بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت در آزمودن پادشاه يمن حاتم را به آزاد مردى





  • ندانم كه گفت اين حكايت به من
    ز نام آوران گوى دولت ربود
    توان گفت او را سحاب كرم
    كسى نام حاتم نبردى برش
    كه چند از مقالات آن باد سنج
    شنيدم كه جشنى ملوكانه ساخت
    در ذكر حاتم كسى باز كرد
    حسد مرد را بر سر كينه داشت
    كه تا هست حاتم در ايام من
    بلا جوى راه بنى طى گرفت
    جوانى به ره پيشباز آمدش
    نكو روى و دانا و شيرين زبان
    كرم كرد و غم خورد و پوزش نمود
    نهادش سحر بوسه بر دست و پاى
    بگفتا نيارم شد اين جا مقيم
    بگفت ار نهى با من اندر ميان
    به من دار گفت، اى جوانمرد، گوش
    در اين بوم حاتم شناسى مگر
    سرش پادشاه يمن خواسته ست
    گرم ره نمايى بدان جا كه اوست
    بخنديد برنا كه حاتم منم
    نبايد كه چون صبح گردد سفيد
    چو حاتم به آزادگى سر نهاد
    به خاك اندر افتاد و بر پاى جست
    بينداخت شمشير و تركش نهاد
    كه گر من گلى بر وجودت زنم
    دو چشمش ببوسيد و در بر گرفت
    ملك در ميان دو ابروى مرد
    بگفتا بيا تا چه دارى خبر
    مگر بر تو نام آورى حمله كرد
    جوانمرد شاطر زمين بوسه داد
    كه دريافتم حاتم نامجوى
    جوانمرد و صاحب خرد ديدمش
    مرا بار لطفش دو تا كرد پشت
    بگفت آنچه ديد از كرمهاى وى
    فرستاده را داد مهرى درم مر او را سزد گر گواهى دهند
    مر او را سزد گر گواهى دهند



  • كه بوده ست فرماندهى در يمن
    كه در گنج بخشى نظيرش نبود
    كه دستش چو باران فشاندى درم
    كه سودا نرفتى از او بر سرش
    كه نه ملك دارد نه فرمان نه گنج
    چو چنگ اندر آن بزم خلقى نواخت
    دگر كس نا كردن آغاز كرد
    يكى را به خون خوردنش بر گماشت
    نخواهد به نيكى شدن نام من
    به كشتن جوانمرد را پى گرفت
    كز او بوى انسى فراز آمدش
    بر خويش برد آن شبش ميهمان
    بد انديش را دل به نيكى ربود
    كه نزديك ما چند روزى بپاى
    كه در پيش دارم مهمى عظيم
    چو ياران يكدل بكوشم به جان
    كه دانم جوانمرد را پرده پوش
    كه فرخنده راى است و نيكو سير؟
    ندانم چه كين در ميان خاسته ست
    همين چشم دارم ز لطف تو دوست
    سر اينك جدا كن به تيغ از تنم
    گزندت رسد يا شوى نااميد
    جوان را برآمد خروش از نهاد
    گهش خاك بوسيد و گه پاى و دست
    چو بيچارگان دست بر كش نهاد
    به نزديك مردان نه مردم، زنم
    وزان جا طريق يمن بر گرفت
    بدانست حالى كه كارى نكرد
    چرا سر نبستى به فتراك بر؟
    نياوردى از ضعف تاب نبرد؟
    ملك را نا گفت و تمكين نهاد
    هنرمند و خوش منظر و خوبروى
    به مردانگى فوق خود ديدمش
    به شمشير احسان و فضلم بكشت
    شهنشه نا گفت بر آل طى
    كه مهرست بر نام حاتم كرم كه معنى و آوازه اش همرهند
    كه معنى و آوازه اش همرهند


/ 272