حكايت عابد با شوخ ديده
زبان دانى آمد به صاحبدلى يكى سفله را ده درم بر من است همه شب پريشان از او حال من بكرد از سخنهاى خاطر پريش خدايش مگر تا ز مادر بزاد ندانسته از دفتر دين الف خور از كوه يك روز سر بر نزد در انديشه ام تا كدامم كريم شنيد اين سخن پير فرخ نهاد زر افتاد در دست افسانه گوى يكى گفت شيخ اين ندانى كه كيست؟ گدايى كه بر شير نر زين نهد بر آشفت عابد كه خاموش باش اگر راست بود آنچه پنداشتم وگر شوخ چشمى و سالوس كرد كه خود را نگه داشتم آبروى بد و نيك را بذل كن سيم و زر خنك آن كه در صحبت عاقلان گرت عقل و راى است و تدبير و هوش كه اغلب در اين شيوه دارد مقال
كه اغلب در اين شيوه دارد مقال
كه محكم فرومانده ام در گلى كه دانگى از او بر دلم ده من است همه روز چون سايه دنبال من درون دلم چون در خانه ريش جز اين ده درم چيز ديگر نداد نخوانده بجز باب لاينصرف كه اين قلتبان حلقه بر در نزد از آن سنگدل دست گيرد به سيم درستى دو، در آستينش نهاد برون رفت ازان جا چو زر تازه روى بر او گر بميرد نبايد گريست ابو زيد را اسب و فرزين نهد تو مرد زبان نيستي، گوش باش ز خلق آبرويش نگه داشتم الا تا نپندارى افسوس كرد ز دست چنان گر بزى يافه گوى كه اين كسب خيرست و آن دفع شر بياموزد اخلاق صاحبدلان به عزت كنى پند سعدى به گوش نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال