تبیان، دستیار زندگی
گفت: سه سید در یک سنگر بودیم، من و سید علی رضا رحیمی و قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن پیکر شهید سید علی رضا رحیمی را به خون نشاند؛ خونش را به چهره‌ام مالیدم و فریاد زدم، انتقامت را خواهم گرفت و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق یعنی این...


گفت: سه سید در یک سنگر بودیم، من و سید علی رضا رحیمی و قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن پیکر شهید سید علی رضا رحیمی را به خون نشاند؛ خونش را به چهره‌ام مالیدم و فریاد زدم، انتقامت را خواهم گرفت و...

شهید

شهید سید علی رضا حسنی، فرمانده گروهان شناسایی در لشکر 5نصر

اول تیرماه1339 ه ش در شهرستان بیرجند به دنیا آمد.برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پایان آن، برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی حافظ شهرستان بیرجند ثبت نام کرد که پس از موفقیت وارد دوره متوسطه، در دبیرستان شریعتی همان شهرستان شد. تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع حرکت‌های انقلابی بود و به همین سبب علی رضا با وارد شدن در مبارزات و فعالیت‌های انقلابی دست از تحصیل کشید و در هر فرصتی در پایگاه‌های بسیج و مساجد مشغول فعالیت و خدمت بود. در 15 خرداد سال 1360 به خدمت سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را به مدت سه ماه در کرمان گذراند و سپس به شیراز انتقال یافت و در تیپ 55 هوابرد ودر رسته توپخانه، مشغول انجام وظیفه شد.

سید علی رضا در اواخر خدمت سربازی در گروهان‌های قدس ثبت نام کرد. پس از پایان دوران سربازی در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بیرجند، مجدد از طریق بسیج عازم جبهه‌ها شد.عشق عجیبی به جبهه ها داشت و دفاع از کشور و کیان اسلامی را ادامه نهضت کربلا می دانست و می گفت: من همیشه ندای هل من ناصر ینصرونی را به گوش می شنوم.علی رضا در بیش از 22 عملیات شرکت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتنی از خصوصیات او بود. به انجام وظایف دینی پای بند بود و دیگران را نیز به این امر تشویق می کرد و از بزرگ ترین آرزوهایش دیدار حضرت امام بود. درباره انگیزه حضور در جنگ، در وصیت نامه اش می‌نویسد...

در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیده‌اند در حالی که چند روز از مرخصی‌اش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرمانده‌اش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانه‌اش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید

هدف من همان خدمت کردن به اسلام و لبیک گفتن به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین زمان و یاری رزمندگان اسلام است.

حاضر نشد قبل از پیروزی در جنگ، ازدواج کند. همواره می گفت: من جشن ازدواجم را همراه با پایان جنگ و حصول پیروزی خواهم گرفت.

در زمان حضورش در جبهه بسیار فعال بود و تخصص‌های مختلفی داشت. در زندگی نامه‌اش آمده است: ... او خط شکن، چریک، جزء مردان قورباغه‌ای، مسئول گروه ویژه، معاون گردان، تکاور و دیده‌بان، آرپی‌جی زن، نارنجک‌انداز و کوهنوردی بی باک و راهنمای دیگران بود. به جهت دلاوری‌هایش در جنگ، بارها مورد تشویق قرار گرفت. در مدت حدود 5 سال حضور در جبهه، دوبار مجروح شد.

در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیده‌اند در حالی که چند روز از مرخصی‌اش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرمانده‌اش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانه‌اش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید.پیکر پاکش پس از انتقال به شهرستان بیرجند و تشییع باشکوه، در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

شهید

خاطرات شهید :

محمد نظام دوست شوهر خواهر شهید:

آخرین باری که به مرخصی آمده بود از او خواستم که به جبهه نرود تا مقدمات دامادیش را فراهم کنیم. سر به زیر انداخت و گفت: سه سید در یک سنگر بودیم، من و سید علی رضا رحیمی و قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن پیکر شهید سید علی رضا رحیمی را به خون نشاند؛ خونش را به چهره‌ام مالیدم و فریاد زدم، انتقامت را خواهم گرفت و اسلحه افتاده‌ات را بر زمین نخواهم گذاشت. همچین در حمله‌های مختلف، شهیدان و مجروحان زیادی را بر پشتم حمل کرده‌ام و به پشت جبهه رسانده‌ام تا به دست دشمن نیفتند. از آن بدن‌های مطهر خون زیادی بر لباس‌هایم پاشیده و به امانت مانده است؛ جواب این امانت‌ها را چه خواهم داد؟! نه هنوز زود است.

در کلاس درس بودم که یکی از بزرگواران پاسدار، مرا به حضور طلبید و از من خواست تا آن عزیز از کربلا برگشته را که با دوازده کربلایی دیگر هم پرواز بود، بشناسم و به مادر چشم به در دوخته و خواهر و برادرانش اطلاع دهم. خاطر آخرین دیدار، این گونه بر زبان قلم جاری شده است.

یاد باد آن آخرین دیدار!

آخرین در بهمن بود

سال (1364)

پاسدار بزرگواری گفت:

سیدی سبز پوش شهید شده ... آدرسش ختم می شود به شما

پس بیا

گل جنازه او را، پیکر خون گرفته او را

در میان جنازه‌ها بشناس

یکه خوردم، دلم به شور افتاد!

گفتم:

او کیست؟

سید ما نشانه‌ای دارد:

قد سروی، جمال زیبایی

لب پر خنده همیشه ای دارد

خال بر چهره، ترکش در پا

بینی از جنگ شکسته ای دارد.

آمدم

غصه دارد،

اما زود

به محل حضور آن گل ها

ده – دوازده شهید خونین تن

به سر و دست و پاره پاره بدن

هر یکی شان درون یک جعبه

شیر مردی در آن، ولی خفته.

ناگهان

چشمهای نمناکم

لب خندان و خون گرفته ای را دید

بند بند دلم گسست از هم

اندکی پیش تر رفتم

نوری از چهره‌اش نمایان بود.

شال سبزی به دور گردن داشت

و نواری به روی پیشانی

که بر آن نوشته بود جمله زیبایی:

یا ابا عبدالله

بوی گلهای بهشتی می داد.

آری این شیر، سید ما بود

پیکرش غرقه خون، لباسش خون

نوه نازنین زهرا بود.

تا که چشمم به چشم او افتاد

بی خود از خود شدم، به او گفتم:

سید سبز پوش غریب!

که کشیده تو را به سالیب؟!

کاکل ناز تو چه گلگون است؟!

از چه رو چهره ات پر از خون است؟!

همان لحظه، خون خنده روی لبهای تو

با زبان اشاره به من گفت:

در نماز جماعت

به خون خدا

به شاه شهیدان دشت بلا

به خورشید دین بر سر نیزها

با خون باید وضو ساخت

و آنگه چنین اقتدا کرد.

آری: چنین

گره از بغض خود گشودم.

پس با تمام صدای خود گفتم:

ای رسیده به مرز یقین!

عاشق جان فشان کشور و دین!

مرحبا، آفرین

عشق یعنی این.

  روحش شاد و یادش گرامی

 

فرآوری : سیفی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد