تبیان، دستیار زندگی
احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی قرار شد جهت عملیات والفجر 8 دشمن را فریب بدهیم تو کار اطلاعاتی را در هور شروع کردی و آن قدر قوی عمل کردی که عراقیها باورشان نمی شد عملیات در اروند باشد، آنها وقتی شب 21 بهمن 1364 به اولین خاکریزشان در آن سوی اروند حمله
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انگار همین دیروز بود...


احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی قرار شد جهت عملیات والفجر 8 دشمن را فریب بدهیم تو کار اطلاعاتی را در هور شروع کردی و آن قدر قوی عمل کردی که عراقیها باورشان نمی شد عملیات در اروند باشد، آنها وقتی شب 21 بهمن 1364 به اولین خاکریزشان در آن سوی اروند حمله کردیم فهمیدند چه رو دستی خورده اند، ولی کار از کار گذشته بود


سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر

انا لله و انا الیه راجعون

سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر به همسنگران شهیدش پیوست

رزمنده ی 8 سال دفاع مقدس و خادم رزمندگان در قرارگاه خاتم”‹الانبیاء و لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و رئیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس، سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر پس از سالها مجاهدت و مبارزات پس از تحمل شکیبانه”‹ی جراحات دوران دفاع مقدس دار فانی را وداع گفته و به یاران شهیدش پیوست.

سردار پرافتخار سپاه اسلام و پیشکسوت دفاع مقدس سرتیپ پاسدار برادر حاج احمد سوداگر از فرماندهان ارشد جبهه های حق علیه باطل پس از عمری مجاهدت و جانبازی در راه تحقق اهداف والای انقلاب اسلامی به ملکوت اعلی پیوست.

برادر حاج احمد سوداگر در سال 1339 در یک خانواده مذهبی در شهر دارالمومنین دزفول به دنیا آمد. از دوران کودکی در مساجد و هیأت مذهبی حضور داشت. دوران دبیرستان او مصادف با شروع انقلاب مقدس اسلامی بود و او از فعالیت های شبانه روزی برای پیروزی انقلاب دریغ نکرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پیوست. از چند ماه قبل از شروع جنگ به همراه دوستانش در قالب تیم‌ های گشتی شناسایی تحرکات و اقدامات دشمن بعثی برای شروع تجاوز به میهن اسلامی را از نزدیک رصد می نمود.

مرحوم سوداگر جزء اولین گروهی بود که قبل از شروع جنگ از سوی سپاه دوره زرهی را در لشکر 92 خوزستان طی نمود. با شروع جنگ به همراه نیروی های ارتش جهت مقابله با تجاوز دشمن به منطقه دشت آزادگان عزیمت نمود. سپس در منطقه کرخه حضور یافت و با تفنگ 106 به همراه دیگر همرزمانش مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول گردید که در این مأموریت تعداد قابل توجهی از تانک های متجاوزین را شخصاً به آتش کشید.

برادر احمد سوداگر از همان ابتدا در جنگ، کار اطلاعاتی را انتخاب کرد تا اینکه در سال 1359 در منطقه کرخه زخمی و قسمتی از پای چپ وی قطع گردید. فداکاری ها و ایثارگری های او در منطقه رقابیه در قالب گروه گشتی- شناسایی و اجرای کمین برعلیه دشمن همواره در خاطرات همرزمانش به یادگار مانده است . در جبهه صالح مشطط کرخه بر روی مین رفت و پای چپش را در راه اهداف مقدس خود از دست داد. بعد از دوران نقاهت در عملیات فتح المبین حضور یافت و به عنوان مسئول اطلاعات لشکر قدس مشغول به خدمت گردید.

او در ادامه عملیات های پیروزمند بیت المقدس و رمضان نقش مؤثری در مأموریت های تیپ 7 ولیعصر (عج) داشت تا اینکه به مسئولیت اطلاعات قرارگاه لشکری قدس منصوب گردید. در سال 1362 دوره فرماندهی و ستاد را در ارتش طی نمود. هوش و ذکاوت برجسته و قدرت تحلیل فوق العاده و منطقی او نسبت به مسائل نظامی باعث گردید به معاونت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب گردد.

مرحوم سوداگر جزء اولین گروهی بود که قبل از شروع جنگ از سوی سپاه دوره زرهی را در لشکر 92 خوزستان طی نمود. با شروع جنگ به همراه نیروی های ارتش جهت مقابله با تجاوز دشمن به منطقه دشت آزادگان عزیمت نمود. سپس در منطقه کرخه حضور یافت و با تفنگ 106 به همراه دیگر همرزمانش مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول گردید که در این مأموریت تعداد قابل توجهی از تانک های متجاوزین را شخصاً به آتش کشید

در اکثر عملیات‌ های رزمندگان اسلام بر علیه دشمن بعثی به عنوان یک شخصیت مؤثر در تحلیل نبرد و طراحی آن مشارکت داشت و همواره تحرکات دشمن را تحلیل و حرکت های بعدی آن را پیش بینی می نمود.

در عملیات ظفرمند والفجر 8 مسئولیت خطیر اطلاعات این عملیات را در منطقه خرمشهردر قرارگاه نجف به عهده داشت. رشادت های بی نظیر وی در عملیات فتح فاو سبب گردید تا در ابتدای سال 1365 در تشکیل قرارگاه عملیاتی قدس مشارکت داشته و مسئول اطلاعات این قرارگاه شد. حضور سردار سوداگر در جبهه ها همراه با پدر و برادرانش بود تا در عملیات کربلای 5 یکی از برادرانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

مرحوم احمد سوداگر تا پایان دوران دفاع مقدس در این مسئولیت خطیر و حساس در جبهه ها فعال بود و تا یک سال بعد از جنگ نیز برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در مسئولیت جانشین فرماندهی قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشت.

بعد از دوران دفاع مقدس این دلاور خطه های نبرد در مسئولیت های جانشینی فرماندهی لشکر 7 ولیعصر (عج) و نیز فرماندهی لشکرهای 8 نجف اشرف، 25 کربلا و 27 محمد رسول الله (ص) و معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه اشتغال داشت.

مرحوم سوداگر از استعداد و هوش فوق العاده ای به خصوص در کارهای اطلاعاتی و آموزشی برخوردار بود و در این راستا پیش بینی ها و آینده نگری های ژگرفی داشت. او تأکید عجیبی داشت که فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس باید جهت تدوین علوم و معارف دفاع مقدس برای نسل های آتی همت گمارند و خود از پیشتازان این حرکت مقدس و بزرگ در عرصه ملی بود. وی برای آشنایی نسل های جدید و آینده با علوم و معارف دفاع مقدس در سال 1385 اقدام به تأسیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس نمود و با پیگیری های مجدانه خود موفق شد علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یک مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه های کشور، دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس را برای دوره های کارشناسی دانشگاه های دولتی و آزاد اسلامی را به تصویب برساند که طی 3 سال اخیر بیش از 200 هزار نفر از دانشجویان این دروس را گذرانده اند.

لازم به ذکر است پیکر مطهر این جانباز شهید، ساعت 9 صبح یکشنبه 23 بهمن‌ماه از مقابل ستاد کل نیروهای مسلح تشییع و سپس روز دوشنبه 24 بهمن ماه در بهشت علی دزفول آرام  گرفت.

روحش شاد و یادش گرامی

سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر

آنچه می خوانید دل نوشته ای از دکتر محمد مهدی بهداروند  در رثای جانباز شهید احمد سوداگر است :

احمدم؛ انگار همین دیروز بود برای شناسایی عملیات فتح المبین راهی شدی و در همان لحظات اول پایت روی مین رفت و مدال جانبازی را بر گردنت نهادی.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که با ویلچیر در جلو فرماندهی لشکر ولیعصر (عج) همدیگر را دیدیم و گفتم این چهره، چهره زمینی نیست و تو قاه قاه می خندیدی.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود سر بگو مگوها عطای لشکر را به لقای آن بخشیدی و راهی قرارگاه کربلا شدی و تا آخر جنگ ماندگار شدی، وقتی راز رفتنت را که یکبار برایم گفته بودی به رشته تحریر درآوردم، سریع به رواننویس سبزت روی آن صفحه خط کشیدی . گفتی بعضی حرفها را باید همراهت به آخرت ببری، هر چه التماس کردم این حرفها سند تاریخ اند تو راحت و ساده گفتی «این نیز بگذرد».

احمدم؛ انگار همین دیروز بود وقتی مهدی زین الدین برای منطقه شمال خوزستان به عنوان کار اطلاعاتی آمد، تو او را همراهی کردی و هرچه از دستت آمد در اختیارش قراردادی و اصلاً حرفی از نقش خود بر زبان نیاوردی، چقدر این ایام زود گذشت و تو هر لحظه منطقه ای را با دار و دسته ات مثل سعیدفر، کمیلی چه سریع شناسایی می کردی و باز فردا و فردا روز از نو و روزی از نو

هنوز دعوای تو و حسن باقری که می گفت باید سریع منطقه جدید را شناسایی کنی و تو گفتی نمی روم دیگر نای راه رفتن نداریم مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی هست و او گفت آری بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیدان است، را از یاد نبرده ام.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که در قرارگاه قدس همراه عزیز جعفری کار جدیدی را شروع کرده بودی و وقتی در روز روشن به سنگر کمین عراقیها رفتی و دو عراقی را اسیر کردی و آوردی، عزیز جعفری کلی عصبانی شد ولی تو بی خیال همه به سنگرت رفتی و به هیچکس هم محل نگذاشتی!

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی قرار شد جهت عملیات والفجر 8 دشمن را فریب بدهیم تو کار اطلاعاتی را در هور شروع کردی و آن قدر قوی عمل کردی که عراقیها باورشان نمی شد عملیات در اروند باشد، آنها وقتی شب 21 بهمن 1364 به اولین خاکریزشان در آن سوی اروند حمله کردیم فهمیدند چه رو دستی خورده اند، ولی کار از کار گذشته بود.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که در ملاقات فرماندهان با امام خمینی (ره) در جماران، مسئولین حفاظت آنقدر با پای مصنوعی ات ور رفتند که ملاقات تمام شد و تو ناراحت و عصبانی به پاسداران نگاه می کردی ولی آقای انصاری تو را خدمت امام برد و امام از آن بالا چشم از تو بر نمی داشت و تو وقتی خدمت امام رسیدی، چقدر محو امام شدی و صورت امام را بوسیدی و دست امام را از شدت محبت فشار دادی طوری که آقای صانعی گفت آرام پسرم آرام!

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که جنگ تمام شد ولی تو گفتی جنگ تمام نشده، تنها میدان جنگ عوض شده است و من هنوز سرباز میدان دفاع از انقلاب هستم، وقتی به لشکر ولیعصر (عج) و جانشینی امین شریفی منصوب شدی چقدر زحمت در پنهان کشیدی تا کارها بر وفق مدار قانون قرار گیرد. راستی یاد داری وقتی لیست افراد را برای اعطای درجه خدمت حضرت آقا فرستادند چه اتفاقی افتاد؟ تو خم به ابرو نیاوردی و گفتی مزد مرا خدا می دهد، وقتی آقا با درجه سرتیپ تمامی موافقت کرد به تو بدهند خوشحال گفتی فلانی دیدی خدا حواسش جمع است

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که مقدمات شناسایی حلفائیه را برعهده گرفتی و تمام خواسته های آقا محسن را برآورده کردی و علی هاشمی در ادامه کارهای تو و حمید رمضانی، قرارگاه نصرت را تشکیل داد و عامل عملیات خیبر شد.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که میگفتی قصه درگیری سپاه دزفول اصلاً بحث جبهه و شهر نبود، بحث طرفداری از شهید بهشتی و آقای خامنه ای و کسانیکه ضد آنها بودند، بود.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که جنگ تمام شد ولی تو گفتی جنگ تمام نشده، تنها میدان جنگ عوض شده است و من هنوز سرباز میدان دفاع از انقلاب هستم، وقتی به لشکر ولیعصر (عج) و جانشینی امین شریفی منصوب شدی چقدر زحمت در پنهان کشیدی تا کارها بر وفق مدار قانون قرار گیرد.

راستی یاد داری وقتی لیست افراد را برای اعطای درجه خدمت حضرت آقا فرستادند چه اتفاقی افتاد؟ تو خم به ابرو نیاوردی و گفتی مزد مرا خدا می دهد، وقتی آقا با درجه سرتیپ تمامی موافقت کرد به تو بدهند خوشحال گفتی فلانی دیدی خدا حواسش جمع است.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که مدتی بعد وقتی فرمانده لشکر 25 کربلا شدی و بقچه زندگی ات را زیر بغلت کردی و راهی ساری شدی و آنقدر کار کردی که وقتی برای مراسم تودیعت عزیز جعفری آمد باورش نمی شد این مردم تو را این قدر دوست داشته باشند، از مازندران راهی تهران شدی ولی با آسمانی شدن ناصرت در سفر زیارتی ثامن الحجج، ماندن تو در لشکر به سر رسید و راهی بلوک سیمانی اطلاعات نزسا شدی. آن روز وقتی خیلی ناراحت و نگران بودی گفتم احمد دیشب خواب ناصر را دیدم که میگفت بابایی بهترین کار مداراست و تو با خنده تلخی گفتی خوابت تعبیر شد.

سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که در پاویون دولت در مهرآباد به استقبال تو همراه سردار کوثری، رشید، فضیلت و ... آمدیم و تو وقتی از بالای پلکان هواپیما ما را دیدی اشک هایت روی گونه هایت سرازیر شد و یکی از میان جمع گفت احمد آقا خدا به حق علی اکبر حسین به تو صبر بدهد. آن روز درحالیکه دستم را گرفته بودی چقدر گریه کردی و مدام میگفتی دکتر، ناصرم رفت به نظرت چه کنم؟

مدتی بعد در حالیکه وارد اتاق رئیس ستاد نیروی زمینی شدم شنیدم تو در اتاق بغل به خواب رفتی و بیدار نمی شوی، کنارت نشستم و قدری با تو شوخی کردم وقتی دیدم انگار در این دنیا نیستی، سریع از طریق سردار حیایی مقدم، سردار فروتن را صدا زدم و تو را به سرعت به بیمارستان قلب جماران بردم، دکتر وقتی تو را معاینه کرد به من گفت مریض شما رفتنی است، چقدر گریه کردم و هر چه دعا بلد بودم خواندم و خدا هم رحمش آمد و باز تو ماندنی شدی.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که طی ماموریتی راهی مسکو شدی و وقتی آمدی گفتی کار من نیست، من برای کار دیگری زاییده شده ام! آن روزها چرخه روزگار با تو سر یاری نداشت و عده ای روزه سکوت گرفته بودند، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح در نامه ای در تعریف تو نوشت این فرمانده لشکرها مثل احمد یک رستم هستند ولی کسی نشنید.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که با اقا محسن در مورد تو صحبت کردم و او میگفت احمد در جنگ خدمات زیادی کرده است، مدتی بین خانه و بیمارستان بقیة الله رفت و آمد میکردی، یکبار یک هفته کنار تختت ماندگار شدم و هر کس میآمد باورش نمیشد تو زمین گیر تخت شده ای. آقا محسن وقتی تو را دید گفت اقای سوداگر با خودت چکار کردی؟ تو خندیدی و گفتی فکر میکنم باید آماده رفتن بشوم، آن حرف تو را نشنیده گرفتم و بعد از رفتن آقا محسن کلی با تو دعوا کردم که دیگر از این حرفها نزن و گرنه به حاج خانم خواهم گفت! بعد از ناصر دیگر حال و روز خوشی نداشتی و مدام بهانه او را میگرفتی، راستی احمد یاد داری یک شب، 12 شب کنار مزار ناصر و برادر شهیدت محمود در بهشت علی دزفول چقدر از شهیدان میگفتی و آرام آرام گریه میکرد؟ آن شب هیچوقت یادم نمیرود که تو در میان قبور شهداء چقدر از دلتنگی هایت گفتی و مدام میگفتی اینها را تا زنده ام به احدی نگو؛ من الان هم به کسی نمی گویم.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود هر وقت دلت از عالم و آدم میگرفت بی سر و صدا به قم می آمدی و تا دیری از شب حرف میزدی و خسته نمیشدی و هر از چند کلمه ای میگفتی این سهم من نبود، اگر میشنیدی از فرزندان جنگ در دورترین نقطه کشور دچار مشکلی شده زود شال و کلاه میکردی و میرفتی و تا مشکل را حل نمی کردی بر نمی گشتی، قصه فرامرزی که یادت نرفته؟

 احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی برای آخرین بار به جلسه شورای راهبردی آمدم در اتاق تو همراه سردار اسدی درباره موضوعی چقدر بحث کردیم و تو با یک تواضع به خصوی گفتی قبول کنید در قطار انقلاب من واگن آخری هستم و میتوانم هر چه را نمی خواهند در این واگن نگه دارم تا به بیرون قطار پرتاب نشوند، هیچکدام از ما جواب به این حرف تو ندادیم

احمدم؛ انگار همین دیروز بود بساط پژوهشگاه را پهن کردی و کاری کردی که هزار بنیاد و نهاد از انجام آن عاجز بودند، جنگ را به دل دانشگاه بردی، بچه های جنگ ندیده را با جنگ آشنا کردی، هیچکس اندازه این خدمت خالصانه تو را به خوبی درک نکرد، و تازه عده ای هم سنگ اندازی میکردند. هر بار که به تهران میآمدم میگفتی امروز جلسه دارم قرار است دروس تخصصی جنگ را هم وارد دروس دانشگاه کنم. مدتی بعد گروههای پژوهشی را راه انداختی و شورای راهبردی را که متشکل از فرماندهان ارشد سپاه و ارتش بود را گرد هم آوردی، من هر جلسه که کنارت می نشستم میدیدم چگونه با اشتیاق خاصی جلسه را شروع می کردی و با مدیریت همیشگی تلاش میکردی حقایق جنگ تبدیل به فرهنگ شوند، تحلیل های سردار غلامپور، علایی، رودکی در مورد موضوعات جنگ چقدر تو را خوشحال میکرد.

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی برای آخرین بار به جلسه شورای راهبردی آمدم در اتاق تو همراه سردار اسدی درباره موضوعی چقدر بحث کردیم و تو با یک تواضع به خصوی گفتی قبول کنید در قطار انقلاب من واگن آخری هستم و میتوانم هر چه را نمی خواهند در این واگن نگه دارم تا به بیرون قطار پرتاب نشوند، هیچکدام از ما جواب به این حرف تو ندادیم.

سردار سرتیپ پاسدار حاج احمد سوداگر

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که زنگ زدی و گفتی خوابی دیده ام برایم تفسیرش کن و من با خنده گفتم ... آن روز ساعت 2 خبر داشتم سردار احمد سیاف آسمانی شده است فوراً برایت پیامک زدم و ارتحال احمد سیاف را تسلیت عرض میکنم و تو بلافاصله جواب دادی، دکتر ننویس ارتحال در اثر سکته قلبی بنویس احمد از غم زمانه دق کرد و رفت، چقدر پشت تلفن گریه کردی و گفتی این حرفها و خاطراتی را که میگویم برایم تبدیل به مقاله ای کن و من همه حرفهای تو را که همراه گریه گفتی جمع کردم و با عنوان «زمزمه های بارانی» روانه سایت ها کردم.

احمد عزیزم باورم نمیشد این قدر زود به احمد سیاف ملحق شوی، من حالا مانده بودم که با تو چه کارهایی را انجام بدهیم، احمد یادت هست دو روز قبل زنگ زدی و گفتی جان تو و جان سید احمد و هر کاری میتوانی برای رفع مظلومیت او انجام بده و من طبق معمول گفتم احمد از تو به یک اشاره از من به سر دویدن، هم ناراحت بودی و هم مصمم و میگفتی یادم باشه از لندن حرفهایی را بزنم تا فراموشی، ما را دربدر نکند.

راضی نمیشدی به کسی کم لطفی شود مخصوصاً به بچه های جنگ.

این اولین دفاع تو نبود ولی آخرین دفاع تو بود چون راهی دیار یار شدی.

امروز تازه به اصفهان رسیده بودم که سعید کشکولی زنگ زد و گفت احمد هم آسمانی شد. تا این حرف را شنیدم در میان عده ای که به حرفهای من و سعید گوش می دادند شروع به گریه کردم و مثل مادر فرزند مرده برایت اشک ریختم. بلافاصله از اصفهان تا تهران را همراه حسین یکسره آمدم و در راه دعا کردم خبر شوخی باشد و تو درب منزل مثل همیشه به استقبالم بیایی.

افسوس درب منزل آقای کیانی، کلولی، غلامپور، الهام به استقبالم آمدند و خبر رفتن تو را دادند و من در حالیکه عصایم را محکم گرفته بودم تا به زمین نیفتم خیره خیره به یاد شبهایی افتادم که درب این منزل همین جا با هم می ایستادیم و چقدر حرف میزدیم .

احمدم؛ انگار همین دیروز بود که وقتی برای آخرین بار به جلسه شورای راهبردی آمدم در اتاق تو همراه سردار اسدی درباره موضوعی چقدر بحث کردیم و تو با یک تواضع به خصوی گفتی قبول کنید در قطار انقلاب من واگن آخری هستم و میتوانم هر چه را نمی خواهند در این واگن نگه دارم تا به بیرون قطار پرتاب نشوند، هیچکدام از ما جواب به این حرف تو ندادیم

هروقت چند روزی که همدیگر را نمیدیدیم زود با تلفن و یا حضوری جبران می کردی.

دیروز تو رفتی و دیروز من دیروز دیگری بود.

راستی احمد تو کی برمیگردی؟ ...

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

برگرفته از پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس

دلنوشته دکتر محمد مهدی بهداروند