تبیان، دستیار زندگی
خیلی وقت است که بابک را ندیده ام. امشب نوبت محمود است. اگر معجزه اتفاق می افتاد می توانستم به محمود بگویم که بابک را بیاورد. وقتی بیاید. لب تخت خواب ام می نشیند، ملافه را روی بدن ام صاف می کند و مداد رنگی هایش را روی شکم ام می ریزد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انگشت اشاره


خیلی وقت است که بابک را ندیده ام. امشب نوبت محمود است. اگر معجزه اتفاق می افتاد می توانستم به محمود بگویم که بابک را بیاورد. وقتی بیاید. لب تخت خواب ام می نشیند، ملافه را روی بدن ام صاف می کند و مداد رنگی هایش را روی شکم ام می ریزد.
انگشت اشاره

پشت ام سوزن سوزن می شود. تشک روی تخت ام گود رفته، نمی دانم ساعت چند است. صدای نان خشکه یی می آید. چه قدر هوس نان و پنیر کرده ام. با چای شیرین. آقای کبیری هنوز نیامده الان است که بیاید. چیزهایی را قیژقیژ مخلوط کند، بریزد توی سرنگ و هل بدهد توی لوله ی داخل بینی ام.

همان طور که کارش را می کند، یک آهنگ هم زیر لب زمزمه می کند. صدای دل نشینی دارد. خدایی ش پرستار خوبی ست دست اش را زیر بدن ام می برد و این طرف آن طرف ام می کند.

خیس عرق شده ام. ای کاش قرار حمام ام را زود به زودتر می گذاشت. محمود به او گفت: « جمعه ها که خودم ام بتونم بیام کمک » نمی دانم تا جمعه چند روز مانده.

شب هایی که نوبت محمود است لب تخت ام می نشیند، دست اش را زیر لباس ام می برد و روی پوست بدن ام دست می کشد.

نوک انگشت ام هنوز می سوزد. از بس دیشب مجتبا به آن مسواک کشید. دارد با تلفن حرف می زند. صحبت حساب بانکی و دفترچه و این جور حرف ها ست.

یک مورچه زیر لباس ام راه می رود. لابد زیر تخت ام جمع شده اند، خانه می سازند و از خاک تپه درست می کنند. مورچه روی شکم ام است. چه خوب بود اگر می توانستم دست ام را تکان بدهم و مورچه را بردارم. چه قدر شکم ام می خارد. کاش مجتبا بیاید دست اش را زیر لباس ام ببرد و روی پوست بدن ام دست بکشد.

بغل ران هایم می سوزد خدا خیرش بدهد، کبیری روزی دو سه بار عوض می کند و با پنبه ی خیس، می شوید. چه قدر ازش خجالت می کشم. هر وقت با ماسک از در اتاق می آید تو و پوشک با لگن سرخ دست اش است. می فهمم که وقت اش رسیده.

اتاق دم کرده، کاش تخت خوابم را می برد توی هال. آن جا خنک تر است حوصله ام هم، کم تر سر می رود. این جا گرم ام می شود. اگر معجزه اتفاق می افتاد، خودم می توانستم از جا بلند شوم و درجه ی بخاری را کم کنم. مورچه به سینه ام رسیده دارد پوست ام را گاز می گیرد.

دیروز توی هال شلوغ بود. لابد آمده بودند عیادت ام. صدایشان را می شنیدم که با هم حرف می زدند. هر کسی چیزی می گفت:

« خدا آخر عاقبت مونو به خیر کنه. مث آقاجون نشیم. »  « تو رو خدا اگه من زمین گیر شدم، یا توی کما رفتم، یه آمپول هوا حروم ام کنین که نه خودم زجر بکشم. نه اطرافیام رو شکنجه بدم.»

«آقاجون تشخیص می دن مامان؟ کسی رو می شناسن؟»

« نه بابا. عین یه جنازه که نفس بکشه. البته چشماشون بازه بعضی وقتام مژه می زنن، اما هیچ چی حالی شون نیس.»

« خدا کنه زخم بستر نگیرن که خیلی مصیبته.»

« مامان، به بابا بگو تشک مواج براشون بخره.»

« دیگه به اون جاها نمی کشه عزیزم، ایشالله زودتر راحت می شن. حاج خانم صدیق یادته؟ شب با پای خودش رفت خوابید فردا صبح ...»

میترا آمد توی اتاق ام. خم شد و دست اش را کشید روی سرم. بوی خوبی می داد. دل ام می خواست بغل اش کنم. صورت اش را به صورت ام نزدیک کرد و گفت: « سلام  آقا جون . الهی بمیرم براتون.» چشم هایش تر شد پیشانی ام را بوسید، مانتویش را از جالباسی برداشت و از اتاق بیرون رفت بعد صدای جیرینگ جیرینگ آمد . میترا گفت «مامان این چراغا رو کجا می خوای ببری!؟»

«بابات گفته ببریم خونه مون.»

لابد صورت ام ریش تیز دارد یقین کبیری امروز اصلاح ام می کند. چه خوب بود اگر آیینه را جلوی صورت ام می گرفت تا ببینم چه شکلی  شده ام. حتماً لاغر و پیر... انگار کبیری آمد. آره... خودش است. دارند با هم حرف می زنند.

دیروز توی هال شلوغ بود. لابد آمده بودند عیادت ام. صدایشان را می شنیدم که با هم حرف می زدند. هر کسی چیزی می گفت:« خدا آخر عاقبت مونو به خیر کنه. مث آقاجون نشیم. » « تو رو خدا اگه من زمین گیر شدم، یا توی کما رفتم، یه آمپول هوا حروم ام کنین که نه خودم زجر بکشم. نه اطرافیام رو شکنجه بدم.»«آقاجون تشخیص می دن مامان؟ کسی رو می شناسن؟»

« من دیرم شده . یه نگاه به ساعت ات بنداز، قرارمون هشت و نیم بوده.»

«موتورم خراب بود، با تاکسی اومدم.» کبیری می آید توی اتاق. کت اش را در می آورد و به جالباسی آویزان می کند. روی صورت ام خم می شود و انگشت اش ا به لب ام می زند.

« سلام حاجی، چه طوری؟»

دهان ام را باز می کند. با آسپری آب می پاشد و ساکشن را به برق می زند. محمود همیشه سفارش می کند که صبح ها، اول از همه، گلوشون باید ساکشن بشه. چه قدر تشنه ام کاش می شد یک لیوان آب را تا ته، سر کشم. کاش کبیر ی یک قاشق آب توی حلق ام می ریخت.

مورچه دارد روی سر شانه ام راه می رود.

خیلی وقت است که بابک را ندیده ام. امشب نوبت محمود است. اگر معجزه اتفاق می افتاد می توانستم به محمود بگویم که بابک را بیاورد. وقتی بیاید. لب تخت خواب ام می نشیند، ملافه را روی بدن ام صاف می کند و مداد رنگی هایش را روی شکم ام می ریزد. بعد یکی یکی بر می دارد و نقاشی اش را رنگ می کند. معمولاً خانه می کشد یا باغ پر از درخت یا سیب های قرمز و گیلاس های زرد، تمام که شد، صفحه ی کاغذ را جلوی صورت ام نگه می دارد و می گوید: «ببینین قشنگ کشیدم آقاجون؟»

بابک که نباشد، کبیری صبح ملافه را صاف می کند تا وقتی دو باره خودش بیاید سراغ ام، ملافه دست نخورده می ماند.

به... چه بویی...! انگار دوباره کبیری توی هال سیگار می کشد. کاش می آمد توی اتاق و لب تخت خواب می نشست. هی پک می زد و دودش را حلقه حلقه می کرد توی صورت ام خیلی وقت است سیگار نکشیده ام.

صدای دعوا و نزاع می آید. انگار دعوا خانوادگی ست. یقین کبیری تلویزیون را روشن کرده راستی، رادیوی جیبی ام کجاس. چه قدر اذان اش را دوست دارم. کاش تا ظهر تلویزیون را خاموش نکند تا صدای اذان را بشنوم. دل ام می خواهد از جا بلند شوم. آستین ها را بالا بزنم، وضو بگیرم. خیلی وقت است نماز نخوانده ام.

صدای پیس پیس زودپز می آید و بوی آب گوشت با لیمو عمانی، دل ام گوشت کوفته می خواهد یا لیته هایی که خانم صدیق درست می کرد.

مورچه روی گردن ام راه می رود تا شب خیلی مانده باید صبر کنم تا محمود بیاید حتماً امشب لباس هایم را عوض می کند و مورچه را می بیند. اما نه، گاهی وقت ها هم، پیش از ظهر، با دست پر، سری می زند.

صدای محمود می آید . دارد با کبیری حرف می زند. «بیا، اینا رو بذار توی یخچال تا من یه لیوان آب پرتقال براشون بگیرم. سرنگ شون کجاس؟» الان محمود را می بینم. شب هم که دو باره می آید، مورچه دارد از گردن ام بالا می آید به طرف چانه ام. آآآآخ پاهایش لای ریش هایم گیر کرده. چه کار می کند، به کجا می خواهد برسد.

صدای پاشنه های زنانه می آید لابد میترا ست، یا مادرش. راستی مغازه ی کفاشی ام چه شد؟ یقین درش را بستند که بستند. حیف، این همه کفش زنانه.

واااای، یک هو شلوغ شد! انگار قیل و قال است. نه، تلویزیون نیست. صدا آشناست. داد می کشد. صحبت خانه و این جور حرف هاست. یکی هی می گوید: « هیسسس، توی محل آبرو داریم.» نه، ول کن نیست. کاش هم سایه ها نشنوند.

این صدای کبیری است. «یواش آقا مجتبا، مال دنیا امانته، همه مون به نوبت می ذاریم و می ریم.»

بخش ادبیات تبیان


منبع: رودکی- شماره 67 و 68- رضوان نیلی پور