سر آغاز
اگر هوشمندى به معنى گراى كه را دانش وجود و تقوى نبود كسى خسبد آسوده در زير گل غم خويش در زندگى خور كه خويش زر و نعمت اكنون بده كان تست نخواهى كه باشى پراگنده دل پريشان كن امروز گنجينه چست تو با خود ببر توشه خويشتن كسى گوى دولت ز دنيا برد به غمخوارگى چون سرانگشت من مكن، بر كف دست نه هرچه هست به پوشيدن ستر درويش كوش مگردان غريب از درت بى نصيب بزرگى رساند به محتاج خير به حال دل خستگان در نگر درون فروماندگان شاد كن نه خواهنده اى بر در ديگران
نه خواهنده اى بر در ديگران
كه معنى بماند ز صورت بجاى به صورت درش هيچ معنى نبود كه خسبند از او مردم آسوده دل به مرده نپردازد از حرص خويش كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست پراگندگان را ز خاطر مهل كه فردا كليدش نه در دست تست كه شفقت نيايد ز فرزند و زن كه با خود نصيبى به عقبى برد نخارد كس اندر جهان پشت من كه فردا به دندان برى پشت دست كه ستر خدايت بود پرده پوش مبادا كه گردى به درها غريب كه ترسد كه محتاج گردد به غير كه روزى دلى خسته باشى مگر ز روز فروماندگى ياد كن به شكرانه خواهنده از در مران
به شكرانه خواهنده از در مران