گوشهاى از كرامات و مناظرات امام حسن مجتبى(ع)
حجةالاسلام سيد جواد حسينى
در دامن وحى مجتبى ديده گشود
چون ماه خدا، دو نيمه شد طلعت او
با حسن حسن روى زمين جلوه نمود
آن جلوه حق زغيب آمد به شهود
با حسن حسن روى زمين جلوه نمود
با حسن حسن روى زمين جلوه نمود
الف: كرامات آن حضرت
كرامت عبارت است از «انجام كار خارق العاده با قدرت غير عادّى و بدون ادّعاى نبوت و يا امامت»(5) و اگر با ادّعاى نبوّت و امامت همراه باشد، معجزه ناميده مىشود، به عقيده اكثريت علماى مذاهب اسلامى جز ـ گروه اندكى از معتزلىها ـ صدور كرامت از اولياى خداوند و به دست آنها ممكن است. در تاريخ نمونههاى زيادى از كرامات اولياى خداوند نقل شده است. مثل سرگذشت حضرت مريم(ع) و جريان ولادت فرزندش حضرت عيسى(ع) و نزول ميوههاى بهشتى در محراب عبادت براى او نيز داستان آصف بن برخيا و انتقال تخت ملكه صبا از يمن به فلسطين در يك چشم بهم زدن و داستانهايى كه از شيعه و سنّى درباره كرامات حضرت على(ع) نقل شده است.(6)نمونههايى از معجزات و كرامات امام حسن(ع)
1. سخن گفتن با دشمن خدا در كودكى
در سال ششم هجرى قرار دادى بين پيامبر اكرم(ص) و كفّار قريش منعقد گرديد كه بعدها به «صلح حديبيّه» معروف شد. يكى از مواد صلح نامه اين بود كه هر دو سپاه مىتوانند با هر قبيلهاى كه بخواهند پيمان دوستى امضاء كنند. بر اين اساس، رسول خدا(ص) با قبيله «خزاعه» پيمان دوستى بست. در سال هشتم هجرى يكى از افراد قبيله «بكر» كه هم پيمان كفار قريش بود، نسبت به پيامبر اسلام (ص) جسارت كرد، و شخصى از قبيله خزاعه او را در مقابل جسارتش سرزنش نمود و از رسول اكرم(ص) دفاع كرد. آن گاه با هم درگير شدند و كفار قريش نيز به كمك قبيله هم پيمان خود «بكر» وارد صحنه گرديده و در نتيجه يك نفر از افراد قبيله «خزاعه» را كشتند و بدين وسيله صلح حديبيّه نقض گرديد. كفار قريش از اين نقض معاهده پشيمان گشته، ابوسفيان را براى عذرخواهى و تجديد قرار داد به محضر پيامبر اكرم، فرستادند. ابوسفيان به حضور آن حضرت رسيد و در خواست امان و تجديد پيمان نمود، ولى آن حضرت به سخنان او ترتيب اثر نداد. ابوسفيان به ناچار به نزد اميرمؤمنان، على(ع) شرفياب شد واز وى درخواست نمود كه در نزد پيامبر اكرم(ص) شفاعت نمايد. على(ع) در جواب فرمود: پيامبر خدا(ص) با شما پيمانى بست و هرگز از پيمانش برنمىگردد... در اين هنگام، امام حسن(ع) كه كودك خردسالى بود، به حضور پدر آمد و ابوسفيان خواست كه على(ع) اجازه دهد فرزندش حسن، نزد پيامبر اكرم(ص) از ابوسفيان شفاعت كند. با شنيدن اين سخنان، «فَاَقبَلَ الحَسَنُ(ع) اِلى اَبى سُفيانَ وَ ضَرَبَ اِحدى يَدَيهِ عَلى اَنِفه وَ الاُخرى عَلى لِحيته ثُمَّ اَنطَقَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِاَن قالَ: يا اَبا سُفيان! قُل لا اِلهَ اِلّا اللّهُ مُحَمّدٌ رَسول اللّهِ حَتّى اَكُونَ شَفيعاً فَقال (ع) اَلحَمدُ لِلّهِ الّذى جَعَلَ فى آلِ مُحَمّدٍ مِن ذُرّية مُحَمَّد المُصطَفى نَظِير يَحيى بن زَكرِيّا (وَ آتيناهُ الحكم صبيّاً)»(7) پس امام حسن نزد ابوسفيان رفت و با يك دست بر بينى او و با دست ديگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگويد: اى ابوسفيان! بگو جز خداى يكتا خدايى نيست و محمد رسول خداست، من (برايت) شفاعت كنم. پس آنگاه على(ع) (كه با شنيدن سخنان فرزندش فوق العاده خوشحال شده بود) فرمود: سپاس خداوندى را سزاست كه در ذرّيه محمد(برگزيدهاى) مانند يحيى بن زكريا قرار داد كه در كودكى از جانب خداوند به او حكمت (علم و دانش مخصوص) عطا گرديد.»(8)2. گرفتار شدن مرد ناصبى به نفرين امام حسن(ع)
بعد از داستان صلح حضرت با معاويه، مشاور معاويه ،عمرو عاص، از امام حسن(ع) خواست كه در ميان سربازان دو سپاه سخنرانى نمايد، حضرت با استفاده از فرصت به دست آمده به سخنرانى مبادرت ورزيد بعد از حمد و ستايش الهى، به معرّفى خود پرداخت و خود را امام و پيشواى واقعى معرّفى نمود، و اضافه كرد كه ما خانواده داراى كرامات، و مورد عنايت الهى مىباشيم؛ ولكن چه كنم كه از حقم محروم شدم. معاويه از نتايج سخنان حضرت احساس وحشت كرد؛ لذا از او خواست كه سخنان خود را قطع نمايد، حضرت نيز مجبور شد سخنرانى خود را نيمه تمام گذارد. وقتى آن حضرت نشست، عدّهاى به او جسارت كردند. از جمله، يك جوان ناصبى از بين مردم از جا بلند شد و به حضرت امام حسن(ع) و پدر بزرگوارش اسائه ادب نمود. تحمّل آن همه فحاشى و تحقير سخت بر حضرت گران آمد و از طرف ديگر امكان داشت موجب شك و ترديد راهيان ولايت و امامت گردد؛ بنابراين، حضرت دست به دعا برداشت و عرضه داشت: «اللّهمّ غيّر ما به النّعمة و اجعله انثى ليعتبربه؛ خدايا نعمت (مردانگى) را از او سلب كن، و او را همچون زنان قرار بده تا عبرت بگيرد.» دعاى حضرت مستجاب شد و جسارت كنندگان در آن مجلس شرمنده شدند. معاويه به عمرو عاص روكرد و گفت: تو به وسيله پيشنهاد خودت مردم شام را گرفتار فتنه كردى، و آنان به وسيله سخنرانى و كرامت او بيدار شدند.عمروعاص گفت: اى معاويه! مردم شام تو را به خاطر دين و ايمانشان دوست ندارند، بلكه آنان طرفدار دنيا هستند و شمشير و قدرت و رياست نيز در اختيار تو قرار دارد؛ لذا نگران موقعيّت خود نباش. ولى به هر حال مردم از اثر نفرين امام حسن(ع) با خبر شدند و از اين امر تعجّب مىكردند، سرانجام جوان نفرين شده از كار خويش نادم و پشيمان گشته، با همسرش در حالى كه گريه مىكردند، نزد امام حسن(ع) آمدند و از پيشگاه حضرت درخواست عفو و بخشش نمودند، حضرت نيز توبه آنها را پذيرفته، بار ديگر دست به دعا برداشت، و از خداوند خواست كه جوان نادم به حال اوّل خود برگردد، و چنين هم شد.(9)3. خبر از تعداد رطبهاى درخت و جنايات معاويه
بعد از گذشت شش ماه از امامت، امام حسن(ع) براى حفظ خون شيعيان و مصالح ديگر، با شرائطى صلح نامهاى با معاويه امضاء كرد. هنوز لشگرگاه خود را در «نخيله» ترك نكرده بود كه معاويه وارد شد، و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند. در اين ميان، پسر هند از امام حسن(ع) پرسيد: اى ابا محمد! شنيدهام كه رسول خدا از عالم غيب خبر مىداد! مثلاً مىگفت: اين درخت خرما چه مقدار ميوه و رطب دارد! آيا شما نيز در اين موارد علومى داريد؟ زيرا شيعيان شما عقيده دارند كه هرچه در آسمانها و زمين است، از شما پوشيده نيست و شما از همه آنها آگاهى داريد! حضرت در جواب معاويه فرمود: «اى معاويه! اگر رسول خدا از نظر مقدار و كيل اين قبيل ارقام را تعيين مىكرد، من مىتوانم به صورت دقيق، تعداد آن را مشخص سازم. در اين وقت، معاويه به عنوان آزمايش سؤال كرد: اين درخت چند دانه رطب دارد؟ حضرت فرمود: دقيقاً چهار هزار و چهار عدد. معاويه دستور داد دانههاى خرماى آن درخت را چيدند و به طور دقيق شمردند و با كمال تعجّب ديد، تعداد آنها چهار هزار و سه عدد است! حضرت فرمود: آنچه را گفتهام درست است. سپس بررسى دقيقترى كردند و ديدند كه يك دانه خرما را «عبداللّه بن عامر» دردست خود نگه داشته است! آن گاه حضرت فرمود: اى معاويه! من به تو اخبارى مىدهم كه تعجب مىكنى كه من چگونه اين اخبار را در دوران كودكى از پيامبر آموختم! و آن اين كه تو در آينده زياد بن ابيه را برادر خود مىخوانى! و حجربن عدى را مظلومانه به قتل مىرسانى! و سرهاى بريده را از شهرهاى ديگر براى تو حمل مىكنند.(10) در تحقق اين گونه پيشگوييها و اخبار از آينده كه حضرت حسن مجتبى(ع) از آنها پرده برداشته است، علماء بزرگ اهل سنت درتاريخ آوردهاند كه: زياد بن ابيه از طرف معاويه فرماندار كوفه شد و چون شناخت كاملى به اصحاب اميرمؤمنان داشت، يكايك آنها را دستگير كرده و دستور داد آنها را گردن زدند. از جمله دستگير شدگان «حجربن عدى» بود كه او را به شام فرستاد. حجر در كنار معاويه قبرهاى آماده را يكطرف و كفنهاى مهيّا را در طرف ديگر ديد، خود را آماده مرگ نمود(11) و اجازه خواست دو ركعت نماز بخواند. پس از آن سر او را از بدنش جدا كردند. و همين معاويه زياد بن ابيه را در بالاى منبر نشانيد و به طور علنى اعلان كرد كه وى برادر معاويه از نطفه ابوسفيان است كه به طور نامشروع متولد گرديده است و آن گاه، شرح ماجراى خلاف عفت پدرش را نيز تشريح كرد!4. شفاى وصال با عنايت امام حسن(ع)
ميرزا محمّد شفيع شيرازى متخلص به وصال شيرازى متوفّى سال 1262 هـ. ق در شيراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفاى عصر فتحعلى شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمى، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعليق، ثلث، رقايم،ريحان،تعليق،و شكسته) مهارتى به سزا داشته و كتابهاى فراوانى نيز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اينكه 67 قرآن به خط زيباى خود نوشته است. بر اثر نوشتن زياد چشمش آب مىآورد و به پزشك مراجعه مىكند، دكتر مىگويد: من چشمت را درمان مىكنم، به شرطى كه ديگر با او نخوانى و خط ننويسى. پس از معالجه و بهبودى چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن مىكند تا اين كه به كلّى نابينا مىشود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او مىشود. شبى در عالم رؤيا پيغمبر اكرم(ص) را در خواب مىبيند، حضرت به او مىفرمايد: چرا در مصائب حسين (و حسن) مرثيه نمىگويى تا خداى متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گرديده مىفرمايد: وصال! اگر شعر مصيبت گفتى، اوّل از حسنم شروع كن؛ زيرا او خيلى مظلوم است. صبح آن روز وصال شروع كرد در خانه قدم زدن و دست به ديوار گرفتن و اين شعر را سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كرد
آن طشت راز خون جگر باغ لاله كرد
آن طشت راز خون جگر باغ لاله كرد
آن طشت راز خون جگر باغ لاله كرد
خونى كه خورد در همه عمر، از گلو بريخت
زينب كشيد معجر و آه از جگر كشيد
كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد(12)
دل را تهى زخون دل چند ساله كرد
كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد(12)
كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد(12)
5. گزارش حضرت از كيفيت شهادت خود
طبق روايات فراوان، ائمه اطهار از علوم غيبى به اذن الهى آگاهى دارند(13) و امام حسن(ع) نيز از چنين علمى برخوردار بود، از جمله: اطلاع دادن آن حضرت از كيفيت شهادت و ماجراى بعد از آن است كه فرمود: «انا اموت بالسّمّ كما مات رسول اللّه(ص) قالوا: و من يفعل ذلك بك؟ قال امرأتى جعدة بنت الاشعث بن قيس...(14)؛ من چون رسول خدا(جدّم) به وسيله زهر از دنيا مىروم. گفتند: چه كسى تو را مسموم مىكند؟ فرمود: همسرم جعده، دختر اشعث بن قيس؛ زيرا معاويه بانيرنگ خاص او را فريب مىدهد و او نيز مرا مسموم مىكند. به آن حضرت پيشنهاد دادند كه او را از خانهات بيرون كن. فرمود: چنين كارى انجام نمىدهم، به چند جهت: 1. در علم خداوند متصوّر است كه او قاتل من است(و از قضا و قدر حتمى الهى نمىتوان فرار كرد). 2. هنوز جرمى مرتكب نشده است كه من او را به عنوان مجازات اخراج كنم. 3. اخراج او بهانه مىشود براى حملات و تهمتهاى ناجوانمردانه دشمنان عليه من(15) (از همه اينها گذشته، امام وظيفه دارد علم اختصاصى خود را ناديده گرفته، با ديگران همانند افراد عادى رفتار نمايد). و همين طور امام حسن مجتبى(ع) به برادرش امام حسين(ع) وصيّت كرد كه بعد از شهادتش پيكر او را جهت ديدار به روضه مبارك پيامبر اكرم(ص) ببرند...و از جمله، فرمود: «وَ اَعلَم اَنَّه سَيُصيبُنى مِن عائِشَةَ ما يَعلَمُ اللّهُ وَ النّاسُ مِن بُغضِها و عَداوَتِها لِلّه وَ لِرَسولِهِ وَ عَداوَتِها لَنا اَهلَ البَيت؛ بدان كه از عايشه بر من ظلمهايى مىرسد كه خدا و مردم از كينه و بغض او نسبت به خداوند و رسول خدا(ص) و ما اهل بيت آگاهى دارند. بعد از مدّتى هم پيش بينى اوّل به وقوع پيوست كه جعده با تحريك معاويه حضرت را مسموم كرد و هم خبر دوّم تحقق يافت كه عايشه نسبت به جنازه آن حضرت اهانت كردو طبق برخى نقلها جنازه را تيرباران نمودند، و هفتاد چوبه تير به سوى آن بدن و تابوت هدفگيرى شد.(16) يكى از اهداف مهم حضرت از كرامتها هدايت انسانها و يا دفاع از حق كه خود نيز جنبه هدايتى دارد بوده است و همين طور مواردى كه از افراد خاص به عنوان شفا و كرامت دستگيرى نمودهاند. هم باعث تثبيت آن شخص بر حق و امامت مىشود و هم زمينه جذب ديگران را فراهم مىآورد.ب: احتجاجات و مناظرات آن حضرت
نوع ديگر از هدايتها و روشنگريهاى ائمه اطهار(ع) از طريق احتجاجها و مناظرههاى آنان بوده است. به همين جهت، بلا استثناء تمام حضرات معصومين(ع) مناظرات و استدلالهايى داشتهاند، چنان كه امام حسن(ع)مناظرات متعددى براى دفاع از حريم اسلام، و بيان اعمال ضد اسلامى معاويه و سوابق زشت او و دودمان بنى اميّه داشته است. از جمله، مناظره آن حضرت با عمرو عاص، عقبة بن ابى سفيان، وليد بن عقبه، مغيرة بن شعبه، و مروان حكم...1. مناظره امام حسن (ع) با معاويه درباره امامت
سليم بن قيس مىگويد: از عبداللّه بن جعفر شنيدم كه گفت: معاويه روزى به من رو كرد و گفت: اى عبداللّه! چرا اين قدر حسن و حسين(ع) را احترام مىكنى و حال آن كه آن دو ار تو بهتر نمىباشند، پدرشان نيز از پدرت بهتر نيست و اگر فاطمه دختر پيغمبر نبود، مىگفتم: مادرت، اسماء بن عميس از او كمتر نبود. عبداللّه مىگويد: از سخنان معاويه ناراحت شدم، به گونهاى كه نتوانستم خود را كنترل كنم. پس به او گفتم: به راستى كه آدم كم اطلاعى نسبت به آن دو و پدر و مادرشان هستى. بله، به خدا قسم! آن دو بهتر از من مىباشند و پدر آن دو بهتر از پدر من و مادرشان بهتر از مادر من مىباشد، و اين سخنان را در كودكى از پيامبر(ص) شنيدم. آن گاه معاويه ـ در حالى كه در آن مجلس جز حسن و حسين(ع)، عبداللّه بن جعفر، و ابن عباس و برادرش فضل نبود ـ گفت: بيا(بيان نما) آنچه را شنيدى(از پيامبر اكرم(ص)). پس به خدا قسم تو دروغ گو نيستى. پس جعفر گفت: آنچه من شنيدهام، بزرگتر از آن است كه در نفس شما است (و شما فكر مىكنيد). معاويه گفت: هرچند بزرگتر از (كوه) احد و حرى باشد، بيار؛ در صورتى كه كسى از اهل شام نباشد، باكى ندارم(از بيان آن)؛ امّا در زمانى كه خداوند طغيان گر شما را كشت و جمع شما را پراكنده نمود، و امر خلافترا به اهل و جايگاه خود برگرداند! پس از آنچه مىگوييد، باكى ندارم و آنچه ادّعا مىكنيد به ما زيان نمىرساند. عبداللّه گفت: از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: «من نسبت به مؤمنين از خود آنها برترى دارم. پس هر كس كه من پيشوا و سرپرست او هستم، تو اى برادر من، على! ولىّ آنها هستى...آن گاه فرمود: براى امّت من دوازده نفر امام گمراه مىباشدكه تمامى آنها گمراه و گمراه كنندهاند .ده نفر از آنها از بنى اميه، و دونفر از قريش كه وزر و وبال تمامى پيشوايان گمراه و آن كسانى كه گمراه شدند، به گردن آن دو نفر است. آن گاه پيامبر تك تك آنها را نام برد... معاويه گفت: اگر آنچه مىگويى حق باشد، من هلاك شدهام، و سه نفرى كه قبل از من عهده دار خلافت بودهاند و تمامى كسانى كه آنها را دوست مىدارند، هلاك گشتهاند، و عدهاى از اصحاب و تابعين نيز هلاك شدهاند، جز شما اهل بيت و شيعيان شما. عبداللّه گفت: آنچه گفتى به خدا حق بود كه (عين آن را) از پيامبر اكرم(ص) شنيدم. آن گاه معاويه به امام حسن و امام حسين(ع) و ابن عباس گفت: عبداللّه بن جعفر چه مىگويد؟ همه او را تأييد كردند، تا رسيد نوبت به امام حسن مجتبى(ع) حضرت فرمود: تمامى آنچه را گفتى و ابن عباس وديگران گفتند، شنيدم. تعجب از توست اى معاويه! و از كمى حياء تو، و از جسارتى كه نسبت به خداوند نمودى آنگاه كه گفتى: «خدا طاغيه شما را كشت و خلافت را به جاى خود برگرداند...» ؛ پس آيا اى معاويه! تو معدن خلافت مىباشى نه ما؟ و واى (و هلاكت) بر تو و آن سه نفرى كه قبل از تو بر خلافت نشستند، و اين سنّت را براى تو پايهگذارى نمودند! من كلامى را مىگويم كه تو اهل آن نيستى ولكن براى شنيدن افرادى كه در كنار من هستند، مىگويم: به راستى مردم در امورى با هم اتفاق دارند، مانند: توحيد، رسالت پيامبر، نمازهاى پنج گانه، زكات...و درامورى اختلاف كردند و با هم جنگيدند و آن مسئله «ولايت» است كه بعضى بعض ديگر را در اين رابطه لعن كردند، و برخى با برخى ديگر جنگيدند، حالا كدام يك سزاوارتر است؟ آنهايى كه پيرو قرآن و سنّت (و گفتار) پيامبر(ص) باشند ما اهل بيت مىگوييم: امامت از آن ماست و خلافت جز در خاندان ما صلاحيّت نداردو به راستى خداوند ما را اهل خلافت قرار داد(و معرّفى كرد) در كتاب و سنّت پيغمبرش و به راستى علم و دانش (قرآن) در ميان ما مىباشد، و ما اهل آن هستيم، و دانش (قرآن) با تمام جزئياتش در نزد ما موجود است. و هيچ چيزى به وجود نمىآيد تا روز قيامت، حتى ديه يك خش و خراشيدگى، جز آنكه علمش در نزد ما به صورت كتاب با املاى رسول خدا و خط على(ع) (در كتاب جامعه) در دست ما موجود است. و گروهى مىپندارند كه نسبت به ما در امر خلافت برترى دارند حتى تو اى پسر هند ادّعاى چنين امرى دارى...، هر صنفى از مخالفين ما كه اهل قبله (و نماز نيز) هستند گمان مىبرند كه آنها معدن خلافت و دانش مىباشند نه ما. پس يارى مىجويم از خداوند بر كسى كه درحق ما ظلم كرد، و حق ما را انكار نمود و بردوش ما حاكميّت يافت، و سنتى را پايه گذارى نمود كه مردم محتاج امثال تو باشند... «اِنما النّاسُ ثَلاثَةٌ: يَعرف حَقَّنا و يَسلِمُ لنا وَ يأتِمُ بِنا فَذلك ناجٍ مُحِبٌّ لِلّهِ وَلِى؛مردم سه دستهاند: (گروهى) مؤمن و آشناى به حق ما و تسليم امر ما، و پيرو ما هستند. پس اين (گروه) رستگار و محب و دوستدار الهى مىباشند. و (گروه ديگر) دشمن ما هستند و از ما بيزارى مىجويند و ما را نفرين مىكنند و خون ما را حلال مىشمارند، وحق ما را انكار مىكنند و با بيزارى ما به خدا متدين مىشوند. پس اين (گروه) كافر و مشرك و فاسق هستند، و همانا كفر و شرك ورزيدند از طريقى كه نفهميدند؛ چنان كه از روى دشمنى و ناآگاهى خدا را ناسزا گفتند... و (گروه سوّم) همچون مردى كه به آنچه اختلافى نيست، اخذ مىكند و آنچه را نمىداند و مشكل است، به خدا واگذار مىكند نسبت به ما و ولايت ما آگاهى ندارد و دشمنى هم با ما ندارد. پس ما اميدواريم چنين فردى را خداوند ببخشايد و او را داخل بهشت نمايد. اين، مسلمان ضعيف به حساب مىآيد. پس وقتى معاويه سخنان امام حسن (ع) را شنيد دستور داد به آنها كمكهاى مالى بشود....2. احتجاج و مناظره در مورد صلح با معاويه
از سليم بن قيس نقل شده كه حضرت امام حسن مجتبى(ع) بعد از صلح بامعاويه بر منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود: «مردم بيدار باشيد! معاويه مىپندارد كه من او را لايق خلافت مىدانم و خود را اهل آن نمىدانم، ولى معاويه دروغ پنداشته است. من برترين مردم نسبت به آنها (طبق آنچه) در قرآن و زبان پيامبر(ص) (آمده است) مىباشم. پس سوگند به خداوند! اگر مردم با من بيعت مىكردند، و اطاعت امر من مىكردند، و مرا (در اين جنگ) يارى مىنمودند، به راستى آسمان باران خود را مىفرستاد و زمين بركات خويش را ارزانى مىداشت، و تو اى معاويه! (نيز با اين اوضاع) طمع خلافت نمىكردى؛ «فَأُقسِمُ بِاللّه لَو اَنَّ النّاسَ بايَعونى وَ اَطاعُونى وَ نَصَرُونى لاعطَتهُم السّماءُ قَطَرَها و الاَرضُ بَرَكاتَها، وَ لَما طَمَعتَ فيها يا مُعاوِيَه». آن گاه ادامه داد: به راستى،پيامبر(ص) فرمود: «ما وَلَّت اُمَةٌ اَمرَها رَجُلاً قَطّ وَ فيهِم مَن هُوَ اَعلَمُ مِنه اِلّا لَم يَزل اَمرُهُم يَذهَبُ سِفالاً حَتّى يَرجِعُوا اِلى مِلَّةٍ عَبَدَه العجِل؛هر ملّتى ولايت (و حكومت) را به دست كسى بسپارد كه از او داناتر (ولايقتر) وجود داشته باشد، هميشه رو به پايين (و عقب گرد) خواهد بود تا آنجا كه به ملّتى گوساله پرست تبديل خواهد شد.» (مگر د رتاريخ چنين نشد كه)بنى اسراييل هارون را رها كرده، دور گوساله (سامرى) جمع شدند، با اين كه مىدانستند هارون خليفه موسى است. و (همين طور مگر نديديد كه) امت اسلامى على(ع) را رها كردند، با اينكه شنيده بودند كه پيامبر اكرم(ص) فرموده بود: «تو يا على منزلت هارون نسبت به موسى را، نسبت به من دارى (و مانند هارون وصى پيامبر خود هستى) جز نبوت(زيرا كه) بعد از من نبى نخواهد بود. و (مگر در تاريخ اسلام اتّفاق نيفتاد كه) پيامبر اكرم(ص) (از مكه) به سوى غار فرار كرد ؛ اگر حضرت يارانى مىداشت، فرار نمىكرد(و مجبور نمىشد از مكّه هجرت كند) و من هم اگر ياورانى داشتم، با تو اى معاويه! صلح و بيعت نمىكردم. و به راستى خداوند هارون را دست باز قرار داد، آن گاه كه تضعيف شد و نزديك بود او را به قتل برسانند و (لذا مجبور شد سكوت كند، چرا كه) ياور نداشت، و همين طور به پيامبر اجازه داد كه (از مكه هجرت كند) و از قومش فرار كند ؛ آن گاه كه تنها ماند و ياور نداشت، و همين طور، وقتى امّت، مرا تنها گذاردند و با غير من بيعت نمودند، و ياورى نيافتم به من هم اجازه داده شد (كه تن به صلح دهم) اين قانون و سنّت الهى است كه در مورد هم مثل و همنوع جارى است. «ايها النّاس! اِنَّكُم لو اِلتَمَستُم فيما بَينَ المَشرِقِ و المَغرِب لَم تَجِدُوا رَجلاً مِن وُلِد نَبِىٍّ غَيرى وَ غَيرَ اَخى؛ مردم بيدار باشيد! به راستى اگر شما ما بين شرق و غرب بگرديد، مردمى را از فرزند پيغمبر(اسلام) نمىيابيد، جز من و برادرم (حسين(ع))!». نكات قابل توجهى از سنّتهاى الهى در كلام حضرت آمده كه عبارتاند از: 1. هر امّتى كه رهبران لايق جامعه را رها كند و براى طمع دنيا...دور نااهلان و نامحرمان و بى لياقتها را بگيرد، سرانجام آن امّت، جز ارتجاع و عقب گرد و بردگى نخواهد بود. 2. مردان الهى وقتى تنها و بىياور ماندند، مجبورند تن به صلح تحميلى و سكوت تلخى بدتر از نوشيدن زهر بدهند. 3. سنّتها و قوانين الهى هميشه در حال تكرار است. هميشه و در هر زمان، موسى و هارونها يك طرف و در طرف ديگر فرعونها قرار دارند؛ محمّد و يارانش يك طرف، و طرف مقابل ابوجهلها و ابوسفيانها، همين طور امام حسن(ع) در برابر معاويه، و امام حسين(ع) در مقابل يزيد...در طول تاريخ خواهند بود. و بر مردم است كه در هر زمان دنبال نيكان و عالمان و منتخبان الهى باشند.1. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، (بيروت داراحياء التراث العربى) ج 44، ص 134 و 144. 2. همان، ج 43، ص 282. 3. هاشم معروف الحسنى، سيرة الائمة الاثنى عشر (قم منشورات الشريف الرضى)، ج 1، ص 462. 4. همان، ص 257. 5. شيخ محمد رضا مظفر، بداية المعارف، ج 1، ص 239. 6. ر.ك علّامه حلّى، كشف المراد (قم)، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ پنجم، 1415 هـ.ق، ص 351. 7. سوره مريم، آيه 12. 8. ر ـ ك كامل ابن اثير، ج 2، ص 239 ـ 241؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 6 ؛ بحارالانوار، ج 43، ص 326؛ خرائج راوندى، ج 1، ص 236 شماره 1. 9. بحارالانوار، ج 44، ص 90 و 91، ح 4؛ خرائج راوندى، ج 1، ص 237 ؛ اثباة الهداة، ج 2، ص 557، شماره 10. 10. بحارالانوار، ج43، ص 329 - 330، ح 9 ؛ جلاءالعيوان شبره، ج 3، ص 334؛ تجلّيات ولايت، ص 335. 11. كامل ابن اثير، ج 3، ص 483 ـ 488؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 16، ص 180 ـ 187.شيخ على مير خلف زاده، ص 273 ـ 272؛ ر.ك: گلشن وصال؛ كشكول شمس. 12. اصول كافى، ج 1، ص 279. 13. بحارالانوار، ج 43، ص 324؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 174. 14. خرائج راوندى، ج 1، ص 241 ـ 242 ؛ اثبات الهداة، ج 2، ص 554 ـ 558 ؛ تاريخ عمادزاده، ص 550 ؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 44؛ اصول كافى، ج 1، ص 300، ح 1 ـ 3. 15. الاحتجاج (انتشارات اسوه، 1413 هـ.ق، چاپ اوّل) ج 2، ص 56 ـ 65، ح 155، باتلخيص و ترجمه آزاد. 16. همان، ج 2، ص 66 ـ 67، ح 156.