زلال سخاوت - زلال سخاوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زلال سخاوت - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زلال سخاوت

يد خسته از حضوري طاقت‏فرسا، پشت تپّه‏هاي شني افق ناپديد شد. كاروان از حركت بازايستاد. صداي يكنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، كوير بود و پيش رو واحه‏اي با درختان خرما و بركه‏اي كوچك. ستاره‏ها تك تك در آسمان ظاهر شدند. كاروانيان كنار بركه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مي‏نوشيدند. كسي اذان گفت. بعد از نماز آتشي برافروخته شد و حلقه‏اي انساني بر گرد آن شكل گرفت. شام مختصري خوردند. مسافران اهل كوفه و عازم زيارت خانه خدا بودند. در ميان جمع، مردي خوش صورت و گشاده‏رو بود. كاروان سالار پير به او اشاره‏اي كرد و گفت:

سيّد حميري نگاهي به جمع مشتاق انداخت و گفت:

ـ سيّد حِمْيَري! شعري برايمان بخوان.

ـ بله.

ـ فرزند رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله در اين كاروان است؟

ـ آخرين شعرم را در مدح كريم اهل‏بيت عليهم‏السلام سروده‏ام. آن را برايتان مي‏خوانم...

ـ پدر و مادرم در يكي از منزل‏هاي بين مدينه و مكّه زندگي مي‏كردند. پدرم در تهيه گياهان دارويي دستي داشت. به صحرا مي‏رفت. برگ گياهان را جمع مي‏كرد و با آنها دارو درست مي‏كرد. از قبايل اطراف مريض‏ها را پيش او مي‏آوردند. مادرم حامله بود. پدرم آرزو داشت پسردار شود. روزي به بيابان رفت و عصاره گياهي را گرفت و با آن روغني درست كرد كه براي درمان ورم پا سودمند بود. در بازگشت متوجه شد كارواني نزديك آنجا توقّف كرده. هنوز ظرف گلي حاوي روغن دستش بود كه غلام سياهي از كاروان جدا و به او نزديك شد. غلام گفت:

ـ از بني اميه نمي‏ترسي كه اين چنين حسن بن علي عليه‏السلام را مدح مي‏كني؟

ـ چرا بترسم؟ سال‏هاست چوبه دار خويش بر دوش دارم. تا زنده‏ام به كوري چشم باطل از حق خواهم گفت. چرا مدح نكنم كسي را كه تولدم به بركت دعاي او بوده است!

ـ اي مرد! مولايم مرا فرستاده تا روغني را كه امروز مخصوص ورم پا درست كرده‏اي؛ از تو بخرم!

ـ من غلام حسن بن علي عليهما‏السلام هستم.

شعر كه تمام شد؛ صداي احسنت از هر سو بلند شد. كسي در آن ميانه گفت:

ـ مولاي تو كيست؟ از كجا خبر دارد من چنين دارويي ساخته‏ام؟

ـ سيّد حميري! من نيز خاطره‏اي شنيدني از امام حسن عليه‏السلام دارم. اين خاطره به پدربزرگ و مادربزرگم مربوط مي‏شود. آنها صحرانشين بودند و در خيمه‏اي كوچك زندگي مي‏كردند. روزي پدربزرگم براي جمع‏آوري هيزم به صحرا مي‏رود و مادر بزرگم در خيمه بوده. كاروان‏هايي كه از مدينه به مكّه مي‏رفتند، از آن منطقه مي‏گذشتند. سه مرد شترسوار مقابل خيمه توقف مي‏كنند. آنها گرسنه و تشنه بودند. آب طلب مي‏كنند. مادربزرگم به تنها گوسفندشان كه بيرون خيمه بوده، اشاره مي‏كند و مي‏گويد:

جواني از بين جمع گفت:

ـ من پولي نمي‏خواهم؛ در عوض حاجتي از شما دارم!

ـ ممنون! تا به حال چندين سفر فاصله مدينه تا مكّه را پياده طي كرده‏ام. اما اين بار پايم ورم كرد و ترك برداشت. راستي پول دارو را گرفتي؟

پدرم به سمت كاروان دويد. آن قدر عجله داشت كه نزديك بود زمين بخورد و دارو از دستش بريزد. نزد امام رفت. از شدت خوشحالي و هيجان نمي‏توانست صحبت كند.

ـ همسرم حامله است. از خدا بخواهيد و دعا كنيد پسري به ما بدهد.

ـ حاجتت را بگو.

زلال سخاوت

ـ آقا جان! پدر و مادرم فداي شما، بفرماييد اين هم روغن.

ـ به خانه‏ات بازگرد؛ هم اكنون پسرت به دنيا آمد. او از شيعيان ما خواهد بود.

ـ گوسفند را بدوشيد. شيرش را با آب بياميزيد و بياشاميد.

مهمان‏ها كه شير را مي‏نوشند، مادربزرگم ادامه مي‏دهد:

يكي از آن سه نفر گوسفند را ذبح مي‏كند. مقداري از گوشت آن را كباب مي‏كنند و مي‏خورند. موقع رفتن مي‏گويند:

پدرم به خانه بازگشت. مادرم وضع حمل كرده بود و من به دنيا آمده بودم.

ـ حتماً گرسنه هم هستيد. مهمان حبيب خداست. گوسفند را بكشيد!

جمعيت با شگفتي به سيّد حميري خيره شدند.

ـ مادر! ما از بزرگان قريشيم. به حج مي‏رويم. اگر گذرت به مدينه افتاد؛ نزد ما بيا تا محبت تو را جبران كنيم.

مدتي بعد آنها در نهايت تنگدستي به مدينه مي‏روند. در بازار مدينه مردي به آنها نزديك مي‏شود. به مادربزرگم سلام مي‏كند و مي‏گويد:

ـ آن را براي سه مهمان ذبح كردم. از قريش بودند.

ـ واي بر تو! تنها گوسفند مرا براي افراد ناشناس مي‏كشي، آن وقت مي‏گويي از قريش بودند!

ـ مادر! مرا مي‏شناسي؟

ـ بله كه مي‏شناسم!

ـ چرا زير اين نخل خشكيده خوابيده‏اي؛ مگر اين اطراف، درخت سبزي نيست؟

او يكي از همان سه مسافر بود.

مرد آن دو را به خانه مي‏برد. او حسن بن علي عليهما‏السلام بود. هزار گوسفند و هزار دينار به مادربزرگم مي‏دهد. بعد آنها را روانه خانه برادرش حسين بن علي عليهما‏السلام مي‏كند. مادربزرگم با ديدن حسين عليه‏السلام زير لب مي‏گويد:

ـ خداوندا، من ميزبانِ فرزندان رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله بوده‏ام!

آنجا نيز هزار گوسفند و هزار دينار دريافت مي‏كنند. آنگاه حسين بن علي عليهما‏السلام آنها را به خانه پسر عمويش عبدالله بن جعفر راهنمايي مي‏كند. مادربزرگم با ديدن عبدالله به پدربزرگم اشاره مي‏كند:

ـ اين همان مردي است كه تنها گوسفند تو را ذبح كرد!

جوان سكوت كرد. نيمه شب نزديك بود. اما خواب به چشم هيچ كس نيامده بود. حال نوبت كاروان سالار پير بود كه زبان به سخن بگشايد.

ـ كرامتي شگفت از مولايمان امام حسن عليه‏السلام در خاطر دارم كه بي‏واسطه از زبان پدرم شنيده‏ام. او از فرزندان زبير بن عوام بود. خدايش رحمت كند. اين ماجرا نيز بين راه مدينه و مكّه اتفاق افتاده است.

پدرم در منزل‏گاهي زير نخل خشكيده‏اي دراز كشيده بود. كارواني از مدينه آنجا توقّف كرد. بزرگ كاروان به سمت درخت رفت. پدرم برخاست. او را شناخت. حسن بن علي عليهما‏السلام بود. سلام و عليك كردند. امام پرسيد:

ـ آقا جان! درخت‏ها از بي‏آبي خشك شده‏اند!

كاروان سالار پير سكوت كرد. همه محو سخنان او شده بودند. چند تكه چوب بزرگ برداشت، روي شعله‏هاي آتش انداخت و گفت:

ـ خرما و سايه كدام درخت؟

امام به درخت اشاره كرد و فرمود:

ـ دوست داري خرماي تازه بخوري و زير سايه استراحت كني؟

ـ همين درخت!

ـ ان شاءالله سبز خواهد شد!

ساعتي بعد، پدربزرگم با پشته هيزم برمي‏گردد؛ جاي خالي گوسفند را مي‏بيند. مادربزرگم مي‏گويد:

ـ يابن رسول‏الله، اين درخت كه خشك است!

امام زير درخت ايستاد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت و گفت:

ـ اي خداي بي همتا كه درخت خشك را براي حضرت مريم عليها‏السلام سبز و بارور كردي و به او خرماي تازه و خوش طعم مرحمت كردي! اين نخل خشكيده را هم بارور فرما!

ناگاه درخت سبز شد و به بار نشست. همه از خرماي آن خوردند و زير سايه‏اش به استراحت پرداختند.

ـ حال ديگر بخوابيد. سحر حركت مي‏كنيم. دو منزل بيشتر تا مدينه نمانده.

همه كنار آتش به خواب رفتند. تنها سيّد حميري بيدار مانده بود و در انديشه سرودن شعري تازه، به آسمان پر ستاره كوير چشم دوخته بود.

عبدالله نيز چون عموزاده‏هايش به آنها هزار گوسفند و هزار دينار مي‏بخشد. پدر بزرگ و مادربزرگم با سه هزار گوسفند از مدينه خارج مي‏شوند. چوپاني را به كار مي‏گيرند. بعدها راهي عراق مي‏شوند و در كوفه اقامت مي‏كنند.

منابع:

3. بحارالانوار، ج 43، ص 324.

1. اصول كافي، ج 1، ص 463.

2. الخرائج و الجرائح، قطب راوندي، ج1، ص 239.

4. صلح الحسن(ع)، شيخ راضي آل ياسين، ص 43.

5. كرامات و مقامات عرفاني امام حسن مجتبي(ع)، سيد علي حسيني، نبوغ، قم.

/ 1