مقدمه - فلسفه اخلاق، از دیدگاه مکاتب قدیم و جدید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه اخلاق، از دیدگاه مکاتب قدیم و جدید - نسخه متنی

سید محمد رضا علوی سرشکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

با همكارى آقايان:

محمد سليمانى، مجيد حبيبيان - سيد عباس طباطبائى - مجدالدين تجرد - سيد ذاكر حسين كشميرى شناسنامه كتاب نام كتاب: فلسفه اخلاق

مؤلف: استاد سيد محمدرضا علوى سرشكى ناشر:

مقدمه

آيا صفات اخلاقي و خوبي فضائل و بدي رذائل واقعيتي تغيير ناپذير دارند؟ نظريه هايي درباره اصول اخلاق فيلسوفان فضيلت گرا ارسطو رواقيان وارثان سقراط در قرون جديد فضيلت محوران در قرون جديد کانت بهره جويان، نفع گرايان مقدمه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يا فلسفه جويى فضائل و بدى رذائل: در فلسفه اخلاق دو بحث مجزى و مستقل از هم هستند:

1 - يكى بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يعنى اينكه چرا عدالت، احسان، خوب است و خودخواهى بجا و حسادت و بخل بد است.

2 - دوم بحث اينكه چه كارى درست و چه كارى نادرست است و بعبارت ساده تر يعنى يك انسان عاقل، دنبال انجام چه كارهائى هست و چه چيزهائى را مى خواهد و از چه چيزهائى گريزان است و درصدد از ميان بردن آنها است.

و بعبارت ديگر، هدف انسان در زندگى كردن چيست و يا اينكه يك انسان عاقل چگونه زندگى مى كند.

فلسفه اخلاق بمعنى اعم:

- بعضى از دانشمندان دنبال بحث دوم كه بيان هدف يك انسان عاقل در رفتارش باشد بودند كه شايد بتوان آنرا به هدف زندگى تعبير كرد همچون ذى مغراطيس، اپيكور، هيلوتيوس، بنتام و بنتاميان و شوپنهاور و شايد بتوان گفت مور دوست راسل در قسمتى از كتاب اش كه بنظر مى رسد عقلاً انسان و بلكه هر حيوان ذى شعواى ابتداءً بطور غريزى دنبال حفظ بقاى خود و بعد رفع درد و رنج از خود و نهايتاً بتواند جلب راحتى و خوشى براى خود است و خوشى هر چه بيشتر، جالب توجه تر است البته ذى مقراطيس و اپيكور مى گويند انسان دنبال خوشى است و ظاهراً مقصود دائما از خوشى اعم از زمع درد و رنج و جلب لذت است (و گرنه اگر بگوئيم انسان دنبال تنها لذت است نه رفع و درد و رنج از خود شايد معقول نباشد و يك فيلسوف معقول نيست چنين اشتباهى بكند).

- اما شوپنهاور بعكس مى گويد انسان دنبال كم كردن درد و رنج خود است هدف انسان ها كم كردن بدبختى هاى خودشان است.

اين عبارت شوپنهاور هم شايد شكايتى از احوال زمان خودش باشد كه مثلاً مى خواست بگويد آنقدر گرفتارى و درد و رنج در زمان ما زياد شده است كه تمام وقت همه مردم، صرف رفع مشكلاتشان مى شود و فرصت آنرا ندارند كه دنبال خوشى بروند و اگر اين مقصود شوپنهاور نباشد بعيد است كه مقصودش اين باشد كه انسان از لذت و خوشى گريزان است و يا اينكه علاقه اى به لذت و خوشى ندارد.

- و اگر باز به بيان بعضى ديگر از فيلسوفان بپردازيم كه مى گويند هدف انسان و هر جاندارى حفظ زندگى اش است و انگيزه بقاء انگيزه اصلى بشر است باز هم توچه آنها به جزء اصلى است و فراموش كردن جزءهاى ديگر و مى توان گفت كه هدف بشر همچون همه جانداران علاوه بر حفظ بقاء خود جلب راحتى يعنى دفع درد و رنج و علاوه بر آنها در صورتى كه بتواند جلب لذت و خوشى است و مقصود باطنى همه اين فيلسوفان همين است گرچه هر كدام در بيان به جمله اى خاص تكيه كرده اند.

در نتيجه گفتار مور هم در كتاب اخلاق است مبنى بر اينكه انسان در هر كارى را كه نسبت ه كارهاى ديگر انتخاب مى كند هدف اش كسب لذت بيشتر است يعنى گفتار مور در بيان اينكه انسان هدف كارهايش در رفع رنج و مشكلات و جلب هر چه بيشتر خوشى است گفتار حقى است و در فلسفه اخلاق بمعنى اعم كه بيان هدف انسان در كارهايش است گفتار صميمى است.

- البته اشكال باينكه انسان و يا حيوان در كارهايش چنين هدفى دارد گزاره اى روانشناسانه است و مربوط به روانشناسى نه مربوط به فلسفه اخلاق و لازمه چنين گزاره اى طبيعت شناسنانه و روانشناسانه الزاماً اين نيست كه خوب است يا اينكه پس عقلاً هم خوب است يا اينكه اخلاقاً هم خوب است.

لكن چنانچه سيجويك جان استوارت ميل و مورهم بان اشاره كرده اند در نزد عقل هم دفع درد و رنج و جلب لذت كارى بجا است و خوب است و عقل آنرا بدون واسطه و بطور شهود كارى بجا و دوست داشتنى مى يابد.

يعنى استدلال هلوتيوس بر اينكه انسان و حتى هر حيوانى بطور غريزى دنبال رفع درد و رنج از خود و جلب لذت است گرچه اين جمله طبيعت شناسانه و روانشناسانه به تنهائى نمى تواند مثبت خوبى عقلى آن باشد.

و بالاخص نمى تواند مثبت خوبى اخلاقى آن بقول مطلق باشد و به بايد و نبايد اخلاقى بقول مطلق يا جامد لكن عقل خوبى لذت و بدى درد را به طور شهودى درك مى كند و بالاخره مكتب نفع گرائى مى تواند با اتكاء بر شهودگرائى عقل ادامه يابد نه به صرف اتكاء به گزاره اى روانشناسانه.

- و خلاصه حرف خوبى است در فلسفه اخلاق بمعنى اعم باينكه هدف انسانها علاوه بر حفظ بقاء خود، دفع رنج و درد و جلب لذت است و خوشى خوب است عقلا و لذا هر عاقل دنبال راحتى و خوشى است و بعبارت ديگر عقل وجود و راحتى و خوشى را ذاتاً خوب مى بيند و درد و رنج را ذاتاً بد.

فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه: گفتيم فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه درباره شناخت اين است كه چرا فضائل اخلاقى يعنى عدالت و نيكوكارى خوب و رذائل اخلاقى بمعنى ظلم و فساد بد است و دى اين بحث ذى مغراطيس و اپيكور و هلوتيوس و بنتاميان و نفع گرايان حتى شهودى هيچ، سخنى ندارند كه بگويند و لذا به آنها اشكال شده كه از هست نمى توان بايد را نتيجه گرفت كه هيوم گفته يا اينكه محور بحث فلسفه اخلاق الزام است شناخت الزامات اخلاقى اينكه بايد عدالت داشت و نبايد ظلم كرد و از اينكه عملى داراى لذت بيشتر است نمى توان استنتاج كرد كه بايد آن را انجام داد مثلاً من هيچ الزامى ندارم كه بالاترين لذت شخصى را براى خود يا ديگرى جلب كنم چنانچه بريكاردو آنرا مى گويد.

و رادلز هم مى گويد محور بحث اخلاق انصاف است نه جلب لذت بيشتر كه مور امثال مور از نفع گرايان مى گويند.

لكن در بررسى گفتار فوق مى توان گفت كه ميان موضوع و هدف فلسفه اخلاق بمعنى اعم و موضوع و هدف فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يعنى خوبى فضائل و بدى رذائل اشتباه شده است و گفتار بهره جويان در اينكه انسان به دنبال خوشى است و حتى خوشى عقلاً هم خوب است و حتى اينكه انسان عاقل دنبال هر چه بيشتر خوشى است گفارى بجا است البته در هدف و بحث فلسفه اخلاق بمعنى اعم كلمه كه بيان هدف رفتار انسانها است و اثبات اينكه خوشى ذاتاً خوب است اما نه در بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه كه بيان خوبى فضائل يعنى عدالت و احسان و بدى ظلم و فساد باشد و بعبارت ديگر مقصود بيان بايدها و نبايدهاى اخلاقى باشد.

زيرا درست است كه خوشى ذاتاً خوب است عقلاً اما هر خوبى ذاتى كه عقلاً عبارت از خوبى اخلاقى نيست و حتى هر خوبى اخلاقى هم مستلزم بايدها و نبايدهاى اخلاقى نمى شود و خلاصه هر خوبى بمعنى بايد اخلاقى نيست كه ترك اش ضد اخلاق باشد و ترك كننده اش مستحق مجازات باشد.

از عبارات فوق نتيجه ديگرى را هم مى توان گرفت اينكه بعضى همچون مور گفته اند كه فلسفه اخلاق فلسفه اى است كه درباره خوبى (و يا حتى خوبى هاى ذاتى) بحث مى كند گفتار كاملى نيست زيرا هر خوبى خوبى اخلاقى نيست دنبال خوشى و لذت رفتن خوب است اما مطلقاً حتى اخلاقاً خوب است اگر چه به تضييع حقوق و طبيعى ديگران بانجامد و موجب ظلم شود هرگز.

پس گفتار ذى مغراطيس و اپيكور و بهره جويان مبنى بر اينكه هدف انسانها در رفتارشان جلب خوشى است و حتى اينكه بقول سيجويك و مور عقلاً هم خوشى خوب است و درد ذاتاً عقل بطور شهودى آنرا بد مى بيند و اينكه هر عاقلى در خيال حفظ جان خود و راحتى و خوشى است گفتارى حق است اما نمى توان گفت هر خوشى حتى اگر به ظلم بانجامد و موجب تضييع حقوق طبيعى ديگران هم بشود عقلاً خوب است بلكه عقلاً هر خوشى تا آنجائى خوب است كه در چهارچوب اخلاق انجام گيرد و به تضييع حقوق ديگران (و آنچه به تضييع حقوق طبيعى ديگران مى انجامد) نانجامد و اخلاق چهارچوب رفتار اخلاقى بشر است و بعبارت ديگر اخلاق درباره چگونگى و در كجا واقع شدن رفتار بشر است كه اگر رفتار بشر حال بهر هدف مجازى كه باشد (حفظ بقاى خود، دفع رنج و با جلب خوشى و لذت بيشتر) در كجا خوب است و در كجا بد است در جائى كه مستلزم ظلم يعنى تضييع حقوق ديگران نشود خوب است و در جائى كه به ظلم بانجامد اخلاقاً بد است.

خلاصه اينكه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه درباره خوبى (ذاتى) بحث مى كند صحيح است اما نه درباره خوبى مطلق و اصل عمل كه عبارت باشد از خوبى رفتار خوشى آفرين بلكه درباره چگونگى عمل يعنى در به انجام دادن عمل و رفتار است آنهم از نظر فضيلت و رذيلت انسانى و لذا بحث درباره اينكه خوشى طلبى خوب است و عمل بى فايده خوب نيست چه رسد به عمل رنج آور بى فايده بحثى حق است اما مربوط به اصل عمل است و بحث فلسفه اخلاق بمعنى اعم نه فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه كه درباره چگونه انجام دادن عمل باشد آنهم از نظر فضيلت و رذيلت انسانى.

همچنانكه با تعريف ما، بحث زيباشناسى هم گرچه از زيبائى كه موضوع خوبى ذاتى است بحث مى كند لكن از بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه، خارج است زيرا درباره خوبى فضيلت بدى و رذيلت انسانى نيست بحمد اللَّه هم موضوع فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه روشن شد و هم تعريف فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه روشن شد و اينكه تعريف مور و امثال مور تعريفى كامل و صحيح نبوده است.

و نيز اينكه در كتب فلسفه اخلاق كه در فلسفه جديد از آن بحث مى كند اين دو مبحث را با هم اشتباه و مخلوط كرده است و باز فيلسوفان در يك سردرگمى غالباً باقى مانده اند بالاخص آنكه بعضى از مولفين فلسفه اخلاق حتى اخلاق نگارى را به مبحث فلسفه اخلاق فزوده و موجب حجيم شدن كتب فلسفه اخلاق و سردرگمى بيشتر شدند (مثل كتاب تاريخ فلسفه اخلاق غرب كه توسط لارسى سى بكر ويراستارى شده است).

و در نتيجه خوبى فضائل و بدى رذائل مورد تشكيك گروهى كم انديش همچون پوزيتيوسيت كه با ابزار حواس پنجگانه كه در محدود اشباء مادى خارجى همچون گرما و سرما و روشنى و تاريكى گرما و سرما است دنبال پيدا كردن خوبى عدالت احسان، و بدى ظلم و فساد هستند گرچه آثار مفيد عدالت و احسان و آثار درد آور ظلم و فساد با حواس پنجگانه هم مى تواند قابل شناخت باشد اما حسن ذاتى عدالت و احسان و زشتى ذاتى ظلم و فساد گر چه به هيچ آثار خوشى آفرين و دردآورد خارجى منتهى نشود تنها از طريق عقل قابل شهود است وبس.

گزاره اخلاقى مغالطه طبيعت گرانه:

اگر مقصود از طبيعت موجودات خارجى مادى است خوبى و بدى چنين چيزى نيست زيرا نه جوهرى مادى است مانند جسم و مواد فيزيكى و نه اوصاف ثانويه اجسام همچون رنگ، گرما، سرما و غيره كه در اصطلاح ارسطوئى، عرض ناميده مى شوند يعنى خوبى و بدى از اعراض خارجيت اجسام نيستند همچون حركت و شكل هندسى يا قرمز و زبرى و و رنگ و گرما و.

كه از صفات اجسام خارجى بوده و از عوارض آنها مى باشند و با وجود موضوع شال در خارج موجود مى شوند چه انسانى در روى كرده زمين باشد يا نباشد بعبارت ديگر خوبى و بدى بالاخص اخلاقى مانند خوبى عدالت و بدى ظلم نه جزء اجاسم جامد و نه مايع و نه گاز اند و نه از خصوصيات خارجى آنهايند و هيچ كس هم چنين احتمالى نداده است اما اگر از موجودات مادى خارجى بگذريم آيا خوبى و بدى از حالات حيوانى اند مثل لذت و درد كه از خصوصيات موجود مادى خارجى بمعنى اتم ماده فيزيكى نيستند اما در موجودات با شعور گرچه حيوانات وجود دارند آيا مى توان گفت خوبى بمعنى لذت و بدى بمعنى درد و رنج است مور اين نظر را به جان استوارت ميل نسبت مى دهد كه ميل گفته خوبى يعنى لذت و بدى يعنى درد و رنج اما مور به شدت به ميل حمله مى كند و يك چنين تفسيرى را مغالطه طبيعت گرايانه مى نامد و حق ام با جان ادوارد مورد است زيرا درست است كه خوشى خوب است يعنى خوشى يك مصداق از خوبى ها است و واقعاً هم خوشى خوب است اما آيا خوبى هم بمعنى خوشى است يعنى آيا هر گردى هم بمعنى گردو است هرگز خوشى يكى از چيزهاى خوب است فضائل اخلاقى من جمله عدالت خوب است حتى اگر براى عامل خود لذت حيوانى ببار نياورد بلكه زحمت هم داشته باشد.

و در بعضى مواقع شايد با درد هم همراه باشد ولى باز عدالت خوب و ظلم بد است و عدالت و ظلم يك موضوع مادى و يا طبيعى حتى حيوانى نيست تا گزاره اش بتواند مادى و طبيعى باشد بعبارت ديگر عدالت و ظلم به رفتار انسانى نسبت داده مى شود آنگاه كه با راهنمائى عقل مخالفت كند و به حقوق طبيعى ديگران تجاوز نمايد و گفتم عدالت و ظلم و خوبى و بدى اخلاقى درباره اصل عمل نيست درابره چگونه انجام دادن عمل است يك نوع عمل مثل خوردن و آشاميدن اگر در جاى خودش واقع شود و مستلزم تجاوز به حقوق ديگران نباشد خوب و مصداق عادلانه و اگر از مال ديگران و تجاوز به دسترنج ديگران و حقوق طبيعى آنان باشد مصداق ظلم در نتيجه مصداق بدى است و حتى خوشى كه ذاتاً مقتضى خوبى است اگر در موردى تجاوز به حقوق ديگران و مستلزم ظلم به آنها شود اخلاقاً ظلم است و مصداق بدى اخلاقى است پس يك نوع رفتار طبيعى و يا خوشى حيوانى ممكن است در حالى اخلاقاً خوب و در موردى اخلاقاً بد باشد پس خوبى و بدى بالاخص اخلاقى يك نوع موجود مادى يعنى اتمى و فيزيكى نيست و حتى يك نوع موجود حيوانى و يا حالتى از طبيعت حيوانى نيست و تفسير خوبى به لذت و بدى به درد خطا است و بقول مور يك خطاى طبيعت گرايانه است كه مفهومى فوق طبيعى را به موجودى طبيعى تفسير مى كند.

اما حال كه خوبى و بدى بالاخص اخلاقى آن از اشياء مادى و حتى از حالات طبيعى حيوانى نيست و مافوق طبيعى است از چه نوع امور غير طبيعى است از امور انشراعى يا واقعى است.

خوبى وصفى انشراعى و نسبى نيست:

اولاً واقعى را بايد بيشتر توضيح بدهيم:

1 - واقعى گاهى بمعنى موجود در خارج يعنى در عالم ماده اتم و انرژى و يا در عالم حيوانى است همچون در دو لذت و آگاهى و شعور و.

2 - و گاهى بمعنى امور نفس الامرى است يعنى در عالم حقيقت و عالم واقعيت خود شى ء مثل اينكه در هندسه دو زاويه متقابل به راس با هم مساوى اند و يا محيط دايره بيش از سه برابر قطر آن است و يا اينكه مجموع زواياى داخلى مثلث مساوى با صدو هشتاد درجه است (= مجموع دو قائمه) اينها واقعيات غير قابل انكار اند گرچه يك مصداق هم در خارج نداشته باشند و يا اينكه شكل هاى قرينه زيبا هستند.

3 - و گاهى واقعى بمعنى امور انتزاعى است كه عقل در مقايسه يك چيز با چيزى ديگر آن صفت را در ذهن خود انتزاع مى كند.

نتيجه:

- اينكه قبل از آنكه بخواهيم قضاوت كنيم كه خوبى و بدى بالاخص اخلاقى جزء كدام قسم از اين واقعيات سه گانه هستند بهتر است توضيحى درباره مفهوم خوبى بدهيم خوبى آنطور كه فرانتر برنتاتو دوست داشتنى است نه بمعنى آنچه فعلاً محبوب و دوست داشته شده است.

- توضيح اينكه دوستى مانند علم و آگاهى از امور نفسانى و در درون انسان است كه از امور اضافى است بوده و بدون متعلق هرگز محقق نمى شود هميشه دوستى و آگاهى نسبت به چيزى است كه مورداش مى گويند.

عالم بدون معلوم نمى شود و حتماً نسبت به چيزى عالم است كه آنرا معلوم اش مى نامند دوستى هم چنين است فرد علاقمند و دوستدار حتماً دوستدار چيزى است كه آنرا چيز مورد علاقه اش و محبوب است مى نامند ژس دوستى و شناخت گرچه از اوصاف واقعى انسان اند اما از مفاهيم ذات اضافه و نسبى هستند همچون فوقيّت و تحتيت يا ابوت و نبوت و عليت و معلوليت و.

همچنانكه هر چيزى كه علت است حتماً علت براى چيزى است كه معلول اش مى نامند و چه بسا خود آن معلول هم باز علت چيزى ديگر باشد همچنانكه سقف فوق زمن و زمين تحت سقف مى باشد اما همين سقفى كه فوق زمين است نسبت به آسمان تخت است يعنى همين سقف كه نسبت به زمين فوق است و داراى صفت فوقيت كه نسبت به زمين فوق است و داراى صفت فوقيت است نسبت به آسمان تحت است و داراى صفت تحتيّت است يعنى سقف نسبت به چيزى فوق و نسبت به چيز ديگرى تحت است و مهم در اين وصف هاى اضافى نسبت است تا آنها را نسبت به چه چيزى مقايسه كنيم و لذا آنها را وصف هاى بالقياس هم مى نامند محبت و آگاهى هم گرچه از اوصاف انتزاعى محض نيستند و ما به ازاء خارجى دارند اما از اوصاف اضافى و نسبى هستند چيزى براى من مطلوب و محبوب هست در حاليكه همان چيز براى ديگرى محبوب نيست بلكه مبغوض و منفور است همچنين آگاهى و شناخت گرچه از اوصاف حقيقيه و خارجيه هستند اما از امور ذات اضافه و نسبى هستند چيزى براى من معلوم و براى ديگرى مجهول است و لذا مى توان گفت محبت و شناخت همچون فوق و تحت مى تواند جزء معقولات ثانى فلسفى محسوب شود كه عروض وصف در ذهن است ولى چيز منصف به آن وصف در خارج است يعنى يك چيز محبوب و معلوم را در نظر بگيريم مثلاً عسل داراى حجم و رنگى مخصوص در خارج است و علم من به آن عسل خارجى در خود من است همچون علاقه و محبت من به عسل كه در درون من است نه در عسل خارجى اما همين عسل خارجى متصف به محبت و علم ما مى شود و مى گوئيم اين عسل خارجى محبوب من و معلوم من است با آنكه محبت و علم چيزى است در درون من و همچون رنگ و حجم عسل نيست كه در درون عسل باشد اما همين عسل در نسبت به علم و علاقه من متصف به وصف معلوم و محبوب مى شود البته معلوم براى من و محبوب براى من يعنى وصف محبت و علم عارض ذهن شخص عالم و محبت مى شود اما آن چيز خارجى مورد اين علم و محبت نيز به وصف محبوبيت و معلوميت متصف مى شود پس روشن شد كه محبت، عشق و علاقه گرچه در جسم و متعلق خارجى وجود ندارد بلكه تنها در درون عاشق و فرد علاقمند وجود دارد لكن همان جسم و چيز خارجى متصف به وصف محبوبيت و معشوقه بودن مى شود اما عشق يك صفت مادى و خارجى نيست بلكه چيزى در درون دل و ذهن است.

فرق ميان محبوب و خوب:

گفتيم محبوب مثل معقولات ثانويه فلسفيه هستند كه عروض آنها در ذهن و اتصاف شان به چيز خارجى است و يك چيز ممكن است براى شخصى محبوب بوده ولى براى شخصى ديگر محبوب نبوده بلكه مبغوض باشد همچون علت و معلول كه چه بسا چيزى كه نسبت به چيزى ديگر معلول است براى چيز سومى علت باشد مثل اينكه مثلاً حسن پسر حسين باشد و پدر على باشد يعنى يك فرد بنام حسن هم پدر باشد و هم پسر اما هر كدام نسبت به شخص ديگر يعنى چيزى هم چه بسا براى فردى محبوب باشد براى ديگرى مبغوض.

- اما صفت خوب بالذات چنين نيست چيزى كه ذاتاً خوب است مثل خوشى و عدالت يعنى ذاتاً دوست داشتن است همچنانكه چيزى كه ذاتاً بد است چيزى است كه ذاتاً دوست داشتن نيست و مثل درد و رنج و ظلم چه براى من با براى تو و يا براى ديگرى درد و رنج و ظلم براى هيچكس خوب نيست و خوشى و علم و عدالت و خردمندى براى همه خوب است چون ذاتاً خوب يعنى سزاوار دوست داشتن اند عقلاً در نتيجه خوبى بالذات اخلاقى از چيزهاى نسبى همچون محبت و عشق نيست كه چيزى براى مردم محبوب و مورد علاقه باشد و براى ديگرى مبغوض و مورد نفرت باشد بلكه چيزى كه ذاتاً خوب است مطلقاً و براى همه ذاتاً خوب است.

چيزى كه ذاتاً بد است يعنى در درون خود آن چيز گويا بدى است يعنى ذات و ماهيت درد و رنج و ظلم بدى زا است و بدى از درون ذات رنج و درد و ظلم سرچشمه مى گيرد و لذا اگر كسى بر خلاف نوع بشر به خوشى و عدالت هيچ علاقه اى نداشت بلكه تنها علاقمند درد و رنج و ظلم بود عقلاً قابل تعجب است كه چرا چيزى را كه ذاتاً دوستداشتنى است مثل خوشى و عدالت را دوست ندارد و چيزى را كه ذاتاً دوست نداشتنى است مثل درد و ظلم را دوست دارد.

اما بر خلاف محبت و عشق اگر كسى بگويد من گوشت ماهى و يا گاو را دوست ندارم و ديگرى بگويد من همانرا يعنى گشوت ماهى و گاو را خيلى هم دوست دارم چون سليقه اى است هيچ عقلاً تعجبى ندارد زيرا محبت و عشق نسبى است و سرچشمه اش در شخص فاعل است يعنى در شخص علاقمند و عاشق اما خوبى بالذات نسبى نيست بلكه مطلق است و سرچشمه اش در همان چيز خوب است خوشى خوب است حتى براى حيوانات حتى اگر انسان هم آفريده نشده بود و عدالت خوب است اگر چه اكثر مردم عادل نباشند و حتى اگر يك عادل هم در روى زمين نباشد و هيچكس عاشق و علاقمند به عدالت نباشد شايد با اين مقدار توضيحات خواننده بگويد اينها توضيح واضحات است و مقصود چيست و چه نتيجه اى مى خواهيم از اين تفاوت ميان معنى محبوب و خبى بگيريم در جواب مى گوئيم اين نتيجه را كه گفته جان استوارت ميل و غالب پوزيتيويست ها كه مى گويند خوبى يعنى چيزى را كه من به آن علاقه دارم و به آن ميل دارم در مورد سليقه من است گفتارى غلط است زيرا خوبى اخلاقى كه يك نوع از خوبى هاى بالذات و مطلق است همچون خوشى و عدالت بالذات سزاوار دوستداشتنى است عقلاً گرچه من به آن فعلاً علاقه اى نداشته باشم و خوب ذاتى و اخلاقى بمعنى آنچه من به آن فعلاً علاقه دارم نيست و ستمگران بخاطر منافع شان چه بسا در مواردى به اجراى عدالت علاقه ندارند بلكه علاقمند به انجام ظلم مى شوند و علاقه آنها بانجام ظلم يا تبعيض نژادى هرگز ظلم و تبعيض نژادى را خوب نمى كند و خوبى ذاتى اخلاقى هرگز بمعنى آنچه من اينك علاقه دارم يا مى خواهم دهم نيست حق اگر اكثريت هم بانجام آن ميل داشته باشند مثل تبعيض نژادى يا دفن زن ها با بدن مرده خواهرشان كه بعضى جامعه ها در قديم چنين بودند و رضايت بانجام آنها مى دادند ولى باز ظلم عقلاً بد است و علاقه فردى يا گروهى به آن هرگز آنرا خوب نمى كند همچنانكه اكثر افراد عادل كامل نيستند اما در عين حال عادل كامل خوب كامل است بقول كانت راستى خوب است حتى اگر اكثر مردم دروغ بگويند يا عادت به دروغ گفتن كرده باشند و خوبى ذاتى و اخلاقى عدالت و بدى ظلم در ذات ظلم وجود دارد و مطلق است و ارادى ما در آن هيچ تغييرى در آن نيم تواند ايجاد كند و گفته ارسطو و پوزيتيوست ها و امثال آنها همچون گفته جان استوارت ميل و.

كه خوبى را به ميل فعل و سليقه و يا تاثير محيط و يا رسم و رسوم جامعه و عادت و به تفسير كرده اند غلط است.

همچنانكه تفسير بعضى از دوستان از طرفداران ارسطو به اينكه خوبى اخلاقى همان مفهوم نسبى و معقول ثانى فلسفى است گفتارى غلط است علاوه بر آنكه خوبى ذاتى خوشى و عدالت و عارض بر ذهن نمى شود بلكه اصلاً عرض نيشت بلكه ذاتى آن ماهيت است كه ذاتاً خوب است و در تعريف وصف معقولات ثانويه فلسفى گفته اند آنچه عروض اش در ذهن و اتصاف اش در خارج است هرگز آنچه ذاتاً خوب است مثل خوشى و عدالت چنين نيست پس خوبى ذاتى كه خوبى اخلاقى هم از آن جمله است معقول ثانى فلسفى نيستند و هرگز انتزاعى محسوب نمى شوند بلكه همچون زيبائى و همانندى و ناهمانندى در هندسه و علوم رياضى از واقعيات نفس الامرى و خارجى هستند دو زاويه متقال براس واقعاً مساوى هستند چه در ذهن وجود يابند و يا د رخارج مجموع زواياى داخلى مثلث مساوى با صد و هشتاد درجه (دو قائمه) است چه مثلث در ذهن بيايد و در خواب ديده شود يا در خارج كشيده شود و روى كاغذ بيايد يك فرشى زيبا دوستداشتنى است چه در خواب يا بيدارى و واقعاً هم زيبا و دوستداشتنى است خوشى هم دوستداشتنى است چه در تخيل يا در خواب يا در بيدارى و عدالت هم چون كاى عقلاً بجا است يعنى مراعات حقوق طبيعى ديگران و آنچه مستلزم مراعات حقوق طبيعى ديگر است چون كارى عقلاً بجا است يعنى مراعات حقوق طبيعى ديگران و آنچه مستلزم مراعات حقوق طبيعى ديگر است چون كارى بجا عقلاً است زيبا است چون زيائى هم همان بجا بودن هر چيزى در جاى خودش است و هر زيبائى هم عقلاً دوست داشتنى است چه در ذهن و خواب بيايد يا در خارج و بيدارى و عقل به شهود آنرا مى باشد يعنى خوبى هاى ذاتى را عقل به عيان و شهود خود آنرا درك مى كند و از بديهيات است كه خود ريشه استدلال و بى نياز از استدلال.

تعريف علم اخلاق

- البته هر خوبى ذاتى را خوبى اخلاقى نمى نامند خوشى و لذت ذاتاً خوب است يعنى خوشى مقتضى خوبى است عقلاً و بالذات اما آنرا خوبى اخلاقى نمى نامند خوبى اخلاقى همان خوبى فضائل يعنى عدالت و احسان است و بدى اخلاقى همان بدى رذالت همچون ظلم و فساد و هر كسى كه دنبال خوبى ذاتى برود مثلاً دنبال خوشى و كسب لذت برود نمى گويد عادل بلكه عادل كسى است كه به حق خود قانع است و به خوشى و آزادى در محدود حق طبيعى خودش قانع است و بخاطر خوشى و آزادى خود به حقوق طبيعى ديگران تجاوز نمى كند و خوشى و آزادى ديگران را نابود نيم نمايد پس تعريف مور بر اينكه علم اخلاق علمى است كه درباره خوبى صحبت مى كند تعريف ناقص است و طبق عريف مور خوبى لذت و خوشى هم مطلقاً خوبى اخلاقى مى شود در حاليكه خوبى اخلاقى چنان ما شرح داديم اخص است نسبت به هر خوبى ذاتى كه اعم است.

همچنانكه تعريف كانت هم ناقص است كه فكر كرده هر خوبى غائى خوبى اخلاقى است زيرا هر خوبى غائى همچون خوبى خوشى و لذت را نمى توان مطلقاً اخلاقى ناميد پس خوبى اخلاقى قسمى از خوبى هاى ذاتى و غائى مطلق است كه در رابطه با فضائل انسانى باشد.

همچنانكه هر درستى در رفتار بمعنى فضيلت اخلاقى نيست اگر كسى دنبال منافع شخصى رفتار كند و به حقوق ديگران نيز تجاوز نكند از نظر اخلاقى كار نادرستى انجام نداده مثلاً در جائى كه بهتر بود عفو كند يا بخشش كند فرضاً عفو نكند كار خلاف اخلاقى نكرده و كار نادرستى نكرده اما كار با فضيلت اخلاقى هم نكرده است اما اگر بخشش كرد يا ايثار كرد كار با فضيلتى كرده است.

آيا صفات اخلاقى و خوبى فضائل و بدى رذائل، واقعيتى تغيير ناپذير دارند؟ دلائل منكر پى واقعيت داشتن اخلاق: علاوه بر سوفسطائيان(1) نوعاً پوزيتيوسيت ها و بعضى از ملحدان از اگزيستانسياليست ها نيز، منكر حسن و قبح واقعى براى گزاره هاى اخلاقى هستند و اختلاف جوامع مختلف را در خوبى ها و بدى ها و وقوع تضاد و تناقض آنچه در جامعه هاى مختلف خوبى يابد محسوب مى شود را دليل بر اعتبارى بودن احكام اخلاقى و گزاره هاى آن مى دانند كه در يك جامعه و فرهنگى ديگر همان رفتار، بد محسوب مى شود.

و بقول بعضى ها عدالت همان عمل به قانون است كه در هر جامعه اى قانونى مخصوص بخود دارد و چه بسا در جامعه اى عملى قانوناً ممنوع و د جامعه ديگر مجاز است و يا اينكه عدالت داشتن همان مراعات حقوق ديگران است اما جوامع مختلف حقوق هاى مختلف و گهگاه متضادى دارند بعضى معتقداند كه: از اين پس در غرب سخنى از هدايت خلقيات در ميان نيست گويا ما در جهانى زندگى مى كنيم كه اصول اخلاقى آن، كاملاً متنوع است(2).

واقعيت داشتن اصول اخلاق و عدم اختلاف در آنها:

چنانچه هيوم هم در كتاب مبادى اخلاق اش مفصلاً توضيح داده در اصول اخلاق ميان جوامع بشرى هيچ اختلافى نيست يعنى در خوبى فضائل اخلاقى همچون خوبى عدالت و احسان و بدى ستمگرى و فساد مورد قبول همه جهانيان در تمام طول تاريخ است خودخواهى بيحسات و حسادت ناشى از آن و.

در هر جامعه اى منفور و مستهجن است حتى در جامعه دزدان كه همه خود خواه بيحساب هستند باز اگر رئيسى آنها در خودخواهى بحدى باشد كه تمام منافع و درآمد آنها را بخود اختصاص دهد و بآنها تنها بقدر بخور و نمير يعنى حداقل امكان بدهد منفورتر است تا رئيسى كه منافع را ميان خود و ساير دزدان بطور مساوى تقسيم مى كند زيرا خودخواهى بيحساب بد است و هر چه بيشتر باشد باز بدتر است يعنى حتى جامعه دزدان هم زشتى و بدى خودخواهى را مى فهمند.

و بقول هيوم سخنرانى كه در ميان مردم شخصى را قانونى يا رفتارى و يا فردى را محكوم و يا تمجيد مى كند كه هدف اش از اين سخنرانى منافع شخصى خودش است نه منافع عموم هيچكس به او توجه نمى كند اما وقتى ديگرى درباره عدالت و نيكوكارى بعموم مى نمايد و مى فهمند كه هدف اش هم واقعاً خودخواهى جلب منافع شخصى نيست بلكه علاقه واقعى به عدالت و نيكوكارى به عموم است مورد توجه مردم قرار مى گيرد در هر جامعه اى و فرهنگى كه باشد چنين است يعنى خودخواهى بيجا نزد همه جامعه بشرى بد و زشت و بالعكس عدالت خواهى و نيكوكارى به ديگران خوب و سزاوار ستايش و تمجيد است.

حتى هيوم مى گويد انسانهاى اوليه كه جامعه سياسى تشكل دادند تنها بخاطر اجراى عدالت بوده است كه هر كسى به حق طبيعى خود، قانع گردد يعنى پيش انسانهاى اوليه هم عدالت و نيكوكارى خوب و خودخواهى سمتگرانه بد بوده است.

بقول سقراط حتى كودكان معنى خوبى عدالت و احسان و بدى ظلم را مى فهمند كه اگر بيهوده كودگى ديگر به آنها بزند شكايت او را پيش بزرگترها مى برند و توقع دارند مورد حمايت قرار گيرند.

يعنى اصول اخلاق مورد قبول تمام انسانهاى عاقل در تمام جهان و در تمام طول تاريخ بشر است.

آنچه مورد اختلاف ميان فيلسوفان اخلاق بوده و هست منشاء شناخت خوبى فضائل و بدى رذائل است كه آيا عقل است و يا وجدان يا حسن اخلاقى و يا شناخت خوبى لذت و خير كه لازمه عدالت و نيكوكارى است اما اينكه كسى بطور كلى واقعيت خوبى عدالت و نيكوكارى و بدى ستمگرى و فساد را انكار كند ميان عقلان و فيلسوفانى كه خود گرفتار خودخواهى بيجا نشده اند شايد ديده نشد مگر آنكه مانند بسيارى از فيلسوفان قرن هاى اخير خوبى عدالت و احسان و بدى ستمگرى و فساد را كه بر اساس حقوق طبيعى بسيار روشن است با قوانين و حقوق وضعى بشر كه بعضى از آنها بعضاً خلاف عدالت است مخلوط كرده باشند و با خوبى هاى مذهبى و فرهنگى جوامع مختلف را كه بر اساس قرارداد برپا شده با خوبى فضائل اخلاقى و بدى رذائل اخلاقى كه مورد قبول همه فرهنگها و جوامع است اشتباه كرده باشند.

غافل از آنكه حقوق قراردادى و قوانين قرارداد وجوبى و بديهاى جوامع مختلف تنها تا آنجا بجا است و عادلانه است كه از حقوق طبيعى سرچشمه گرفته باشد و در محدوده حقوق طبيعى باشد و با منابع واقعى بشر منافات و تناقض نداشته باشد و بقول گروتيوس اين حقوق طبيعى اند.

كه منشا الزمامات اخلاقى اند حقوق طبيعى ديگران لازم المراعات است و تجاور بانها ممنوع و موجب استحقاق مجازات مى باشد.

و لذا طبق حقوق طبيعى قرادادى لازم الوفا است كه بدون اكراه و با وجود آگاهى و عقل انجام گيرد و لزوم وفاى آن هم لزومى عقلى است (نه لزومى قراردادى) و لذا دمكراسى هم بر حقوق طبيعى كه در هر انتخاب والتزامى عقلاً لازم است بر پا شده است و حقوق طبيعى پايه و اساس آن است و پيشفرض وجوبى وفاى بعهد است و آنانكه منكر حقوق طبيعى شده اند و همه قوانين و حقوق را قراردادى مبدا شد حتى پيشفرض قراردادهاى لازم الاتباع را درست معنى حقوق طبيعى و پيشفرض هاى قوانين وصفى را نفهميده اند تساوى بشرها در حق حيات، حق آزادى و ساير حقوق طبيعى بشر از جمله آنها است.

اينكه نتيجه گفته خدا مرده است پس خوبى و بدى وجود ندارد از جمله همين نفهميدن ها است زيرا او نفهميده كه همه خوبى و بدى ها شرعى نيست بلكه بعضى از آنها كه اصول اخلاق و ريشه خوبى عدالت و احسان و بدى ظلم و طغيان باشد حكم شرعى نيست كه از اراده خداوند پديد آمده باشد بلكه خوبى عدالت و نيكوكارى ذاتى عدالت و احسان است و عقل آنرا درك مى كند همچنانكه قضاياى رياضى را درك مى كند و اراده خداوند هم بر اساس اينها است نه اينكه اينها معلول اراده خداوند باشند و حتى يك انسان بى دينى و منكر خدا هم حق خودخواهى بيجا تضييع حقوق طبيعى ديگران را ندارد و عقلاً نبايد هم داشته باشد.

و بقول بعضى از تحليل گران گفته نيچه در افكار اصول اخلاقى اين گفته نيچه را معلول خودخواهى مفرط اش دانسته اند.

همچنانكه ژان ژل ساتر و امثال او از انسان گراها در افكار اصول اخلاق يعنى خوبى عدالت و احسان و بدى خودهاى مفرط ستمگرانه و و در عين حال اعتراف شان به حفظ انسانيت و فضليت و شرافت آنها را در تناقض گوئى انداخته است كه اين تناقض گوئى آنها ناشى از جهل شان اصول انسانيت است كه نمى دانند انسانيت بجز مراعات عدالت و نيكوكارى و رعايت حقوق طبيعى ديگران و.

چيز ديگرى نيست.

و افكار يوزيتيوسيت ها نيز از جهل آنها سرچشمه گرفته كه خوبى و بدى هاى قراردادهاى جوامع و فرهنگهاى مختلف را با خوبى عدالت و نيكوكارى واقعى و بدى خودخواهى بيجا اشتباه نموده و آنها را با هم خلط كرده اند و اصلاً موضوع فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه را نفهميده اند همچنانكه راسل در چنين اشتباهى گرفتار شده است حتى در فلسفه اخلاق بمعنى اعم يعنى اينكه خوشى مقتضى خوبى و درد و رنج مقتضى بدى است يعنى اينكه خوشى در جائيكه مستلزم درد و رنج ديگران و آينده خود فاعل نشود خوب است و بالعكس درد و رنج هم در جائى كه هيچ فايده اى به انسان ترساند بد است را چه عاقلى مى تواند انكار كند همچنانكه در فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه چه جامعه اى مى تواند خودخواهى مفرط و بيحساب را بدانند و كدام جامعه و فرهنگ است كه از آن نفرت نداشته باشد.

و لذا راسل عاقل تر از اين بود كه اين را انكار كند و يا درباره اش شك كند ظاهراً محور فلسفه اخلاق را راسل كم كرده و آنرا با خوبى و بدى هاى ساختگى و قراردادى جوامع اشتباه گرفته است و گرنه راسل بر خلاف نيچه و مردى خودخواه نبود گرچه بى دينى بود و درباره خدا هم شك داشت اما مى توان گفت در ميان بى دينى ها و خدانشناسى ها تا اندازه اى منصف و يا منصف ترين آنها بود و اگر مى فهميد كه در جائى اشتباه مى گويد باشتباه خود اعتراف مى كرد.

- گروهى دزد هستند كه با دزديدن كودكان و كشتن آنها اعضاء آنان را به فروش مى رسانند مانند كليه آنها و قلب آنان و.

آيا راسل كه مردى تا اندازه اى منصف بوده مى تواند بگويد اينها واقعاً كاربدى نمى كردند يا در زشت بودن كار آنها و محكوم كردن شان ترديد و شك داشته باشد.

بحث ما درباره واقعيت داشتن ارزش هاى اخلاقى و واقعى بودن گزاره هاى اخلاقى تمام شد اينك به سرچشمه پيدايش چنين شناختى مى پردازيم.

نظريه هايى درباره اصول اخلاق مقدمه آنانكه به اصول تغييرناپذير اخلاقى همچون خوبى عدالت، احسان و صداقت و وفاى بعهد و.

معتقداند به دو دسته تقسيم مى شوند: الف - فضيلت محوران: كسانيكه براى اصول اخلاقى مانند خوبى عدالت و احسان و صداقت و وفاى بعهد و.

اصالت اين قائلند كه مى توانند انگيزه نهائى انسان گردند يعنى همانطور كه حفظ بقاء و دور كردن درد و رنج و جلب لذت و منفعت انگيزه نهائى بسيارى از رفتارهاى انسان است كه حيوانات هم با همين انگيزه ها رفتار مى كنند ايجاد عدالت و احسان بخاطر خوبى و مطلوبيت و دلپذيرى است خود انگيزه اى نهائى در مقابل انگيزه هاى حيوانى گذشته است گرچه در مواردى كه ميان آن انگيزه هاى حياتى و حيوانى با اين انگيزه هاى اخلاقى تضاد در مقام عمل واقع شود و قابل جمع نباشد بعضى خوشى حيوانى را انتخاب مى كنند حتى اگر به ظلم و رفتار ضد اخلاقى منتهى شود ولى بعضى ديگر در چنين مواقعى اصول اخلاق را باز انتخاب مى كند و از عدالت و احسان و ايثار دست بر نمى دارند گرچه ادامه دادن راه عدالت در موردى موجب كم شدن لذائذ حيوانى آنها شود و يا حتى براى آنها رنج و مشقت ببار آورد و يا همچون سقراط حتى اگر بمرگ آنها تمام شود.

در هر حال اكثر فلاسفه اخلاق از سقراط گرفته تا بحال براى اخلاق اصالت قائل اند و همه انگيزه هاى انسان را منحصر در انگيزه هاى حياتى و لذائذ حيوانى نمى كنند و فضيلت را بالاترين كمال و مقام انسانى مى دانند همچون سقراط و سقراطيان مثل رواق و بسيارى از اباء كليسا و قبل از اينها همه انبياء و نيكوكاران بشريت و در قرون جديد نيز گروه زيادى همچون هوكر، سوارز، گروتيوس، دكارت، جان لاك، هيوم، كانت و ساير پيروان فعلى آنان و همه كسانيكه براى فضيلت ارزش اعلائى فوق الرزش هاى حيوانى قائلند و انسانهاى با فضيلت را برترين انسانها مى دانند (و انسانهاى بى فضيلت و بالاخص شرور را بدتر از حيوانات مى دانند) حال چه آنكه سرچشمه شناخت خوبى فضائل و بدى رذائل را عقل بدانند يا وجدان و يا حسن اخلاقى و يا چيزهائى شبيه به اين ها لكن در اصل فضيلت محورى و اينكه انگيزه فضائل انگيزه اى اصيل اند و از انگيزه هاى خود خواهى و پست حيوانى بدست نيامده اند همه با هم مشترك اند در مقابل گروه فضيلت محوران گروهى ديگر قرار دارند كه انگيزه بشر را منحصر به انگيزه هاى خود خواهى و بهره جويان حال بقاء بالذت با قدرت مى دانند.

ب - گفتيم گروه دوم از واقع گرايان كه معتقد به اصول اخلاق تغييرناپذير هستند كه خوبى فضائل اخلاقى را نه براى خودشان بلكه بخاطر انگيزه هاى حياتى و حيوانى مى دانند حال خوشى طلبى خودخواهانه كه اپيكوريان بدان معتقد بودند با فايده گرائى كه بنتاميان در قرون جديد به آن معتقد شدند و يا قدرت محوران كه محور همه انگيزه هاى بشر را منحصر در كسب قدرت مى دانند مثل هابز و امثال هابز.

در هر حال اينان عدالت و نيكوكارى و صداقت و وفاى بعهد و.

را نه ذاتاً خوب و مطلوب جامعه بشريت مى دانند بلكه مى گويند بشرهاى بخاطر منابع اين فضائل و خوشى آفرين شان و اينكه وسيله سعادت و خوشى هستند مورد علاقه و مطلوب واقع مى شوند همچنانكه اقدام مردم به كار كردن و يا خوردن دواء بخاطر نتائج مفيد آنها است كه مجبورند بخاطر رسيدن به آن تائج زحمت و رنج كار و خوردن دواء را تحمل كنند و گرنه از بان نتائج نياز نداشته باشند كار كردن و خوردن دواء هيچ خوبى ندارد.

فيلسوفان فضيلت گرا پيش از آنكه وارد نقل و نقد نظريه هاى فيلسوفان درباره سرچشمه هاى شناخت اخلاقى بشويم بهتر است متذكر شوم كه بعضى از نويسندگان تاريخ فلسفه اخلاق در بيان نام فيلسوفان از ما قبل سقراط شروع كرده اند ذى مغراطيس و پروتاگوراس در حاليكه ذى مغراطيس درباره فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه حرفى ندارد بلكه تنها گفتارى روانشناسانه دارد بدين عبارت كه مردم همه دنبال خوشى مى روند و اين بدين معنى نيست كه اخلاقاً بايد دنبال خوشى بروند يا اينكه فضائل اخلاقى هم مقدمه اى براى رسيدن به اين خوشى است گرچه بعضى از پيروان ذى مغراطيس مانند اپيكور مسئله را بدين صورت طرح و به مسئله اخلاق ربط داده اند كه انسان عادل هم بخاطر نفع شخصى خود است بدين صورت كه با عدالت كردن.

ظلم نكردن به ديگران از دشمن سازى دورى مى كند.

خود را در امنيت قرار مى دهد كه نقد و بررسى آن در بحث از اپيكور خواهد.

در هر حال نظريه خود ذى مغراطيس درباره اينكه همه مردم (هميشه و در هر جا) دنبال خوشى مى روند و انگيزه رفتار آنها منحصر در لذت طلبى است نظريه اى روانشناسانه است نه اخلاقى درباره حسن عدالت و قبح ظلم و بايد و نبايدهاى اخلاقى و وظيفه اخلاقى لكن همين نظريه روانشناسانه ذى مغراطيس هم گرچه فى الجمله درست است اما كليت ندارد يعنى نمى توان گفت همه مردم هميشه و همه جا رفتارشان منحصراً بخاطر انگيزه لذت طلبى و خوشى كردن در اين زندگانى دنيائى هست حتى نيكوكاران بشريت كه همه عمر خود را به رنج و مشقت مى اندازند تا ديگران و بشريت در راحتى و خوشى قرار گيرد و يا حتى جان خود را براى نجات ديگران به خطر مى اندازند بلكه در موارد با يقين به گشته شدن خودشان براى نجات مردم، جان خود را فدا مى كنند آيا باز مى توان گفت بخاطر لذت طبى بيشتر در اين دنيا چنين كرده است حتى هيوم هم نظر ذى مغراطيس (و اپيكوريان) را در انحاصر انگيزه بشر در خودخواهى ساده لوحانه و باطل مى داند و مى گويد تجربه به ما ثابت كرده كه در مقابل انگيزه خودخواهانه در بشر انگيزه خيرخواهانه و علاقه به نيكوكارى براى جامعه و مردم وجود دارد.

و انگيزه بشر منحصر به انگيزه خودخواهانه و لذت طلبانه براى خود نيست پس نظريه ذى مغراطيس اولاً نظريه اى روانشناسانه است و ربطى به فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه ندارد و ثانياً نظريه روانشناسانه ذى مغراطيس، كليت هم ندارد.

اما نظريه سوفسطائيان همچون پروتاگوراس در باستان و پوزيتيوست ها در عصر كنونى تنها درباره انكار واقعيت اخلاقى است كه بحث آنرا ما در مقدمه بيان كرديم بعضى ديگر از تاريخ نويسان فلسفه اخلاق به ما قبل ذى مغراطيس و سوفسطائيان به اخلاق نگارى يونانيان و روميان و امثال آنها كشانده اند كه مربوط مى شود به اخلاق نگارى نه فلسفه اخلاق و لذا ما به آنها نپرداختيم و از سقراط شروع كرديم چون اولين فيلسوفى كه بطور مستقل و گسترده به توضيح عقلى و استدلال براى اثبات حقانيت حسن فضائل اخلاقى و زشتى رذائل اخلاقى پرداخت سقراط بود كه تنها نه تنها در بيان و تعليم و تعلم بلكه در عمل معلمى براى اخلاق خود كه خود هم به آن عمل مى كرد و در واقع در ميان فيلسوفان مجسمه اخلاق بود.

سقراط

: نخستين فيلسوفى كه بطور مفصل و گسترده درباره خوبى عدالت و نيكوكارى و بدى ظلم و فساد بحث كرد سقراط فيلسوف يونانى در قرن پنجم قبل از ميلاد بود.

سقراط بطور مفصل روشن كرد كه عدالت رفتارى بجا است و هر چيزى در جاى خود زيبا و هر زيبائى دوست داشتنى است يعنى خوب است و عدالت را به شهر منظمى تشبيه كرد كه هر عضوى در آن، كار مناسب و مربوط به خود را انجام مى دهد مثلاً كشاورزان كار خود را و صنعت گران كار خود را و سربازان كار مربوط به خود را و معلمان و دانشمندان هم كار مربوط به خود را و عاقل ترين و لايق ترين افراد نسبت به رهبرى يعنى فيلسوفان با تقوى و عادل، كار رهبرى شهر را انجام مى دهند همچنانكه در يك انسان عادل هم عقل كه بالاترين عضو است كار رهبرى غرائز را انجام مى رساند.

و مى گويد بعضى چيزها ذاتاً خوب اند مانند خوشى و.

گرچه هيچ اثرى ببار نياورند.

و بعضى چيزها ذاتاً خوب نيستند بلكه بخاطر آثار و نتائج مفيدشان خوب اند مثل كارهاى دردناك و پر زحمت كه نتائج خوبى دارد.

و بعى كارها هم خودشان ذاتاً خوب اند و هم نتائج خوبى ببار مى آورند مثل خردمندى و بينائى، تندرستى و عدالت هم از همين چيزهائى است كه هم ذاتاً خوب است و هم آثار مفيدى براى جامعه دارد يعنى سقراط همچنانكه در جاى ديگر مى گويد عدالت ذاتاً خوب است نه تنها بخاطر نتائج مفيداش گرچه هست نتائج مفيدى هم دارد و در جاى ديگر عدالت را زيبا مى داند كه خودش بخاطر خودش هم كه شده دوست داشتنى و خوب است.

- آثار افلاطون جلد دوم در مباحثه سقراط با پولوس: سقراط: تصديق ميكن عدالت همواره زيبا است.

(در ترجمه صفحه 302) پولوس: گمان مى كنم چنين است.

- آثار افلاطون جلد اول درباره آزادى و قرارداد: سقراط: والاترين و انجام پذيرترين روش ها اين است كه انسان سلب آزادى ديگران نكند بلكه بكوشد كه خود هر روز بهتر و خردمندتر گردد.

(در ترجمه فارسى جلد اول صفحه 38) گوش فرا دار تا بگويم يا بهتر است سوالى كنم: اگر كسى با ديگرى پيمانى بست بايد بعهد خود وفا كند يا حق دارد نيرنگ پيش گيرد و از انجام تعهد سر باز زند؟ كريتون: البته بايد بعهد خود وفا كند.

(در ترجمه فارسى صفحه 58) كتاب جمهور - اثر افلاطون - كتاب دوم (در ترجمه فارسى صفحه 92 - 91) در مباحثه گلاوكن با سقراط درباره خوبى عدالت: گلاوكن:...

ما از ميان چيزهاى خوب

1 - بعضى را صرفاً بخاطر خود آن چيزها دوست مى داريم نه بعلت نتائجى كه از آنها حاصل مى شود از قبيل شادى و اينگونه خوشيهاى بى ضررى كه انسان از آنها ممتنع مى شود و اثرى ديگر از آنها باقى نمى ماند.

2 - بعضى خواستنى ها هست كه هم بخاطر خود و هم بسبب نتائجى كه از آنها حاصل مى شود مطلوب ما مى باشند مانند خردمندى، بينائى و تندرستى اين گونه اعمال بهر دو خاطر خواستنى هستند.

3 - نوع سومى هم هست از قبيل ورزشها (سخت) بدنى و عمل به دستور پزشك و اشتغال به طبابت و حرفه هاى سودمند ديگر كه خود آنها موجب ناراحتى است لكن از آنها فايده اى به ما مى رسد و تمايل ما نسبت به اينها بخاطر خودشان نيست بلكه بعلت پاداش و نتائجى است كه از آنها عايد ما مى شود حال سقراط تو عدالت را از كدام يك از اين سه نوع ميدانى؟ سقراط: عدالت از زيباترين نوع است يعنى در زمره آن خواستنى هائى است كه هم بخاطر خود و هم بخاطر نتائجى را كه از آن عايد ما مى شود مطلوب جويندگان سعادت مى باشد.

/ 8