تبیان، دستیار زندگی
ما حدود 40 نفر بودیم که به اسارت عراقی ها در آمدیم،عراقی ها ما را سوار پی ام پی کردند و راه افتادیم ، هنوز خیلی نگذشته بود که یکی از بعثی ها از سنگر در آمد و به طرف ما رگبار بست که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسارت در شلمچه


ما حدود 40 نفر بودیم که به اسارت عراقی ها در آمدیم،عراقی ها ما را سوار پی ام پی کردند و راه افتادیم ، هنوز خیلی نگذشته بود که یکی از بعثی ها از سنگر در آمد و به طرف ما رگبار بست که...

اسارت

رضا رحیمی شاد (رمضان) از آزادگان استان قزوین :  مورخه 22/1/1366 در منطقه شلمچه به اسارت در آمدم . ما حدود 40 نفر بودیم که به اسارت عراقی ها در آمدیم،عراقی ها ما را سوار پی ام پی کردند و راه افتادیم ، هنوز خیلی نگذشته بود که یکی از بعثی ها از سنگر در آمد و به طرف ما رگبار بست که تعدادی از بچه ها در همان اوایل اسارت دشمن زخمی یا شهید شدند و دو نفر از نگهبان هایی که همراه ما بودند نیز کشته و زخمی شدند.

ما را به بصره بردند و چشم و دست بسته از صبح تا غروب زیرآفتاب گرم نگه داشتند ، حدوداً پنج الی شش روز در استخبارات ماندیم و بعد به طرف پادگان الرشید آورده شدیم و همانجا به مدت یکسال ماندیم. یک شب هوا بسیار گرم و شرجی بود ،هوا از بیرون به داخل اتاق می آمد، شب حدود ساعت دوازده ، .یکی از بچه ها پیشنهاد داد که پنجره بالا را ببندیم تا دیگر گرما به داخل نیایید.

یکی از بچه ها به نام کریم غلامی دستهایش را به صورت قلاب گرفت و بنده هم بالا رفتم تا پنجره را ببندم ، غافل از این که می گفتند هر روز غروب بالای پنجره نروید چون برق دارد. وقتی پنجره را می بستم صدایی از آن بلند شد و نگهبان های عراقی متوجه آن شدند . من سریع پریدم و خودم را به خواب زدم. که ناگهان صدای باز شدن درب بند آمد و جلوی ما ظاهر شدند و پرسیدند چه کسی بالای پنجره رفته بود. من خواستم که بچه های دیگر بیدار نشوند ، آمدم و خودم را معرفی کردم. سپس مرا به جلوی اتاق عرب زبانها بردند. جریان را برایشان تعریف کردم ولی باور نکردند و گفتند شما می خواستید فرار کنید یا پادگان را شناسایی کنید، چون پادگان الرشید عراق پادگان بزرگی بود ، هواپیماهای جنگی از آنجا برای بمب باران بلند می شدند.

ما را آوردند به اردوگاه تکریت 11 که ما در هنگام ورود با استقبال خوبی روبرو شدیم ، باید از وسط دو ستون متشکل از سربازان عراقی که به تونل وحشت معروف بود عبور می کردیم .آن شب عده ی زیادی از بچه ها زخمی شدند

خلاصه تا یکسال که آنجا بودیم هر روز بسیار کتکمان می زدند. یک روز منافق ها نقشه کشیده بودند که کسانی که بسیجی هستند را بخاطر شکنجه روحی در مقابل جمع برقصانند و یکی از انتخاب شونده ها از جانب آنها بنده بودم که خدا را شاکرم توفیق داد به خواسته آنها تن ندهم. بعد از یک سال اسارت ، ایران فاو را تخلیه کرده بود و عراقی ها بخاطر اینکه به سربازان خود روحیه بدهند ما را جای اسرای فاو قرار دادند وگفتند ما اینها را در فاو اسیر کرده ایم.

ما را آوردند به اردوگاه تکریت 11 که ما در هنگام ورود با استقبال خوبی روبرو شدیم ، باید از وسط دو ستون متشکل از سربازان عراقی که به تونل وحشت معروف بود عبور می کردیم .آن شب عده ی زیادی از بچه ها زخمی شدند .یک روز نگهبان عراقی گفت چند نفر امدادگر می خواهیم که مهارت داشته باشند و اگر متوجه شویم که مهارت در این کار ندارد پدرش را در می آوریم. یکی از بچه ها به من پیشنهاد داد بلند شو و من در جواب گفتم من که بلد نیستم ،او گفت اگر تو بلند نشوی از منافق ها بلند می شوند و بچه ها را اذیت می کنند. من توکل به خدا کردم و او را شاکرم که به من توفیق خدمت کردن در اردوگاه را داد. خلاصه به بچه ها به صورت مخفیانه قرص و آمپول می دادم در حالی كه تهدید شدیدی از طرف نگهبانی بود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : فارس