تبیان، دستیار زندگی
عملکرد رژیم ستمشاهی با مبارزان سیاسی و مخالفین خود چنان وحشیانه و دور از باور است که از هر زبان که شنیده می شود، نامکرر است. در این داستان واره، قصه رنج یکی از این مبارزان را از زبان یکی از نزدیکان وی می خوانیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک


عملکرد رژیم ستمشاهی با مبارزان سیاسی و مخالفین خود چنان وحشیانه و دور از باور است که از هر زبان که شنیده می شود، نامکرر است. در این داستان واره، قصه رنج یکی از این مبارزان را از زبان یکی از نزدیکان وی می خوانیم


نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک

عملکرد رژیم ستمشاهی با مبارزان سیاسی و مخالفین خود چنان وحشیانه و دور از باور است که از هر زبان که شنیده می شود، نامکرر است. در این داستان واره، قصه رنج یکی از این مبارزان را از زبان یکی از نزدیکان وی می خوانیم، باشد که سند محکم دیگری باشد برای اثبات جنایت های رژیمی که در سبعیت، روی تمام ستمگران تاریخ را سفید کرده بود.

- چند تکه نان و برگ کاهو کنار تخم مرغ گذاشت. صدای زنگ در آمد. اولین لقمه را هنوز در دهانش نگذاشته بود که همهمه گفتگوی دم در، دلش را آشوب کرد. لقمه را در بشقاب گذاشت. در فاصله کوتاهی به پشت در خانه رسید. درست حدس زده بود. مأمورها بودند. می دانست با او کار دارند. به خواهرش گفت که نوبت من است. تا حالا این قدر چشم های خواهرش را درشت ندیده بود. انگار دو تا کره زمین در دو طرف استخوان بینی اش، پر از سئوال و مبهوت به او زل زده بودند. نگاهی به مأمور انداخت.                       با کی کار دارین؟

احمد کجاست؟

احمد منم. با من چی کار دارین؟

زود لباستو بپوش و با ما بیا.

کجا؟ شما کی هستین؟ می خواین با شما کجا بیام؟

سئوال ممنوعه. فقط لباستو بپوش و با ما بیا. به زودی می فهمی. دو دقیقه نشد که لباسش را پوشید. هر لحظه انگار یک قرن بود: کند کند. برای رفتن آماده بود. گلچهره به پهنای صورت اشک می ریخت خود را در بغل برادر انداخت.

داداشمو کجا می برین؟ با او چیکار دارین؟

مأمور احمد را کشاند تا از گلچهره جدایش کند. گلچهره خود را بیشتر به برادر چسباند. احمد با مهربانی صورت خواهر را بوسید و او را از خود جدا کرد.

به مامان و بابا بگو نگران من نباشن. خیلی زود برمی گردم. گلچهره با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و ملتمسانه به مامور گفت : احمد که کاری نکرده. ولش کنین. به خدا بابام اگه بفهمه سکته می کنه...

مأمور بدون توجه به التماس های دخترک، احمد را به بیرون از خانه راند. گلچهره می دید که یک مأمور اسلحه به دست پشت در خانه ایستاده و ماشینی هم کمی آن طرف تر در انتظارشان است. احمد را میان دو مأمور در صندلی عقب ماشین نشاندند و مأمور اسلحه به دست جلو نشست. ماشین خیلی زود، زودتر از یک پلک به هم زدن در پیچ کوچه گم شد. گلچهره پاهای سنگی اش را به سختی تکان داد و وارد خانه شد. در را که پشت سرش بست، نگاهش به تخم مرغ و لقمه دست نخورده احمد افتاد. کنار سفره نشست و های های گریه کرد.

سئوال ممنوعه. فقط لباستو بپوش و با ما بیا. به زودی می فهمی. دو دقیقه نشد که لباسش را پوشید. هر لحظه انگار یک قرن بود: کند کند. برای رفتن آماده بود. گلچهره به پهنای صورت اشک می ریخت خود را در بغل برادر انداخت. داداشمو کجا می برین؟ با او چیکار دارین؟

باران ریز و تند روی شیشه ماشین که از خیابان های مختلف به سرعت می گذشت، می ریخت. احمد مردم را می دید که در آن تنگ غروبی با عجله پاکت میوه یا جعبه شیرینی در دست و بعضی هم دست خالی به خانه هایشان می رفتند تا زیر باران خیس نشوند. شب عید قربان بود و خیلی ها یا به مهمانی رفته بودند و یا مهمان داشتند. گاه و بیگاه صدای بوق ماشین ها سکوت داخل ماشین را بر هم می زد. احمد به دو مأمور سمت راست و چپ خود نگاه کرد. هر دو لباس شخصی به تن داشتند. یکی از آنها جوان بود و دیگری مرد جاافتاده ای به نظر می رسید. تنگ احمد نشسته بودند که مبادا او فکر فرار به سرش بزند. اگر هم می خواست فرار کند، کجا را داشت برود؟ در دو هفته اخیر، خودش خوب می دانست که بالاخره نوبت او هم می رسد.

خیلی ها را دستگیر کرده بودند. پس تشکیلات لو رفته بود. چند بار به سرش زد که از مرز فرار کند و به جای دیگری برود، اما دلش نیامد. بالاخره هر بلایی که قرار بود سر دیگران بیاید، سر او هم می آمد. خودش را تافته جدا بافته نمی دید. نمی خواست بقیه فکر کنند که او فقط اهل شعار است و حالا که پای دفاع از آرمان هایشان به میان آمده، به همه چیز پشت پا زده و به خارج گریخته است. همین چند شب، بارها همه چیز را در ذهنش مرور و رفتنش را از زوایای مختلف تحلیل کرده بود که دیگر مطمئن بود باید بماند و حالا در این ماشین و میان این دو مأمور نشستن، انتخاب خودش بود، پس هر چه بادا باد. او می خواهد محکم بایستد و از مرامش تا پای جان دفاع کند، برای همین دنبال قرص سیانور خوردن نبود. مسئولش کاظم، وقتی قرص سیانور را به او می داد گفت:

اگر در درگیری مسلحانه گرفتار شدی، کافی است که این قرص را زیر زبانت بگذاری و تا مأمورها به تو برسند، قرص را قورت داده ای و کمتر از نیم ساعت اثر می کند.

نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک

احمد نیازی ندیده بود که قرص را بخورد، چون نه خبری از درگیری مسلحانه بود و نه خوشبختانه ردی از خود در خانه به جا گذاشته بود. از وقتی مدارک و کتاب هایش را در چندین نایلون پیچید و زمانی که همه خواب بودند، آنها را در باغچه خانه چال کرد، خیالش راحت شد. روز بعد هم بوته گل سرخ را که وسط باغچه می کاشت، لبخند مادر دلش را گرم کرد. به مادرش گفته بود:

این بوته گل سرخ رو وسط باغچه می کارم تا بدونین که من همیشه پیش شما هستم.

به یاد صورت مهربان مادر و عشقش به او افتاد و دلش ضعف رفت. خدا کند به مادر سخت نگذرد. خدا کند دست و پایش را گم نکند.

با ترمز ناگهانی اتومبیل، به خود آمد. وقتی او را از در کوچکی به داخل ساختمانی هل دادند، نگاه سریعی به بیرون انداخت. درست نمی دانست دوباره کی می تواند در خیابانی که به اندازه یک نفس با او فاصله دارد قدم بزند و به آینده آزاد کشورش فکر کند. وارد اتاقی شد پارچه ای را جلویش انداختند. صدایی از پشت سرش گفت: چشم بند را محکم به چشمت ببند. مبادا شل ببندی، چون ما می فهمیم و اون وقت با ما طرفی. دولا شد و چشم بند را برداشت و به چشمش بست. همه جا تاریک شد. انگار در گودال سیاهی افتاده بود. دست هایش را کمی از بدنش فاصله داد، شاید می خواست با کف دست هایش همه جا را ببیند.

بیفت جلو.

همان صدای زمخت بود. احمد، مردد قدمی به جلو برداشت.

زود باش خیلی کار داریم. زودتر.

و پیراهن احمد به طرف جلو کشیده شد. حالا خودش را به دست کسی سپرده بود که پیراهنش را می کشید. مأموری که او را به جلو می راند، خیلی تند راه می رفت. گاه سرش داد می کشید و گاه زیر لب فحشی را نثارش می کرد.

کره خر. مگه نمی گم تند بیا... کثافتا فقط بلدن زر بزنن. تو که بلد نیستی خودتو جمع کنی، چطوری می خوای مملکتو آباد کنی؟ احمد تندتر و تندتر رفت. یواش یواش ضربان قلبش تند شد و کف دست هایش عرق کرد.

همین جا وایسا. از جات تکون نخور.

احمد سر جایش ایستاد. پیراهنش دیگر کشیده نمی شد. به نظرش می رسید در فضای بازی ایستاده است. گاهی نسیم ملایمی از روی گردن و صورتش می گذشت. بفهمی نفهمی احساس سرما می کرد و بدنش مور مور می شد. نمی دانست چه مدت است که ایستاده. پاهایش درد گرفته بودند. چند بار پا به پا شد که خستگی اش کمتر شود. فکر کرد شاید یادشان رفته که او آنجاست. سعی کرد از زیر چشم بند اطرافش را ببیند، ولی نتوانست. به صداها دقت کرد. فقط گاهی صدای پرنده ای از دور شنیده می شد. تعجب کرد که چرا صدای ماشین و خیابان نمی آید.

خیلی ها را دستگیر کرده بودند. پس تشکیلات لو رفته بود. چند بار به سرش زد که از مرز فرار کند و به جای دیگری برود، اما دلش نیامد. بالاخره هر بلایی که قرار بود سر دیگران بیاید، سر او هم می آمد. خودش را تافته جدا بافته نمی دید. نمی خواست بقیه فکر کنند که او فقط اهل شعار است و حالا که پای دفاع از آرمان هایشان به میان آمده، به همه چیز پشت پا زده و به خارج گریخته است

هر جا بود، قطعاً از خیابان دور بود. زمان به کندی یا به تندی؟ نمی دانست، اما می گذشت پاهایش خسته بودند. نشست. تا آن روز ندانسته بود که نشستن، چقدر خوب است. سکوت بود، سکوتی وهم آور. یاد روزهایی افتاد که برای نماز خواندن به مسجد محل می رفت. چقدر سکوت پر از معنا، پر از حرف و پر از حضور خداوند را در آنجا دوست داشت. گاهی صدای مؤذن یا زمزمه های عاشقانه کسی را می شنید که با خدایش راز و نیاز می کرد. اینجا هم ساکت بود، اما جنس آن سکوت از نوع دیگری بود. از اینکه نمی دانست در اطرافش چه می گذرد، کلافه بود. صدای پا نشنید، اما حس کرد کسی محکم با پوتین سربازی به پشتش لگد زد.

کی به تو گفت بنشینی؟ تو اینجا سرخود هیچ غلطی نمی کنی. خرفهم شد؟

درد در پشت احمد پیچید. ایستاد. صدا همان جور که آمده بود، محو شد. احمد نمی دانست آیا صدا هنوز آنجاست یا نه؟ دوباره سکوت. فکر کرد هزاران چشم، او را می پایند. زمان به کندی می گذشت. انگار عجله ای برای رسیدن به روز بعد نداشت. پاهایش درد گرفت. خیلی آرام جا به جا شد. حالا داشت یاد می گرفت که گاهی سنگینی بدنش را روی پای چپ و گاه روی پای راست تقسیم می کرد. دلش می خواست بنشیند، بخوابد و همه خستگی و دلهره اش را با زمین تقسیم کند. بعد از گذشت ساعاتی طولانی، دوباره کسی پیراهنش را کشید:

دنبالم بیا.

نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک

احمد در جهتی که بلوزش را می کشیدند، جلو رفت. سعی کرد مسیر را به خاطر بسپارد، ولی امکان نداشت. مستقیم، سمت چپ، سمت راست، پستی و بلندی راه. نه نمی توانست مسیر را بفهمد. تا حالا این قدر به چپ و راست نپیچید ه بود. سعی می کرد از کسی که پیراهنش را می کشید، عقب نیفتد، ولی با چشم بسته چطور می توانست همپای کسی قدم بردارد که او را نمی دید؟

اینجا چند تا پله است دستتو به نرده بگیر که خبر مرگت زمین نخوری نفله.

احمد دست هایش را در هوا تکان داد. دنبال نرده می گشت. زانوی پای راستش به پله خورد و پخش زمین یا پله، درست نمی فهمید، شد. پایش می سوخت. حتما زانویش زخم شده بود.

کری؟ گفتم نرده رو بگیر. دست چپ و راستشو بلند نیس، اون وقت می خواد اختیار دار مملکت بشه! تو اول یاد بگیر خودتو نگه داری، آبادی دنیا پیشکشت...

احمد نرده را پیدا کرد و از پله ها بالا رفت. دری قیژقیژکنان باز شد صدا او را داخل جایی هل داد.

برو تو نفله تا صدات کنم.

در پشت سرش بسته شد صدای پوتین های مرد را شنید که دو و دورتر می شد. عاقبت همه جا ساکت شد. احمد چشم بندش را کمی بالا زد و خود را در اتاق مستطیل شکل یک متر و نیم در یک متری دید نشست. مدتی گذشت. از مرد پوتین پوش خبری نشد. احمد چشم بند را بالاتر برد. اتاق کوچک بوی نا می داد یک توالت فرنگی در گوشه ای بود. پتوی مچاله شده ای هم آن طرف تر، حس تنهایی را تشدید می کرد. سردش بود. پتو را برداشت. کثیف بود و مثل همان اتاق بوی نا می داد. دیوار خاکستری رنگ، پر از لک بود. با کمی دقت نوشته هایی را که روی دیوار کنده شده بودند، می شد خواند.

102 - روز است که اینجا هستم خدایا کمکم کن.

- من از روئیدن خار سر دیوار فهمیدم/ که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها.

- خورشید سلام می کند، سپیده می دمد.

- هل من ناصر ینصرنی؟

- آخرین شب زندگی من است فردا اعدام می شوم.

تنش داغ شد. خودش را جای کسی گذاشت که شب آخر زندگی اش را سپری می کرد. چقدر به تمام اینهایی که به این سلول آمده و رفته اند، سخت گذشته است. آیا تحمل درد را دارد؟ آیا می تواند سلامت باقی بماند و خودش را نفروشد؟ آیا زنده خواهد ماند؟ حتما تا حالا پدر و مادرش به خانه آمده و از دستگیری او با خبر شده اند. شاید قلب پدرش درد گرفته باشد. نکند کارش به بیمارستان بکشد. بعد از سکته قبلی، همه افراد خانواده مواظب بودند که پدر دل نگران نشود. حالا دوباره این بار سنگین، روی شانه های خسته مادر می افتد، مادر رنج دیده و زحمتکش من! چهره تک تک افراد خانواده جلوی چشمش می آمدند و می رفتند. این اولین باری بود که یکی از اعضای خانواده دستگیر می شد. تا حالا هیچ یک از افراد فامیل کارشان به پلیس و دادستانی و دادگاه کشیده نشده بود، از بس که همگی، سرشان به کار خودشان بود. غم نان و درد دیگری اصلا و ابدا دغدغه زندگی شان نبود.

من از روئیدن خار سر دیوار فهمیدم/ که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها.

چند نفر دیگر از بچه ها را دستگیر کرده بودند؟ می دانست که تشکیلات لو رفته، اما چگونه و چقدر؟ نمی دانست. کاظم به او گفته بود که اگر سر قرار حاضر نشد و پس از آن با او تماس نگرفتند، یقین بداند که دستگیر شده است و همه اطلاعات را بسوزاند و فرار کند. ده روز از آخرین تماسشان گذشته بود. در این مدت انگار در برزخ زندگی می کرد نه میل به فرار داشت و نه می دانست چه باید بکند. هر لحظه منتظر دستگیری اش بود.

وقتی روز هشتم به نهم و سپس دهم رسید، با خود فکر کرد: «پس چرا از مأمورها خبری نشد؟ نکند بچه ها من را لو نداده باشند؟ نکند ساواک هنوز نتوانسته از آنها حرف بکشد؟ نکند این چند روز تحت تعقیب بوده و از او به عنوان طعمه استفاده کرده اند؟ نکند...نکند...» فکر، فکر، فکر، هزاران هزار، میلیون ها میلیون فکر ریز و درشت بودند که از صندوق خانه ذهنش بیرون می آمدند و جلوی چشم هایش رژه می رفتند. معده خالی اش می سوخت. از وقتی که دچار زخم اثنی عشر شده بود، به تجویز پزشک بعد از غذا، شربت معده می خورد تا زخم، زودتر ترمیم شود. دکتر به او گوشزد کرده بود که در صورت سهل انگاری، عواقب وخیمی در انتظارش هست که ساده ترین آنها خونریزی اثنی عشر خواهد بود. از ظهر تا حالا چیزی نخورده و همان سوزش قدیمی و آشنای معده به سراغش آمده بود. دست هایش را مشت کرد و به شکمش فشار داد، شاید آرام شود زیر لب آرام آرام با خدا راز و نیاز می کرد:

"خدایا! هر چه تو بگویی، می گویم چشم. خدایا! هر چه تو بخواهی، من تسلیم توأم. خدایا در دست توانای تو هستم. کمکم کن سرافراز بمانم. خدایا غیر از تو هیچ کس را ندارم. توئی را که ارحم الراحمینی. خدا، خدا، خدا، خدا"

کم کم احساس کرد بدنش سبک شده است. حضور خدا را حس می کرد و قوت قلب می گرفت. حس تشخیص زمان و مکان را از دست داده بود. با ضربه های محکم لگدی از جا جست. صدای خوردن دسته کلید فلزی به در، نفسش را تند کرد. چشم بندت را ببند و رو به دیوار وایسا. صدا را نمی شناخت. چشم بند را بست و رو به دیوار ایستاد کسی بازویش را گرفت و بیرون کشیدش.

با من بیا.

نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک

احمد با او به راه افتاد. دوباره به چپ و راست رفتند. غیر از صدای پای آن دو، صدایی شنیده نمی شد. انگار همه چیز در خواب بود. صدای باز شدن دری شنیده شد و احمد را وارد اتاقی کردند.

چشم بندت را بردار آقای احمد تواضع!

چشم بندش را برداشت. مردمک چشمش گشاد شد. اتاق نیمه تاریکی بود با یک میز و مردی که پیراهن آبی بر تن داشت و آرام به نظر می رسید و روی صندلی پشت همان میز نشسته بود. با دست به احمد اشاره کرد.

بیا جلوتر جوون. روی این صندلی بشین.

و به صندلی روبه رویش اشاره کرد. احمد نشست مرد هیکل درشتی داشت و سالک روی گونه چپش، صورتش را زشت و خشن کرده بود. موهای تنک و کم پشتش در وسط سر ریخته بود. سنش بفهمی نفهمی به چهل سال می خورد. مقداری کاغذ و یک خودکار، زیرسیگاری یا چند ته سیگار روی میز دیده می شد.

سیگار؟

سیگاری نیستم.

ما همه چیز رو در مورد تو و گروهتون می دونیم آقای تواضع! خسته ات نکنم، مسئولت رو گرفتیم. او همه چیز رو به ما گفته، یعنی اطلاعات سوخته اس، پس برای اینکه نه وقت خودتو تلف کنی و نه ما مجبور بشیم از روش های خاص خودمون برای به حرف کشوندنت استفاده کنیم، این کاغذ و خودکار رو برمی داری و هر چی در مورد خودت، هم گروهی هات، محل قرارتون، نحوه قرار گذاشتن، خونه های تیمی و از این حرفا می دونی، برای من می نویسی. بهت فرصت کافی می دم، یعنی 24 ساعت. اگر هم طولش بدی، اون قدر اینجا می مونی تا این صفحات رو پر کنی. این حرفم یادت بمونه. همه چی مشخصه؟

من کاری نکرده ام که بخوام چیزی بنویسم. از حرف های شما هم هیچی نفهمیدم.

پس یعنی نمی خوای با ما همکاری کنی؟

من با دشمنم چه همکاری دارم بکنم؟

پس قبول داری که ما با هم دشمنیم؟

آخه وقتی همین طوری به خونه آدم می ریزین و آدمو بی دلیل ور می دارین می یارین به جایی و چشم هام رو می بندین و نمی دونیم کجا و واسه چی اومدیم، اون وقت انتظار دارین دوست باشیم؟

بلبل زبونی ام که بلدی آقای مهندس...

پس یعنی که با زبون خوش نمی خوای به حرف بیای. ببین! من خیلی خونسردم و این خونسردیم تا حالا کار دست بدبختایی مثل تو داده به نفعته که با من کل کل نکنی. تو که بالاخره باید همکاری بکنی، پس چرا بی خودی می خوای خودتو آزار بدی؟ ضمنا حیف از جونی مثل تو نیست که درس و دانشگاهشو ول کرده و دنبال چارتا خرابکار افتاده تا گند بزنه به زندگیش؟

من خرابکار نیستم و خرابکاری رو هم نمی شناسم. تا اونجایی هم که می دونم، شماها منو "معلق از تحصیل" کردین. این وسط، هم، اگه قراره کسی شاکی باشه، اون منم که درست روز دفاع از تزم. نامه "شما صلاحیت لازم برای تحصیل در این دانشگاه رو ندارید" رو گذاشتین کف دستم، یعنی نتیجه هفت سال تحصیل با یه تیکه کاغذ، دود شد و رفت هوا.

اگر فقط پای خودش در میان بود، اهمیتی نداشت، اما مرد آبی پوش روی خانواده تاکید کرده بود. شنیده بود که خانواده ها را هم دستگیر و حتی شکنجه می کنند. طاقت درد برای خودش را داشت، ولی خانواده چه؟ آیا اجازه دارد آنها را درگیر خودش کند؟ آیا اجازه دارد برای آنها تصمیم بگیرد و سرنوشتشان را رقم بزند؟

اگه با ما همکاری کنی، کاری می کنم که مدرکتو بهت بدن و بذارن دکترات رو هم بخونی. حیف از شاگرد اول رشته مهندسی سازه نیست که این طوری دستی دستی خودشو بدبخت کنه و بیفته کنج هلفدونی؟ به خودت رحم نمی کنی، به خونواده ات رحم کن به آینده ات فکر کن. بهت 24 ساعت فرصت می دم روی حرفام فکر کنی و اطلاعاتتو بنویسی. فرداشب که دنبالت فرستادم، باید تصمیمتو گرفته باشی، یعنی یا این ور خط و با ما باشی، یا لگد به بختت بزنی و بری به جهنم. فهمیدی چی گفتم؟

مرد آبی پوش دستمالی را از جیبش درآورد و عرق صورتش را پاک کرد و داد زد:

گروهبان حقانی! گروهبان حقانی!

در باز شد و گروهبانی لاغر اندام و بلند قد وارد شد و سلام نظامی داد

زندانی رو به سلولش ببر، چشم بندت رو بذار آقای مهندس!

احمد ایستاد چشم بندش را بست. گروهبان بازوی او را گرفت و به طرف در کشاند.

کاغذ و قلم یادت رفت.

گروهبان برگشت و آنها را برداشت، دوباره سلام داد و احمد را بیرون برد.

یادت باشه فقط 24 ساعت وقت داری. یه وقت آینده تو تباه نکنی جوون.

احمد نمی دانست چند ساعت است که بیدار و شاید هم خواب، است. ذهنش آشفته بود. فقط نصف صفحه را از مشخصات خودش، رشته تحصیلی اش و آدرس منزل پر کرده بود. می دانست که شکنجه در انتظارش است، اما نمی دانست تا چه حد دوام می آورد. از طرفی هم دل نگران خانواده اش بود. بیماری پدر، فرزند ارشد خانواده بودن، خواهرش، تنهایی و بی کسی مادر و... آزارش می داد. می ترسید از کارهای مادرش هم خبر داشته باشند. مادرش، بانو، سیاسی نبود. هر چه هم کرده بود، فقط به خاطر مهر مادرانه اش بود. همیشه به مادرش می گفت: "شما همه وجودتون مادره. سلول به سلول بدنتون پر از عاطفه و حس قشنگ مادریه. حالا براتون فرقی نمی کنه که برای من مادری کنین یا برای گلچهره یا برای یه بچه بی سرپرست توی خیابون. خدا منو خیلی دوست داره که شما رو مادرم کرده"

و راست می گفت. بانو، مادر همه بچه ها بود. قلبش برای خدمت به انسان ها می تپید. با لبخند یک کودک به آسمان می رفت و با گریه اش خود را به آب و آتش می زد تا او را آرام کند. این جوری بود دیگر. خمیره اش الهی بود. حالا نگران مادر بود. نکند او را اذیت کنند. اگر او به دوستان احمد کمکی می کرد و گاهی غذا و لباس می داد، فقط و فقط برای این بود که آنها را هم بچه خودش می دانست. مادری اش بیکران بود.

نحوه‌ی شهادت احمد در زندان ساوک

اگر فقط پای خودش در میان بود، اهمیتی نداشت، اما مرد آبی پوش روی خانواده تاکید کرده بود. شنیده بود که خانواده ها را هم دستگیر و حتی شکنجه می کنند. طاقت درد برای خودش را داشت، ولی خانواده چه؟ آیا اجازه دارد آنها را درگیر خودش کند؟ آیا اجازه دارد برای آنها تصمیم بگیرد و سرنوشتشان را رقم بزند؟ جریانی نامرئی او را به سوی کاغذها کشاند. خودکار را که بر می داشت، جریان نامرئی دیگری از آن دورش می کرد. کشمکش عجیبی در درونش برپا شده بود. گاه عشق به خانواده، به یکسو می کشیدش و گاه اعتقاداتش به سوی دیگر. گاهی هم به یاد فرزانه می افتاد. سال ها بود که دلش پیش او بود، یعنی حتی قبل از اینکه خودش را بشناسد. همان روزهایی که خیلی بچه بودند و مادرهایشان با هم می دوختند و می پختند و می خندیدند و کمی آن طرف تر، احمد و فرزانه بادبادک هایشان را با هم به سوی آسمان می فرستادند. آن روزها گرگم به هوا و تیله بازی چقدر کیف داشت. دعوایشان هم اگر می شد، زود آشتی می کردند، طاقت قهر نداشتند. بعدها که به مدرسه رفتند، در درس به هم کمک می کردند. در دوران دبیرستان به هم قول دادند که دانشگاهشان که تمام شد، با هم ازدواج کنند و برای همیشه در کنار هم بمانند.

شاید اگر احمد با انوار آشنا نمی شد و انوار او را به مجتبی معرفی نمی کرد، تا حالا دیگر سرخانه و زندگی شان بودند و چه بسا فرزندشان هم خوشبختی شان را کامل کرده بود، اما اخراج احمد از دانشگاه و همکاری بیشترش با جریانات سیاسی، کم کم او را از بودن در کنار فرزانه ترساند. فکر می کرد حضورش در کنار او خطرناک است و شاید فرزانه را به دردسر بیندازد. فرزانه نمی فهمید چه در دل احمد می گذرد و از بی مهری و بی اعتنائی او حیرت می کرد. اوایل دلش می گرفت بعد خودش را این طور قانع کرد که احمد درگیر درس های فوق لیسانس است؛ گاهی هم حسادت زنانه اش برانگیخته می شد و گمان می کرد احمد در دانشگاه با دختر تحصیل کرده تری آشنا شده و دیگر نمی تواند با او زندگی کند، اما همه این افکار در مقابل دلشوره و نگرانی عمیقی که به او نهیب می زد موضوع، جدی تر از این حرف هاست. از بین می رفت و همه وجودش می لرزید. نکند؟ حتی تصور اینکه احمد وارد فعالیت های ضد شاه شده باشد، او را به وحشت می انداخت. خواست مسئله را با احمد در میان بگذارد، ولی احمد آشکارا از او فرار می کرد. آخرین روزی که او را دید، احمد به اوگفت که بهتر است ازدواج کند و دیگر به او فکر نکند و دیگر هم سعی نکند او را ببیند. همین! او نگاهی طولانی به فرزانه کرد و بعد رفت که رفت... و فرزانه ماند و گیجی و سرگشتگی!

روزها، هفته ها، ماه ها طول کشید تا احمد توانست اندکی خود را تسکین دهد. و حالا در این کنج تنهایی، اشک گرم، صورت یخ کرده احمد را پوشاند. کمرش تا خورد، شانه هایش لرزیدند و به تلخی گریه کرد.

چهار ماه بعد از اینکه احمد تواضع به همراه چند نفر از دوستانش اعدام شدند درهای زندان به همت مردم در دی ماه 1357 باز و زندانیان سیاسی به مدد انقلاب آزاد شدند

باز هم نفهمید چه وقت به سراغش آمدند. باز هم چشم بند بود و بازجو و مرد پیراهن آبی، اما این بار نه چندان مهربان و آرام، بلکه خشن. این خشم زمانی به اوج خود رسید که نوشته های احمد را خواند. کاغذها را به شدت به صورت احمد کوبید و او را زیر مشت و لگد گرفت. احمد دست هایش را روی سرش گرفت تا ضربات کمتری به آن وارد شود، اما لگد و مشت بود که بی امان می بارید. روی زمین افتاد و مچاله شد تا بالاخره وقتی رسید که زننده ها خسته شدند و خورنده، بی هوش افتاد. دو نگهبان زیر بازوی احمد را گرفتند و کشان کشان بردند و داخل سلول پرتابش کردند. مدتی طول کشید تا به هوش بیاید. تمام بدنش درد می کرد. خون های دلمه بسته روی صورت و دست و پا او را ترساند. نفهمیده بود تا کی و چقدر کتک خورده، ولی این دست و پا و این بدن لهیده به او می گفتند که اساسی خدمتش رسیده اند.

یک روز و دو روز گذشت و باز نیمه های شب بود که به سراغش آمدند. این بار او را به زیرزمینی بردند و به تختی بستند و با کابل به جان پاهایش افتادند. ضربه های شلاق انگار توی مغزش می خوردند. احمد فریاد می کشید و نعره می زد و با هر فریاد او بیشتر و محکم تر می زدند. چه دردی! کاش دست کم بی هوش می شد. کاش...

و دوباره خودش را در سلول دید، پاهایش به شدت ورم کرده بودند. مجبورش کردند راه برود، چون خون باید در پاها جریان می یافت و این درد آورتر از ضربات کابل بود. پاهایش بو گرفتند. چندین بار به بهداری بردندش. پانسمان، درد، کابل، پانسمان درد، کابل،... دیگر حتی نا نداشت فریاد بکشد. دیگر نمی توانست فکر کند. خانواده، دوستان، فرزانه، شهر... همه چیز از یادش رفته بود. فقط درد بود که تند تند می آمد و دیر دیر می رفت.

دوماه گذشت و او هیچ نگفت، هر چند دیگران خیلی بیشتر از آنچه که لازم بود گفته بودند. زیر هیچ کاغذی را امضا و هیچ یک از دوستانش را معرفی نکرد. و بعد سکوت آنها بود. مدتی به سراغش نیامدند. همچنان در انفرادی بود. هفته ها می گذشت و با کسی حرف نزده بود. گاه می خواست زیر لب آواز بخواند، ولی از شنیدن صدای خودش تعجب می کرد و نمی خواند. این صدا را نمی شناخت. چندان به صدای آدمیزاد نمی ماند. بوی درد و رنج می داد. از اعماق چاه هم دورتر بود. یک روز بردندش به دادگاه! و زجر هزاران پرسش تکراری و همان پاسخ: "هیچی نمی دونم"

و سرانجام روزی حکمش را خواندند. ساکت بود. همانی که حکم را خواند، برای آخرین بار از خود دفاع کند. چه دفاعی؟ دفاع در برابر که فقط نگاهشان کرد، نگاه!

چهار ماه بعد از اینکه احمد تواضع به همراه چند نفر از دوستانش اعدام شدند درهای زندان به همت مردم در دی ماه 1357 باز و زندانیان سیاسی به مدد انقلاب آزاد شدند. احمد از لحظه دستگیری تا زمان مرگ، هرگز خانواده اش را ندید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : مجله شاهدیاران