مردان عقیم در قرآن
در قرآن اشارهاى به نمونههاى عقیمى در مردان شده است كه به اجمال به آنها اشاره مىشود.
وَ یَجْعَلُ مَنْ یَشٰاءُ عَقِیماً إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ.1
و هر كه را بخواهد عقیم مىسازد.اوست داناى توانا.
جالب است بدانید دو مردى كه در زمره افراد عقیم در قرآن آمدهاند،هیچ یك موحد نبودهاند.اولین آنها فرعون است كه ادعاى خدایى داشت و فرزندان پسر بنى اسرائیل رامىكشت.هنگامى كه موسى را با صندوقى از آب گرفتند،همسر فرعون(آسیه)سراسیمه بهدفاع بر خواسته،گفت:
وَ قٰالَتِ اِمْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَكَ لاٰ تَقْتُلُوهُ عَسىٰ أَنْ یَنْفَعَنٰا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً.2
و همسر فرعون گفت:[این كودك]نور چشم من و تو خواهد بود.او را مكشید.شاید براى ما سودمند باشد یا او را به فرزندى بگیریم.
موسى-موشه-به زبان عبرى به معناى«از آب گرفته شده»است.
با نگاهی گذرا به این آیه در می یابیم که آیه در عشق فرزند می سوخته است. برای همین بسیار بامحبت از فرزند دفاع کرد تا بتواند او را به فرزندی بگیرد. مهر آسیه سبب شد که موسی(ع) از آب نجات یابد و در خانه فرعون بزرگ شود. بعدها نیز که موسی به نبوت رسید و برای هدایت قوم خویش بازگشت، اسیه جزو اولین کسانی بود که به دین او گروید و با وجود توبیخهای فرعون موحد شد.
وَ ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا اِمْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قٰالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِی عِنْدَكَ بَیْتاًفِی اَلْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظّٰالِمِینَ.1
و براى كسانى كه ایمان آوردهاند،خداى همسر فرعون را مثل آورده،آنگاه كه گفت:پروردگارا،پیش خود در بهشت خانهاى برایم بساز،و مرا ازفرعون و كردارش نجات ده،و مرا از دست مردم ستمگر برهان.
عشق مادرگونهء آسیه و سپس ایمان آوردنش به موسى،او را از فرعونیان جدا ساخت و سبب شد تا خداوند او را الگو و سرمشقى براى تمام تاریخ قرار دهد.خداوند براى تمام كسانى كه ایمان آوردهاند،همسر فرعون را مثال مىزند تا نشان دهد كه رستگارى فقط با ایمان خالص به خدا و رسول و حسن اطاعت از پروردگار حاصل مىگردد و خویشاوندى با مستكبران هرگز نمىتواند به كسى كه ایمان آورده است ضررى برساند.3
بدین ترتیب،خداوند كسى را كه ادعاى خدایى مىكرد،به گونهاى تنبیه مىنماید كه حتى قادر به تولید نسل نباشد.مورد دیگرى كه در قرآن بدان اشاره شده است،همسر زلیخاست.
وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ ینْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا یعْلَمُونَ4
و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید [= عزیز مصر]، به همسرش گفت: «مقام وی را گرامی دار،
شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندى اختیار كنیم.»و بدین گونهما یوسف را در آن سرزمین مكانت بخشیدیم.
در تاریخ آمده است كه عزیز مصر،مردى عقیم بود و علاقهاى به زنان نداشت؛از این رو، زلیخا شیفتهء كمال و جمال یوسف شد و هواى نفس بر او غالب گردید.
همچنین،تاریخ دربارهءسرانجام زندگى زلیخا چنین مىگوید:«پس از مرگ عزیز مصر،زلیخا بدبخت شد.مالى كهداشت از دست داد.برادران او كه در یمن سلطنت مىكردند،كشته شدند.
زلیخا كه روزگاردرازى را در اندوه عشق یوسف گذرانیده بود،پیر و نابینا شده بود؛با این همه هنوز«بت»مىپرستید.روزى در كار بت پرستیدن خویش اندیشه كرد و خطاب به بت گفت:«تو نه سودىكنى نه زیان،اما پرستندهء تو هر روز پشیمانتر و زیان كارتر است.من از تو بیزار شدم و ازپرستش تو پشیمان.پس به خداى یوسف ایمان مىآورم».آنگاه بت را بر زمین نهاده،روى بهآسمان كرد و گفت:«اى خداى یوسف!اگر گناهكار مىپذیرى،اكنون آمدهام،اگر درددرماندگان را درمان مىكنى من درمانده و بیچارهام.اى خداى یوسف!مىدانى كه من براىجمال،بسى كوشیدم و براى رسیدن به مال،تلاش كردم؛ولى به مقصود نرسیدم.مرگ همهءعزیزان دیدم و فراق خویشان چشیدم».از این داستان پانزده سال گذشت.روزى یوسفهمراه سربازان خویش براى تماشاى شهر آمد.زلیخا به سر كوى آمد انتظار دیدن یوسفداشت چون نزدیك رسید او را گفتند اینك زلیخا نابیناست یوسف آنجا ایستاد زلیخا را پیشآوردند یوسف كه او را دید اشك در چشمانش حلقه زد و اندوهگین شد.زلیخا گفت:اى یوسف،مرا به سراى خود ببر،با تو سخنى دارم.یوسف فرمان داد تا او را به سرایش ببرند.هنگامى كه در قصر،زلیخا یوسف را دید،به او گفت:بدان كه من به خداىتو ایمان آوردم و به یگانگى او گواهى مىدهم.اكنون از تو سه حاجت دارم،اول آنكه نزدخداوند مرا شفاعت كن تا بینایىام را به من باز گرداند.یوسف دعا كرد و چشم زلیخا بینا شد.سپس گفت:دوم آنكه از خداوند بخواه تا جمال مرا به من بازگرداند.یوسف دعا كرد و چنان كهخواست شد.
سپس ادامه داد:سوم آنكه مرا به ازدواج خود در آور.یوسف این خواستهء سوم را نپذیرفت؛تا اینكه جبرئیل نازل شد و گفت:«اى یوسف،زلیخا تاكنون براى رسیدن به تو ازمكر و حیله استفاده مىكرد،در نتیجه به تو نمىرسید؛ولى اكنون كه تو را از ما خواسته و بهسبب تو با ما آشتى كرده،درخواست او را قبول كن.»از این رو،یوسف به فرمان خداوند،زلیخارا به ازدواج خود در آورد یوسف به او گفت:آیا بدین صورت بهتر نبود؟زلیخا گفت:مراسرزنش مده،چه من جوان و زیبا بودم و«همسرم نزدیك زنها نمىرفت»و به زنان تمایلىنداشت.1ثمرهء ازدواج یوسف علیه السّلام با زلیخا دو پسر به نامهاى افرائیم و میشا بود.این داستان گویاى آن
است كه قدرت و عزت از آن خداست و اوست كه هر كسى را بخواهد مىبخشد و از هر كسىكه بخواهد دریغ مىنماید.جالب است بدانید كه رحیمه-همسر ایوب علیه السّلام-دختر افرائیم و نوهءحضرت یوسف علیه السّلام و زلیخا محسوب مىشود.پس وقتى فكر زلیخا به سلامتى مىگراید،نسلاو نیز عاقبت به خیر مىشود.
منبع:
آنسوی آیه ها، نگرشی بر اعجازهای پزشکی قرآن، نویسنده:نوری زاد، صمد
شبکه تخصصی قرآن تبیان
پینوشتها:
1. مامایى و زنان ویلسون،ص 335.
2. شورى(42):50.
3. نگرش قرآن به حضور زن در تاریخ انبیا،ص 87.
4. یوسف:21.