بوی قرمه سبزی در جزیره مجنون
گرسنگی امانمان را بریده بود. داشتم مجروح میبردم عقب. یك آن، بوی قورمه سبزی پیچید دماغم. بیشتر گرسنهام شد. ضعف كردیم. از بچگی عاشق قورمه سبزی بودم، تا میتوانستم دل سیر بو كشیدم. گفتم حتماً ناهار قورمهسبزی داریم. دلم خوش شد...
جانباز دوران انقلاب و دفاع مقدس «علی ملامهدی» كه از ماه های پایانی سال گذشته در بیمارستان ساسان تحت مراقبت های ویژه بود، ساعت 17:30 عصر پانزدهم فروردین ماه دعوت حق را لبیك گفت و به خیل عظیم شهیدان پیوست.
ایشان در عملیات های «والفجر 8» و «كربلای 5» شیمیایی شد و در منطقه غرب كشور نیز با رفتن روی مین یكی از پاهایش را به اسلام تقدیم كرد.
براثر این مصدومیت ها و مجروحیت های شیمیایی و تركش هایی كه جانباز شهید «علی ملامهدی» از دفاع مقدس به یادگار دارد، پزشكان از 5 ـ 6 سال گذشته از مداوی وی قطع امید كرده بودند. اما انتظار این سرباز وفادار امام و رهبر به پایان رسید و عصر روز 19/1/1391 مهمان آسمانیان شد.
اکنون آنچه می خوانید خاطرات جانباز شهید علی ملا مهدی است از زبان خودش :
روحش شاد و یادش گرامی
گفتوگو با «علی ملامهدی» جانباز شیمیایی 70 درصد
داشت میرفت بیمارستان كه دوباره بستری شود. به قول خودش باز «آب و روغن قاطی كرده بود.» حال و روزش اصلاً خوب نبود. حسابی درد داشت. به سختی نفس میكشید، اما خنده از لبش دور نبود. شیرمرد، نفس نداشت و خیلی سختش بود صحبت كند، اما جوانمردی كرد و حوصله به خرج داد و كلاف سرنوشتش را گشود و كمی درددل كرد. با اینكه نفسش یاری نمیكرد اما گرم و صمیمی از روزهای رفته یاد كرد. از دوران جوانیاش گفت كه در باشگاه پولاد، تر و فرز كشتی كج میگرفت. از روزهای خاطرهانگیز مبارزه و تظاهرات گفت. از آن روز درگیری در پارك شهر كه اولین بار، تیر خورد، بعد به قول خودش خورد به «پست انقلاب» و سر از كمیتههای انقلاب درآورد. شیرمرد كمی نفسش گرفت و آنگاه از جنگ گفت. از خرمشهر شروع كرد. گفت و گفت تا رسید به «جزیره مجنون.» نفسش گرفت اما اعتنا نكرد. دوباره از خاطرات ماووت گفت و برف و بوران كشنده «دولبشك». همینطور تعریف كرد تا رسید به اروندرود. دوباره نفس كم آورد! كمی مكث كرد و از خاطرات فاو گفت تا رسید به شلمچه. آنقدر گفت و گفت كه نفسش برید... لبخند زد و گفت: «بقیه خاطرات بماند برای بعد. وقتی كه از بیمارستان برگشتم.»
شیرمرد كمی نفسش گرفت و آنگاه از جنگ گفت. از خرمشهر شروع كرد. گفت و گفت تا رسید به «جزیره مجنون.» نفسش گرفت اما اعتنا نكرد. دوباره از خاطرات ماووت گفت و برف و بوران كشنده «دولبشك». همینطور تعریف كرد تا رسید به اروندرود. دوباره نفس كم آورد! كمی مكث كرد و از خاطرات فاو گفت تا رسید به شلمچه. آنقدر گفت و گفت كه...
از چه مقطعی وارد جنگ شدید؟
از همان اولش! (میخندد) چند روزی از جنگ نگذشته بود كه شبانه حركت كردیم سمت خرمشهر. پنج اتوبوس بودیم از بچههای كمیته انقلاب. دم غروبی رسیدیم خرمشهر. عراقیها بو برده بودند. نامردها یك جشن حسابی برای ما گرفتند. همان شب موقعیتمان را بمباران كردند اما به خیر گذشت. چند روز كه گذشت با گروه فدائیان اسلام دمخور شدیم. فرماندهشان سید مجتبی هاشمی بود، بچه خیابان شاپور. سید هممحلیمان بود. من هم كه بچه پانزده خردادم. در باشگاه پولاد با هم كشتی میگرفتیم. میشناختمش.
آن روزها حال و روز خرمشهر چطور بود؟
شهر هنوز سقوط نكرده بود. فكر میكنم روز پانزدهم یا بیشتر بود. دیدیم همه جا پر شده از تانكهای عراقی. تا چشم كار میكرد تانك بود. بدجوری صفآرایی كرده بودند برای اشغال خرمشهر. آن موقع مقر ما انبار كارخانه وایت بود. همانجا سنگر گرفته بودیم. تانكها داشتند پیشروی میكردند سمت خرمشهر. صحنه عجیبی بود. خیلی بودند. بچهها نزدیكیهای پلیس راه یكی از تانكها را زدند. آنها هم به سمت ما شلیك كردند. یك آن دیدم سمت چپم آتش گرفت و سوخت. فوری دست كشیدم به سرم، دیدم نه، سالم هستم. چیزی نیست. كلاه كاسكت هم سرم بود، اما پای چپم وضعش خراب بود، خرد و خمیر شده بود. همینطور مشغول بودم یك آن دیدم پوست سری افتاده جلوی پایم. ترسیدم، برگشتم دیدم جنازه یك استوار ارتشی است. پوست سر هم، مال همان استوار بود كه تانك عراقی را زده بود. بالاخره بدجوری زخمی شدم.
با زخم پایتان چه كار كردید؟ منتقل شدید عقب یا نه؟
رفتم عقبه خط. چند روزی ماندم تا زخمهایم خوب شود، اما فایده نداشت. وضع پای چپم خیلی وخیم بود. به ناچار برگشتم تهران برای مداوا. همین كه زخمهای پایم كمی خوب شد، دوباره برگشتم خرمشهر. حین عملیات ایذایی «امالحسنین» بود كه یك تركش آمد سراغم و دوباره پای چپم را نشانه گرفت. باز به شدت مجروح شدم، طوری كه اعزامم كردند بیمارستان، اما چند روز بیشتر نتوانستم بمانم. حوصلهام سر رفت. بلند شدم و دوباره رفتم خرمشهر. جسته و گریخته در جبهه بودم تا اینكه عملیات خیبر شروع شد.
آن موقع شما عضو كدام لشكر بودید؟ چه كار و سمتی داشتید؟
آن موقع، راننده تیپ سیدالشهدا (ع) بودم. یك كمپرسی 10تن غنیمتی دستم بود كه زیر آتش شدید! دشمن، مجروح میبردم عقب و مهمات میآوردم خط. 45 روز مجنون بودم، امان از مجنون. منظورم جزیره مجنون است (میخندد) مثل عملیات خیبر من هیچ جا ندیدم.
یعنی عملیات خیبر نسبت به عملیاتهای قبلی سختتر بود؟
آتشی كه دشمن در جزیره مجنون میریخت هیچ جایی ندیدم. مثل باران گلوله و تركش میریخت سرت. از هر طرف آتش میبارید. آتشی به پا بود در مجنون كه نپرسید. زمین باتلاق بود و آسمان یكپارچه آتش. اوضاع غریبی بود.با گفتن كه نمیشود. از بس حجم آتش در عملیات خیبر زیاد بود كه نه خواب داشتیم و نه خوراك. گرسنگی امانمان را بریده بود. داشتم مجروح میبردم عقب. یك آن، بوی قورمه سبزی پیچید دماغم. بیشتر گرسنهام شد. ضعف كردیم. از بچگی عاشق قورمه سبزی بودم، تا میتوانستم دل سیر بو كشیدم. گفتم حتماً ناهار قورمهسبزی داریم. دلم خوش شد، اما ناهار چیز دیگری بود. به بچهها گفتیم ناهار كه چیز دیگری است پس بوی قورمهسبزی چیست كه دست بردار نیست؟ بچهها تندی گفتند: مگر خبر نداری عراقیها در جزیره مجنون شیمیایی زدهاند. مگر مسئول دسته اطلاع نداد به شما؟ گفتم ای دل غافل من تا توانستم بو كشیدم. من خبر نداشتم. بالاخری این طور بود كه نخستین بار در مجنون شیمیایی شدم.
اینها كه درد نیست. لذت است. اگر درد نباشد من كه سرگرمی ندارم. اگر چند روز سرفه نكنم ناراحت میشوم. میگویم چرا اینطور شد؟
مگر در طول جنگ چند بار شیمیایی شدهاید؟
سه بار در جنگ نمكگیر بمبهای شیمیایی عراقیها شدم (میخندد) بار اول را كه گفتم. بار دوم در عملیات والفجر8 بود و در فاو كه خودش داستان دارد. بهمن 64 مرخصی بودم. بچهها خبر دادند «اگه آب دستته بذار زمین و بیا كه عملیاته». هر جور بود، اعزام انفرادی گرفتم و رفتم لشكر 27 محمد رسولالله. خودم را به فرمانده ترابری لشكر معرفی كردم و گفتم: در چند عملیات حضور داشتم. راننده ماشینهای سنگین هستم اما گواهینامهام زنانه است! (گواهینامهام 2 شخصی بود.) آنقدر زبان ریختم، قبولم كرد. رفتم دوباره یك كمپرسی 10تن غنیمتی تحویل گرفتم. در گرماگرم عملیات داشتم مهمات میبردم كه بوی سیر پیچید توی كابین ماشینم. از بس بوی دود و باروت دماغمان را پر كرده بود كه این بوها برایمان عادی بود و برایمان اهمیت نداشت. همه جا بوی سیر میداد، اما اعتنا نمیكردم. یكباره نفسم تنگ شد و حالت تهوع آمد سراغم. وضعیتم خورد به هم. آب و روغن قاطی كردم (میخندد) دیگر كار از كار گذشته بود. فهمیدم كه باز شیمیایی شدهام. در عملیات والفجر8 یك چیزهایی دیدم كه نمیشود به زبان آورد. عملیات فاو خیلی سخت بود.
از شانس شما هر چه عملیات سخت بوده، خورده به تور شما؟
در فاو عراقیها بیشتر توپ فرانسوی میزدند. لامصب این توپها دو زمانه بود. دوبار منفجر میشد. تركش توپها بدجوری بچهها را میگرفت. هر وقت توپ فرانسوی میزدند كل فاو میلرزید. اكثراً شبها كار میكردیم و نیرو و مهمات میبردیم. حجم آتش خیلی زیاد بود. دشمن قدم به قدم گلوله میزد. عبور از اروندرود كار آسانی نبود. سرعت آب تانك را میبرد اما بچهها از اروند گذشتند و ... (بغض میكند).
خب! این شد دو بار. به قول خودتان سومین بار كجا نمكگیر بمبهای شیمیایی شدید؟
در شلمچه. در عملیات كربلای 5 بود كه برای بار سوم شیمیایی شدم و... بالاخره نفسم برید. این شد سه بار. «از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!»
راستی نگفتید كه چطور شد پایتان را قطع كردند؟
عملیات بیتالمقدس2 در منطقه ماووت در اوج سرما و برف و بوران در ارتفاعات الاغلو و دولبشك انجام شد. در ارتفاعات، برف خیلی شدید بود یعنی تا بالای زانو میرسید. آن موقع من رانند گردان مالكاشتر بودم. یك تویوتا دستم بود. با تویوتا نیرو جابهجا میكردم. تكتیراندازهای عراقی نفسمان را بریده بودند. آن روز داشتم زخمیها را جابهجا میكردم كه رفتم روی مین و پاشنه پام كنده شد. پای چپم برای سومین بار تركش خورد و بالاخره داغون شد و دكترها از زانو قطع كردند. حالا راحت شدی! (میخندد)
اگر حوصله داشته باشید كمی هم از حال و روز فعلیتان بگویید. الان بیشتر از چه ناحیهای مشكل دارید؟
فقط موهایم درد نمیكند (به شدت میخندد). درد كه زیاد دارم. اول اینكه دیگر نفس ندارم. دوم پوكی استخوان خیلی اذیت میكند. سوم اینكه ناراحتی ریه و قلب دارم. چهارم فنر توی قلبم جاسازی شده. ضایعه نخاعی هم كه نگو و نپرس. از همه اینها سختتر است. باور كنید 24ساعته درد دارم، اما امان از استخوان درد. مهرههای كمرم حسابی به هم ریخته. دكترها میگویند كه با این مهرهها، زنده ماندنت عجیب است. با این وضعیتی كه ریههای تو دارد، نفس كشیدنت معجزه است. چند بار به حالت كما رفتهام. دكترها میگویند افت مغزی داری. من كه منظورشان را نمیفهمم.
این همه درد را چطور تحمل میكنید؟
كشتی میگیرم باهاشون. یك وقت من برنده میشوم و یك وقت دردها. بیشتر وقتها من خاكشون میكنم. تسلیم نمیشود. این دردها هدیه خداست. من دردها را دوست دارم.
دكترها میگویند كه با این مهرهها، زنده ماندنت عجیب است. با این وضعیتی كه ریههای تو دارد، نفس كشیدنت معجزه است. چند بار به حالت كما رفتهام. دكترها میگویند افت مغزی داری. من كه منظورشان را نمیفهمم.
شوخی نمیكنید آقای ملامهدی؟
اینها كه درد نیست. لذت است. اگر درد نباشد من كه سرگرمی ندارم. اگر چند روز سرفه نكنم ناراحت میشوم. میگویم چرا اینطور شد؟
از بابت دارو و درمان چی؟ مشكلی ندارید؟
هر وقت آب و روغن قاطی كنم میروم بیمارستان ساسان. آنقدر آنجا رفتهام كه فكر میكنند كارمند بیمارستان هستم. راستش مشكل دارو اذیتمان میكند. دارو كم میدهند. كپسول فرادین كه برای ریههای من خوب است، كمتر میدهند، مثلاً دكتر سه جعبه مینویسد اما داروخانه دو جعبه تأیید میكند. «اسپری» هم كه برای تنگی نفس مصرف میكنم باز كم میدهند. مجبوریم از بازار آزاد تهیه كنیم. میسازیم بالاخره.
و مبارک باد بر او شهادت و لقاء پروردگارش
منابع :
روزنامه جوان
نوید شاهد