تباهشدگی عاطفی
نگاهی به مجموعه داستان «قبرستان سقف ندارد» (سامان آزادی)
دنیای داستانهای آزادی به تنهایی و آشفتگی روحی آدمهایی اشاره دارد که با حس نوستالژیک نسبت به گذشته، مدام در حال مرور خاطراتشان هستند. آدمهایی که دلشان برای گذشته با تمام تلخیهایش تنگ تنگ است.
«برای همین است که از این خیال گذشته مینویسم؛ تا به صمیمانهترین شکل ممکن سرکوبش کنم. میخواهم این سرطان خاطره را روی کاغذ بیاورم و بعد آن قدر بخوانمش که از این بزرگتر نشود» (ص96،17)
«قبرستان سقف ندارد» اولین مجموعهداستان سامان آزادی شامل پنج داستان در ژانر واقعگرای مدرن است که از سوی نشر چشمه به بازار کتاب راه یافته است. مجموعه ای از داستان های صدبرگ، بعد از آن باران، بگذار تصور کنم، هشتاد سنگ صاف سفید، این یکی را هم بخوان؛ لطفا! .
دنیای داستانهای آزادی به تنهایی و آشفتگی روحی آدمهایی اشاره دارد که با حس نوستالژیک نسبت به گذشته، مدام در حال مرور خاطراتشان هستند. آدمهایی که دلشان برای گذشته با تمام تلخیهایش تنگ تنگ است. از همین رو داستانها از توالی زمانی برای روایت برخوردار نیستند و نویسنده با انتخاب عدم توالی زمان، رفت و برگشت بین گذشته و حال برای بیان روایت داستانی به ذهنیتهای درگیر با گذشته سر و سامان میبخشد.
در ابتدای کتاب و در بخش «نویسنده به روایت خودش» آمده است: متولد آبان شصتم شیراز. اما حاصل خانه به دوشیام در این 12 سال آخر زندگی در اصفهان، تهران، ساری و رودهن بوده. پنج سال است رسما پا به ورطه داستان گذاشتهام. میدانم! علایقم چنگی به دل نمیزند. تا اطلاع ثانوی هرچه هست همین کتاب است.
داستانهای کتاب نه خیلی کوتاه هستند و نه آنقدر بلند که مخاطب حوصله همراهی با آنها را از دست بدهد. گرچه نویسنده از توصیف موقعیتها و افراد استفاده میکند ولی سعی کرده است به قلمفرسایی خستهکننده دست نزند.
از بنمایههای تکرارشوندهی دیگر در متن میتوان به عشقهای ممنوع و نافرجامی اشاره داشت که تک تک شخصیتهای داستانی به نوعی با آن درگیر هستند. عشق بین لیلا و خسروخان که همسن پدرش است و سرانجام به مرگ منتهی میشود؛ عشق بین شهرزاد و بهار که سرنوشتی چون عشق داستان اول یعنی مرگ و جدایی را به همراه دارد. عشق استاد به شاگردش (که همان لیلای داستان اول است)، عشق پسر ارتشی به دختر در داستان «بعد از آن باران» همه و همه نشانههای این بنمایهی مشترک متنی است.
اما آن چه که به داستانهای آزادی با این دستمایههای تکراری مانند عشق، تنهایی و عدم ارتباط عاطفی انسان- که میتوانیم به تازگی در هر مجموعهای بیابیم- اعتبار و ارزش خاص میبخشد، انتخاب دیدگاه راوی غیرهمجنس با نویسنده است. معمولا گفته میشود که نویسندگان نوپا و جوان بهتر است بر اساس تجربهی زیستی و جنسیتی خود شروع به نگارش داستان کنند؛ چرا که در این صورت بهتر میتوانند دغدغههاشان را به مرحلهی ظهور برسانند. نوشتن از دیگری و تسلط بر درونیات و ذهنیتهای جنس مخالف کاری است کارستان که احتیاج به ممارست در نویسندگی دارد.
سامان آزادی در اولین مجموعهاش نشان داده است که توانسته از پس روایت من راویان غیرهمجنس حتی بهتر از راویان مرد برآید. او با ریزانگاریهای خاص و جزءپردازیها- که البته گاه متن را به اطناب میکشاند- به دغدغههای درونی و ذهنیت زنان راوی (لیلا- بهار) توجه میکند.
داستان «صدبرگ» اولین داستان این مجموعه از زبان راوی گذشتهنگر به لحظهای از زندگی لیلا اشاره دارد که در حال اکنوناش خبر خاکسپاری پدرش توسط باجیخانم به او میرسد. لیلا در حین سفر عینی و برگشت به زادگاهاش به سفر ذهنی و مرور خاطراتاش میپردازد تا به نوعی آن را سرکوب کند. او میداند به جز دفتر صدبرگاش تنها پیوندش با گذشته همین خیالات و خرافات است. «برای همین است که از این خیال گذشته مینویسم؛ تا به صمیمانهترین شکل ممکن سرکوبش کنم» (ص17 و 96)
لیلا از مرگ مادر، تنهایی پدر و عدم ارتباط عاطفیاش با او، دلبستگی روحیاش نسبت به خسرو میگوید تا میرسد به تغییر رفتاری پدر و چگونگی مرگ خسرو به دست پدر. نویسنده همچنین به آداب و خرافات مردم کویر توجه دارد. او از آدمهایی میگوید که اعتقاد دارند «شب اول ماه اگر رو به آسمان کنی و چشمهات را ببندی، هر نیتی داشته باشی،خدا میشنود» (ص24) او ازبسمالله گفتن هنگام خیالاتی شدن به وقت دیدن از ما بهتران، از سنجاققفلی زدن به لباس، از معصیتی که ممکن است شب هنگام به وقت رفتن قبرستان گریبانات را بگیرد، این که جن در خانههای چوبی لانه میکند و سگ سیاه دمبریده حتم نشانهی همان جن سیاه است و... در کل از باورها میگوید؛ باورهایی که از دیدگاه مطالعات فرهنگی که معتقد است آداب و سنن هر قومی میتواند راهگشایی برای یافتن فرهنگ کهن آن قوم باشد، قابل ارزش و بررسی است.
سامان آزادی اما به همهی این باورها و سنتهای نهادینهشده در ضمیر ناخودآگاه مردم کویر اشاره میکند تا تغییر رفتاری و عقیدتی پدر را باور پذیر کند، تا نشان دهد که دیدن خوابی تا چه حد میتواند بر روحیات فرد تاثیرگذار باشد و او را از هستی ساقط کند. جالب آن که لیلا نیز درحین مرور دفترچه صدبرگاش، اگرچه ادعا میکند که «دیگر آنقدرها خرافاتی نیست» (ص25) ولی باز به خواب یا کابوسی توجه دارد که در زندگی واقعیاش عینا رخ داده (افشای رازش و مرگ خسرو به دست پدر). او نیز وقت شنیدن صدای زوزه سگ دمبریده بیاختیار هر پنج انگشتاش را میگذارد روی خاک چون شنیده «هر انگشتی که روی خاک مرده میگذارند، یک روزنه نور میشود به زمین و نمیگذارد اجنه سراغ مرده بروند» (ص39)
سامان آزادی در انتها اما از تشرف فکری و عقیدتی دختری میگوید که با سرکوب گذشتهها برای رسیدن به آینده، بی خیال به طرف ماشین به راه میافتد تا سگ دمبریده به قبر پدر نزدیک شود. تحول و تشرفی که به حتم از طریق سفرهای ذهنی و عینی برای لیلا حاصل شده است.
«بگذار تصور کنم» بهترین داستان این مجموعه به روایت دلبستگی دو زن تنها میپردازد. نویسنده با نگاهی انتقادی به معضلات اجتماعی اشاره میکند. معضلاتی چون نگاه و قضاوت تلخ جامعه به بیوه زنان: «وقتی از نوجوانی دیدهای که زن را به دو گونهی مجرد و متاهل تقسیم میکنند و بیخیال بیوهها و مطلقهها میشوند...» (ص61)
آزادی هم چنین به عدم ارتباط عاطفی و توجه نادرست خانوادهها حتی خانوادههای به اصطلاح روشنفکر نسبت به نوجوان روبهرشد اشاره میکند. «شهرزاد معتقد بود طعنه را، با همهی شکلهاش، جماعت والدین وارد ادبیات گفتاری کردهاند» (65)
اینجاست که دو زن تنها و بریده همانند جوجه پنگوئن تکافتاده، وسط دنیا و جامعهی بزرگ به هم انس میگیرند و دل میبندند. دلبستگی که شاید نمادش را بتوان در زندگی پنگوننهای انتهای داستان یافت که مرگ یکی، پایان زندگی دیگری را با خود به همراه دارد.
«دو پنگوئن همیشه با هم بودند، درست مثل زوجی واقعی. روزی یکیشان مرد. آن یکی انگار اول نفهمید، اما لاشهی جفتاش را که بردند، به مرور کاملا سرگردان شد... پس از مرگشان پزشک باغوحش متوجه شد که هر دو پنگوئن ماده بودهاند.» (ص82)
شاید از همین روست که بهار ابتدا سریع از کنار جنازه شهرزاد رد میشود، نگاهاش را میدزدد و به راننده میگوید «حرکت کنید لطفا» (ص72) ولی بعد که مرگ برایش مسجل میشود ابتدا به انواع اعتراف روی میآورد و بعد به حتم سرنوشتی چون پنگوئن ماده نصیباش میشود. (کنش اولیهای که البته به اعتقاد نگارنده کمی جای پرداخت بیشتر برای باورپذیری دارد.)
«بگذار تصور کنم» گرچه به تحلیل رفتارها میپردازد تا به جای تعلیق پیرنگی «چه شد؟» به واکاوی «چرا چنین شد؟» توجه داشته باشد، ولی گاه دچار اطناب میشود و در شخصیتپردازی آنچنان موشکافانه به دل متن میزند که کارکردی حیاتی و الزاممند ندارد. به راستی برای ساخت شخصیت پدر روشنفکر باید حتما او را نویسندهای ساخت و پرداخت که کارگاه داستاننویسی هم دارد؟ آیا برای روایت هر داستانی راوی باید حتما خودش هم نویسنده باشد تا بتواند دست به قلم ببرد؟ اشارههای پیدرپی راوی در باب داستاننویسی به راستی کاتالیزور متنی است یا هستهی متن؟ به فرض مثال اگر قسمتهایی را که بهار در باب نوشتار میگوید حذف کنیم آیا لطمهای به درونمایهی داستان و یا «چرا چنین شد داستان» وارد می آید؟ اینجاست که میبینیم گاه با اطناب متنی روبهرو هستیم. اطنابی که البته خیلی تو ذوق نمیزند و خواننده راحت از پی آن میگذرد.
به هر روی «قبرستان سقف ندارد» اثری درخور توجه و نام مجموعهی اول سامان آزادی (که دربرگیرنده نام هیچ یک از داستانهای مجموعه نیست) نشان از حضور نویسندهی جوانی دارد که میتواند آیندهی درخشانی پیش رو داشته باشد.
فرآوری: مهسا رضایی بخش ادبیات تبیان
منابع: لوح- فرحناز علیزاده ، خبرگزاری کتاب ایران