حكايت
يكى سيرت نيكمردان شنو كه شبلى ز حانوت گندم فروش نگه كرد و مورى در آن غله ديد ز رحمت بر او شب نيارست خفت مروت نباشد كه اين مور ريش درون پراگندگان جمع دار چه خوش گفت فردوسى پاك زاد ميازار مورى كه دانه كش است سياه اندرون باشد و سنگدل مزن بر سر ناتوان دست زور نبخشود بر حال پروانه شمع گرفتم ز تو ناتوان تر بسى است
گرفتم ز تو ناتوان تر بسى است
اگر نيكبختى و مردانه رو به ده برد انبان گندم به دوش كه سرگشته هر گوشه اى مي دويد به مأواى خود بازش آورد و گفت پراگنده گردانم از جاى خويش كه جمعيتت باشد از روزگار كه رحمت بر آن تربت پاك باد كه جان دارد و جان شيرين خوش است كه خواهد كه مورى شود تنگدل كه روزى به پايش در افتى چو مور نگه كن كه چون سوخت در پيش جمع تواناتر از تو هم آخر كسى است
تواناتر از تو هم آخر كسى است