تبیان، دستیار زندگی
دست هر ذره که بر خاک زمینی بودست کان هم رخ و زلف نازنینی بودست گرد از رخ نازنیـن به آزرم فشــان چون آب به جویبـار و چون باد به دشت این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت روزی که نیامدست و روزی که گذشت هـرگـز غــم دو روزه فــرا یـاد ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رباعیاتی از خیام

خورشید رخی زهره جبینی بودست

هر ذره که بر خاک زمینی بودست

کان هم رخ و زلف نازنینی بودست

گرد از رخ نازنیـن به آزرم فشــان

چون آب به جویبـار و چون باد به دشت

این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت

روزی که نیامدست و روزی که گذشت

هـرگـز غــم دو روزه فــرا یـاد نگشــت

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

یک قطره آب بود و با دریا شد

آمـد مـگسی پـدیـد و ناپیـدا شـد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

بیهـوده نه ای غمان بیهـوده مخـور

ای دل غم این جهان فرسـوده مخـور

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

یک دم زدن از وجود خود شاد نیم

یـک روز ز بنـد الـم آزاد نیـم

در کــار جهـان هنــوز استـاد  نیـم

شاگردی روزگار کردم بسیـار

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

چون حاصل آدمی دراین شورستــان

وآسـوده کسی که خود نیـامد به جهـان

خرم دل آن که زین جهان زود برفت

فردا  که  نیـامـدست  فریـاد  مکن

ازدی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

بر نـامده  و  گـذشتـه  بنیاد  مــکن

هم رشته خویش را سری یافتمی

بر شاخ امید اگر بـری یافتمی

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

وز بردن مـن جاه و جمالش نفـزود

زآوردن من نبود گردون را سود

کآوردن و بردن من از بهر چه بود

وز هیچ کس نبود و گوشم نشنود

بی باده ی گلرنگ نمی باید زیست

ابـر آمد و باز بر سر سبزه گریست

با سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

سرمـایه ی  دادیـم و نهاد  ستمـیم

ماییم که اصل شادی وکان غمیم

آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم

پستیم و بلندیم و فزونیم و کمیـم