـه مـىفـرمود: من شهادت مىدهم .

و همچنین دیدن نهر جارى و درختان میوه دار در غیر فـصل خود و غیر اینها.

(كه تماما گذشت.) و این مسائل باعث شد من یقین كنم كه ایشان حضرت بـقـیة اللّه ارواحنافداه است .

مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسیدن این كه آیا امام زمان خود را مىشناسى .

یعنى وقتى كه گفتم: مىشناسم، فرمودند: سلام كن، چون سلام كردم، تبسم كردند و جواب دادند.

لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم .

كفشدار گفت: ایشان بیرون رفت بعد پرسید این سید رفیق تو بود.

گفتم: بلى .

بـعـد از ایـن اتـفاق به خانه میهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم .

صبح كه شد، نزد جناب شیخ محمدحسن كاظمینى آل یاسین رفتم و هر آنچه را دیده بودم، نقل كردم .

ایـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار این قصه و افشاى این سّر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند.

بـه همین جهت من آن را مخفى مىداشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه یك ماه از این قضیه گذشت .

روزى در حرم مطهر، سید جلیلى را دیدم كه نزد من آمد و پرسید: چه دیده‌اى؟ گفتم: چیزى ندیده‌ام .

باز سؤالش را تكرار كرد.

اما من به شدت انكار نمودم .

او هم ناگهان از نظرم ناپدید شد.

منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.

id="img0" data-src=''>

حاج على بغدادى ایده اللّه تعالى مىگوید: هـشتاد تومان سهم امام به ذمه‌ام آمد.

به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسین مجتهد كاظمینى و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسن شروقى دادم و بیست تومان هم به ذمه‌ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت، آنها را به جناب شیخ محمدحسن كاظمینى آل یاسین، پرداخت كنم .

وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم، دوست داشتم در اداى آنچه به ذمه‌ام باقى بود، عجله كنم .

روز پنج شنبه به زیارت كاظمین مشرف شدم .

پس از زیارت، خدمت جناب شیخ سلمه اللّه رسیدم و مقدارى از آن بـیـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدریج، طبق حواله ایشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم .

جناب شیخ از من خواست كه بمانم .

عـرض كـردم: بـاید مزد كارگرهاى كارگاه شعربافىام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت) چون برنامه من این بود كه مزد هفته را شب جمعه مىدادم، لذا از كـاظـمین به طرف بغداد برگشتم .

وقتى تقریبا ثلث راه را طى كردم، سید جلیلى را دیدم كه از طـرف بغداد رو به من مىآید همین كه نزدیك شدم، سلام كرد و دست‌هاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت .

معانقه كردیم و هر دو یكدیگر را بـوسـیـدیـم .

ایـشان عمامه سبز روشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سیاه بزرگى بود.

ایستاد و فرمود: حاجى على، خیر است به كجا مىروى؟ گفتم: كاظمین را زیارت كردم و به بغداد برمىگردم .

فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.

گفتم: سیدى نمىتوانم .

فـرمـود: چـرا مـىتوانى، برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از موالیان جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و از دوسـتـان مـایـى و شـیخ نیز شهادت دهد، زیرا خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگیرید.

(این مـطـلـب اشـاره بـه چـیزى بود كه در ذهن داشتم، یعنى مىخواستم از جناب شیخ خواهش كنم نوشته‌اى به من دهد مبنى بر این كه من از موالیان اهل بیتم و آن را در كفن خود بگذارم .) گفتم: تو از كجا این موضوع را مىدانى و چطور شهادت مىدهى؟ فرمود: كسى كه حقش را به او مىرسانند، چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم: چه حقى؟ فرمود: آن چیزى كه به وكیل من رساندى .

گفتم: وكیل شما كیست؟ فرمود: شیخ محمدحسن .

گفتم: ایشان وكیل شما است؟ فرمود: بله، وكیل من است .

حاج على بغدادى مىگوید: به ذهنم خطور كرد از كجا این سید جلیل مرا به اسم خواند، با آن كه من او را نمىشناسم بعد با خود گفتم شاید او مرا مىشناسد و من ایشان را فراموش كرده‌ام .

باز با خود گفتم لابد این سید سهم سادات مىخواهد، اما من دوست دارم از سهم امام مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم: مولاى من، نزد من از حق شما (سهم سادات) چیزى مانده بود درباره آن به جناب شیخ محمدحسن رجوع كردم، به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم .

ایـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى، بخشى از حق ما را به وكلایمان در نجف اشرف رساندى.

گفتم: آیا آنچه ادا كردم، قبول شده است؟ فرمود: آرى .

در خـاطـرم گـذشـت كه این سید منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكیلند و مرا غفلت گرفته بود.

آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زیارت كن .

من هم برگشتم در حالى كه دست راست او در دست چپ من بود.

همین كه به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید و صافى جارى است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره، با آن كه فصل آنها نبود، بالاى سر ما سایه انداخته‌اند.

عـرض كردم: این نهر و درخت‌ها چیست؟ فرمود: هر كس از موالیان، كه ما و جدمان را زیارت كند، اینها با او است .

گفتم: مىخواهم سؤالى كنم .

فرمودند: بپرس .

گـفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مردى مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنیدم كه مىگفت: كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شب‌ها را به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـیان صفا و مروه بمیرد، اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین علیه السلام نباشد، براى او فایده‌اى ندارد.

نظرتان چیست؟ فرمود: آرى واللّه، دست او خالى است .

سپس از حال یكى از خویشان خود پرسیدم كه آیا او از موالیان امیرالمؤمنین علیه السلام است .

فرمود: آرى او و هر كه متعلق به تو است، موالى امیرالمؤمنین علیه السلام است .

عرض كردم: سیدنا، مساله‌اى دارم .

فرمود: بپرس .

گفتم: روضه خوان‌هاى امام حسین علیه السلام مىخوانند كه سلیمان اعمش نزد شخصى آمد و از زیارت حـضـرت سـیـدالـشـهداء علیه السلام پرسید.

آن شخص گفت: بدعت است .

شب، آن شخص در عالم رؤیا هودجى را میان زمین و آسمان دید سؤال كرد در آن هودج كیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه كبرى علیهماالسلام.

گـفـت: بـه كـجـا مىروند؟ گفتند: براى زیارت امام حسین علیه السلام در امشب كه شب جمعه است، مـىرونـد.

هـمـچـنـین دید رقعه‌هایى از هودج مىریزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسین فى لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامة؛ (این برگ امانى است در روز قیامت، براى زوار امام حسین علیه السلام در شب‌هاى جمعه) حال آیا این حدیث صحیح است؟ فرمودند: آرى، راست و درست است .

گـفـتم: سیدنا صحیح است كه مىگویند هر كس امام حسین علیه السلام را در شب جمعه زیارت كند، ایـن زیـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گریست .

گفتم: سیدنا، مسالة .

فرمود: بپرس .

عـرض كردم: سال 1269 ، حضرت رضا علیه السلام را زیارت كردیم .

در درود (از بخش‌هاى خراسان) یكى از عرب‌هاى شروقیه را كه از بادیه نشینان طرف شرق نجف اشرف هستند، ملاقات كرده و او را ضیافت نمودیم .

از او پرسیدیم شهر حضرت رضا علیه السلام چطور است؟ گفت: بهشت است .

امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام خـورده‌ام، بـنـابـرایـن مگر منكر و نكیر مىتوانند در قبر نزد من بیایند. گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت، در میهمانخانه روییده است .

آیا این صحیح است؟ یعنى حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام مىآیند و او را از آن گردنه خلاص مىكنند؟ فرمود: آرى واللّه، جدم ضامن است .

گفتم: سیدنا، مساله كوچكى است مىخواهم بپرسم .

فرمودند: بپرس .

گفتم: آیا زیارت حضرت رضا علیه السلام از من قبول است؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است .

عرض كردم: سیدنا، مسالة .

فرمودند: بپرس .

عرض كردم: حاجى محمدحسین بزازباشى، پسر مرحوم حاج احمد، آیا زیارتش قبول است؟ (ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریك در مخارج راه بود). فرمود: عبد صالح زیارتش قبول است .

گفتم: سیدنا، مسالة .

فرمود: بسم اللّه .

گفتم: فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود، آیا زیارتش قبول است؟ ایشان ساكت شدند.

گـفـتـم: سـیدنا، مسالة .

فرمودند: بسم اللّه .

عرض كردم: این سؤال مرا شنیدید یا نه؟ آیا زیارت او قبول است؟ باز جوابى ندادند.

حاج على نقل كرد كه ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، یعنى حاج محمدحسین، مادر خود را كشته بود.

در ایـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسیعى داشت، رسیدیم .

دو طرف آن باغ و این مسیر، روبروى كاظمین است .

قسمتى از این جاده كه به باغ‌ها متصل است و در طرف راست قرار دارد، مربوط بـه بعضى از ایتام و سادات بود كه حكومت به زور آن را گرفته و در جاده داخل كرده بود، لذا اهل تـقـوا و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمین بودند همیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین كناره مىگرفتند، اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه مىرود.

گفتم: مولاى من، این محل مال بعضى از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست .

فرمود: این موضع مال جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و ذریه او و اولاد ما است، لذا براى موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است .

نـزدیك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى میرزا هادى مىگفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم: سیدنا راست است كه مىگویند: زمین بـاغ حـاج مـیرزا هادى، مال موسى بن جعفر علیه السلام است؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود.

در این هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغ‌هاى آن حدود كشیده‌اند، رسیدیم .

این نـهـر از جـاده مـى‌گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مىشود، یكى راه سلطانى است و دیگرى راه سادات .

آن جناب به راه سادات میل نمود.

گفتم: بیا از این راه (راه سلطانى) برویم .

فرمود: نه، از همین راه خودمان مىرویم .

آمدیم و چند قدمى نرفته بودیم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى دیدم در حالى كه هیچ كوچه و بازارى مشاهده نشد.

از طرف باب المراد كه سمت مشرق و طرف پایین پا است داخل ایوان شـدیم .

ایشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ایستاد.

به من فرمود: زیارت بخوان .

عرض كردم: من سواد ندارم .

فرمود: من براى تو بخوانم؟ عرض كردم: آرى .

فـرمـود: ءادخل یا اللّه، السلام علیك یا رسول اللّه، السلام علیك یا امیرالمؤمنین... و همچنین سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرى علیه السلام رسید و فرمود: السلام علیك یا ابا محمد الحسن العسكرى .

آنگاه به من رو كرد و فرمود: آیا امام زمان خود را مىشناسى؟ عرض كردم: چرا نشناسم .

فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن .

عرضه داشتم: السلام علیك یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابن الحسن .

تبسم نمود و فرمود: و علیك السلام و رحمة اللّه و بركاته .

داخل حرم مطهر شدیم و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم بعد به من فرمود: زیارت بخوان .

دوباره گفتم: من سواد ندارم .

فرمود: برایت زیارت بخوانم؟ عرض كردم : آرى .

فرمود: كدام زیارت را مىخوانى؟ گفتم: هر زیارتى كه افضل است مرا به آن زیارت دهید.

ایـشـان فرمود: زیارت امین اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود: السلام علیكما یا امینى اللّه فى ارضه و حجتیه على عباده تا آخر.

در هـمـیـن وقت چراغ‌هاى حرم را روشن كردند دیدم شمع‌ها روشن است، ولى حرم مطهر به نور دیـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمع‌ها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هیچ متوجه نمىشدم .

وقتى زیارت تمام شد از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ایستادند و فرمودند: آیا جـدم حـسـین علیه السلام را زیارت مىكنى؟ عرض كردم: آرى، زیارت مىكنم، شب جمعه است .

زیارت وارث را خواندند و در همین وقت مؤذن‌ها از اذان مغرب فارغ شدند.

ایـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان .

بعد هم به مسجد پشت سر حرم مطهر، كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود، تشریف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پیدا كردم .

بـعـد از نماز آن سید بزرگوار را ندیدم .

از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو كردم، اما باز او را نـدیـدم .

قـصـد داشتم ایشان را ملاقات نموده، چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـیـهـمان من باشد.

ناگاه به خاطرم آمد كه این سید كه بود؟ و آیات و معجزات گذشته را متوجه شدم، از جمله این كه من دستور او را در مراجعت به كاظمین اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم .

و ایـن كـه مرا به اسم صدا زد، با آن كه او را تا به حال ندیده بودم .

و این كه مىگفت: موالیان ما.

و ایـن كـه مـىفـرمود: من شهادت مىدهم .

و همچنین دیدن نهر جارى و درختان میوه دار در غیر فـصل خود و غیر اینها.

(كه تماما گذشت.) و این مسائل باعث شد من یقین كنم كه ایشان حضرت بـقـیة اللّه ارواحنافداه است .

مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسیدن این كه آیا امام زمان خود را مىشناسى .

یعنى وقتى كه گفتم: مىشناسم، فرمودند: سلام كن، چون سلام كردم، تبسم كردند و جواب دادند.

لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم .

كفشدار گفت: ایشان بیرون رفت بعد پرسید این سید رفیق تو بود.

گفتم: بلى .

بـعـد از ایـن اتـفاق به خانه میهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم .

صبح كه شد، نزد جناب شیخ محمدحسن كاظمینى آل یاسین رفتم و هر آنچه را دیده بودم، نقل كردم .

ایـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار این قصه و افشاى این سّر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند.

بـه همین جهت من آن را مخفى مىداشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه یك ماه از این قضیه گذشت .

روزى در حرم مطهر، سید جلیلى را دیدم كه نزد من آمد و پرسید: چه دیده‌اى؟ گفتم: چیزى ندیده‌ام .

باز سؤالش را تكرار كرد.

اما من به شدت انكار نمودم .

او هم ناگهان از نظرم ناپدید شد.

منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.

>
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.