تبیان، دستیار زندگی
تقریباً شش سال پیش بود، زمینی در شمال کشور خریدم و با کمک مادر و پدر همسرم، ویلایی ساختم و از آن به بعد هر ماه، مبلغی بابت بدهی ام به مادر و پدر همسرم پرداخت کردم تا سه سال گذشت و اقساط بدهی ام تمام شد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ویلای فامیلی

ویلای فامیلی

تقریباً شش سال پیش بود، زمینی در شمال کشور خریدم و با کمک مادر و پدر همسرم، ویلایی ساختم و از آن به بعد هر ماه، مبلغی بابت بدهی ام به مادر و پدر همسرم پرداخت کردم تا سه سال گذشت و اقساط بدهی ام تمام شد. طبیعی بود که در آن سه سال اول به جبران محبتی که به من و همسرم کرده بودند، هر وقت خودشان یا یکی از فامیل همسرم، می خواستند که برای چند روزی به ویلا بروند، با روی باز قبول کنم و تازه وقتی خواهش می کردند و عذرخواهی می کردند، این من باشم که بابت محبتشان تشکر کنم و مثلاً بگویم که اگر لطف شما نبود این زمین همین طور به امان خدا افتاده بود و حالا حالاها نمی توانستم آنجا را بسازم این چه فرمایشی است؟ و این جا متعلق به خودتان است و اصلاً ما که کاری نداریم و اتفاقاً الآن نمی خواهیم به ویلا برویم و چه خوب که یه مدتی کسی آنجا باشد و ویلا خالی نماند و ده ها جمله دیگر که ردیف می کردم و برای یک ایرانی مودب، صندوق واژگان و ترکیب های ادبی اش پر از این جور حرف هاست و همین پیازداغ زیاد آشی که از ساخت ویلا پخته بودم کم کم کار دستم می داد. در آن سه سال اول،  سرجمع 23 شب  من و همسر و دو طفل باحیا و زبان بسته ام آنجا بودم، که در تمام آن بیست و سه شب فقط یک شب تنها بودیم. آن هم سفری بود که علاوه بر ما پدر و مادر همسرم  آقای دکتر و خانم و پسر و عروس و نوه ایشان که از خارج آمده بودند، همسفر ما شده بودند. خانم آقای دکتر دوست دوران دبیرستان مادر خانم بود و همین که پایشان به تهران می رسید، مادر خانم بنده دست از سرشان برنمی داشت و لابد خیلی بد بود که دختر و داماد ویلایی در شمال داشته باشند، ویلایی که تازه با پول آن ها ساخته شده بود و خانواده ی دکتر،  به هتل بروند.

پنج شبی مهمان ما بودند و من و زن و بچه هایم هم برای این آن جا بودیم که اسباب پذیرایی را آماده کنیم وگرنه اگر گروهی از جوان های فامیل همسرم ،قرار بود به ویلا بروند نه تنها لازم نبود که ما  آنجا باشیم که اصلاً صورت خوشی نداشت  و حضور ما باعث معذب شدن و خجالت کشیدنشان می شد.  رسم مهمان نوازی و احسان این بود که در راه احسان، منت گذاشتن و جلوی چشم بودن نباشد، این نکته های اخلاقی را مادر همسرم می گفت و پدرهمسرم هم تکمیل و تایید می کرد.

شب آخر حضور خانواده ی دکتر،عروس فرنگی شان آن قدر سیرترشی خورد که حالش بد شد و با وجود حضور دکتر که می گفتند بهترین دکتر شهری در یکی از کشورهای صاحب علم پزشکی است، ناچار به انتقالش به بیمارستان شدند و همین بهترین فرصت شد که دست کم یک شب تنها باشیم. بعد از مدت ها بچه های بی زبانمان که طبیعی بود به خود من رفته باشند، فرصت پیدا کردند در اتاق خواب بخوابند. اتاق خوابی که همه ی وسایلش را خودم ساخته بودم.

وقتی فرصتی می شد که به ویلا برویم و مهمان داشتیم که تقریباً همیشه مهمان داشتیم. بچه ها و من و همسرم باید داخل هال می خوابیدم.

همان شبی که عروس فرنگی آقای دکتر از تناول سیرترشی زیادی، راهی بیمارستان شد، قرار بود نوه ی گلشان پیش ما بماند، اما خوشبختانه آنقدر غر زد که همسرم ترتیب حضور نوه ی دکتر به جمع همراهان دلسوز بیمارستان را داد.

صبح فردا که عروس دکتر مرخص شد، دیگر حوصله ی ماندن نداشتند و این فرصت خوبی بود که حالا چند روزی خانواده ی چهار نفریمان دور هم باشند. ولی مادر همسرم گفت که زشت است که دکتر و خانواده اش تنها بروند و در واقع این ما بودیم که میزبان بودیم و مادر و پدر همسرم هم میهمان محسوب می شوند و خوب ما هم به ناچار تا تهران و منزل مادر و پدر همسر، مشایعتشان کردیم

از همان روز قهر کردم و دیگر به ویلا نرفتم. نه تنها رفتم ، نه با خانواده ی خودم نه با مدعوین مادر خانم عزیز.. قهرم در همین حد بود. جرأت نداشتم که بداخلاقی کنم و یا حرف دیگری بزنم. موقع هایی هم که مادر خانم می گفت تو چرا نمی آیی؟ مودب می گفتم، کار دارم و هوای شمال به من نمی سازد و ان شاءا... یک وقت دیگر می آیم.

فقط برای همسرم قهر کرده بودم. به ویلا نمی رفتم مگر این که همسرم، به خودش بیاید و چیزی به خانواده اش بگوید، ولی او هم به روی خودش نمی آورد. یعنی صلاح را بر این می دانست که روابط پر از احترام و احساس میان من و خانواده اش حفظ شود. کم کم طوری شد که هر دوی کلیدهای ویلا به خانه ی مادر همسرم منتقل شد و هر وقت ایشان صلاح می دانستند به من که نه، به همسرم و بچه ها بفرمایی می زدند و گاهی اوقات هم به تحکّم ،عهد و عیال مرا، در سفر به شمال و اقامت در ویلا، امر می کردند .

سه سال از آخرین حضور من در ویلا می گذشت و خیلی دلم می خواست برای تعطیلات عید به ویلا برویم. فقط من و همسرم و بچه ها. که حالا بزرگتر شده بودند و تحت تعالیم من و تشریح تاریخ و روند ساخت و سیر نزولی حاکمیت من بر زمین تحت تملکمان، با من هم سو شده بودند و آن ها هم خواستار اعاده ی حقوق حقه ی خودشان و پدر مودب و ترسویشان بودند. جمعه ی آخر سال بود و برای ناهار منزل پدر و مادر همسر بودیم. البته بخش اعظم حضور من به تعویض لوسترهای جدید و نصب پرده های فاخر و رنگ  کردن کمد دیواری گذشت.

همان شبی که عروس فرنگی آقای دکتر از تناول سیر ترشی زیاد،راهی بیمارستان شد، قرار بود نوه ی گلشان پیش ما بماند،اما خوشبختانه آنقدر غر زد که همسرم ترتیب حضور نوه ی دکتر به جمع همراهان دلسوز بیمارستا را داد

موقع خداخافظی، به مادرهمسر گفتم که یکی از کلیدها را بدهد که برای ایام عید با خانواده تعطیلات را در ویلا بگذرانیم. کلی تعجب کرد و خوشحال شد. من هم از خوشحالی اش، خوشحال شده بودم. به خودم گفتم که قهر سه ساله کار خودش را کرده و لابد فهمیده و دنبال فرصتی می گشته ولی از آن جا که غرورش اجازه نمی داده هرگز خودش پیش قدم نشده. بعد از کلی تشریح حالات روحی من و اینکه این طور ادا درآوردن ها از آدمی به سن و سال من بعید و هم قبیح است و چه خوب بود که خودم مستقیم حرفم را می زدم و مگر خودم نبودم که می گفتم ویلا را به کمک آن ها ساختم و اگر لطف آن ها نبود هرگز ویلا ساخته نمی شد، با همان لبخندی که درصد جدیتش بیشترو بیشتر می شد گفتند که قول ویلا را برای ایام عید به خواهرشان داده اند. خواهر مادرخانم و تمام بچه هایش. البته مادر و پدر خانم هم چند روزی همراهیشان خواهند کرد.

چیزی نگفتم، یعنی جرأت گفتن چیزی را نداشتم اما عصبیتی در وجودم جمع شده بود که جرأت انجام هر کاری را داشتم. جلوی خودم را گرفتم و تا دو روز بعد چیزی از ناراحتی ا م بروز ندادم. حتی وقتی همسرم، قصد دلجویی داشت، اطمینان دادم که ناراحت نیستم و او هم خودش را ناراحت نکند. ولی زمینه ی نقشه ای را که کشیده بودم، چیدم و آماده  اجرا شدم . فردای تحویل سال دست زن و بچه ام را گرفتم و همگی رفتیم شمال. در همان شهرک ویلای خودمان، ویلایی اجاره کردم و به بنگاه های اطراف سپردم که ویلا را برای فروش گذاشته ام.

مادر همسرم از حضور ما در شمال باخبر بود ولی خودش را از تکتازی نمی انداخت. حتی خانواده ی خواهرش هم به روی مبارکشان نمی آوردند که بیچاره تو خودت ویلا داری و باید پول ویلای اجاره ای بدهی. اولین باری که مشتری پیدا شد و من با آرامش، جمعشان را به هم زدم و با مشتری داخل ویلا شدیم، شب بود و همه پای تلویزیون سریال کمدی آخر شب را می دیدند. صدای همه یشان بریده شده بود فقط مادر همسرم موقع رفتنمان راه افتاد و آمد دنبالم. مشتری را رد کردم و داخل حیاط خبردار ایستادم و منتظر ماندم که فرمایششان را بشنوم عصبانی و تند، گفت که این مسخره بازی ها چیست و اگر ناراحتی بگو وهمین الان برشان می دارم و می روم (انگار اسباب و اثاثیه اند که برشان دارد و برود). این جواب محبت های ماست؟ و یادت رفته ... که من هم گفتم چکم برگشت خورده، به پول نیاز دارم، می افتم زندان، تا سه چهار روز دیگر باید پول آماده کنم. چوب هایی که خریده بودم همه تقلبی بوده و من برای خریدشان نیاز به پول داشتم و قرض گرفته بودم. دیگر چیزی نگفت. از فردا به بنگاهی ها خبر دادم که ارزان تر می فروشم و به همین دلیل جمعیت مشتری ها زیاد شده بود روزی شش، هفت بار می رفتم ویلا. صبح کله ی سحر، سر شام و ناهارشان. داشتم کیف می کردم. همه مشتری ها هم حاضر بودند، همان لحظه قرارداد ببندند ولی بهانه ای می آوردم و می گفتم که خبر می دهم. سه روز به همین وضع گذشت، به واسطه ی همسرم خبر داده بودم که ناچاریم حتی آپارتمان تهران را هم بفروشیم. خوب شد به خاطر من که نه حتی به خاطر دختر و نوه هایش هم نه به خاطر آبرویش که دامادش را پیش هم گنده کند نمی گذاشت خانه و ویلا را بفروشم.

همین طور هم شد روز چهارم صبح اول وقت با پدر همسرم آمدند ویلای اجاره ای ما. یک برگ چک بین بانکی تپل هم آوردند. داد به من که مشکلت را حل کن و فکرش را نکن و هر وقت کارگاه نجاری را دوباره راه انداختی خرد خرد بده.

چک را گرفتم و سه روز بعد بهترین ویلای شهرک را خریدم. سال بعد هم ویلای قبلی هم ویلای جدید را فروختم بدهی ام را دادم وبرای همیشه قید ویلا را زدم

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان