حكايت
شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم من و چند سالوك صحرا نورد سرو چشم هر يك ببوسيد و دست زرش ديدم و زرع و شاگرد و رخت به لطف و لبق گرم رو مرد بود همه شب نبودش قرار هجوع سحرگه ميان بست و در باز كرد يكى بد كه شيرين و خوش طبع بود مرا بوسه گفتا به تصحيف ده به خدمت منه دست بر كفش من به ايار مردان سبق برده اند همين ديدم از پاسبان تتار كرامت جوانمردى و نان دهى است قيامت كسى بينى اندر بهشت به معنى توان كرد دعوى درست
به معنى توان كرد دعوى درست
شناسا و رهرو در اقصاى روم برفتيم قاصد به ديدار مرد به تمكين و عزت نشاند و نشست ولى بى مروت چوبى بر درخت ولى ديگدانش عجب سرد بود ز تسبيح و تهليل و ما را ز جوع همان لطف و پرسيدن آغاز كرد كه با ما مسافر در آن ربع بود كه درويش را توشه از بوسه به مرا نان ده و كفش بر سر بزن نه شب زنده داران دل مرده اند دل مرده وچشم شب زنده دار مقالات بيهوده طبل تهى است كه معنى طلب كرد و دعوى بهشت دم بى قدم تكيه گاهى است سست
دم بى قدم تكيه گاهى است سست