تبیان، دستیار زندگی
من هم خانه خواهرم بودم و می گویند: مهین را یک جوری بیاورید همدان. حالا من هم شب در تلویزیون نگاه می کردم عملیات نشان می داد ، من خودم حسین را دیدم، که آرپی جی دستش است ، یک دفعه گرد و خاک بلند شد، دیگر ندیدمش. داد زدم: دیدی حسین شهید شد! من را آوردند عقب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه پرواز پسرم را ازتلویزیون دیدم


من هم خانه خواهرم بودم و می گویند: مهین را یک جوری بیاورید همدان. حالا من هم شب در تلویزیون نگاه می کردم عملیات نشان می داد ، من خودم حسین را دیدم، که آرپی جی دستش است ، یک دفعه گرد و خاک بلند شد، دیگر ندیدمش. داد زدم: دیدی حسین شهید شد! من را آوردند عقب و تلویزیون را خاموش کردند


شهید سید حسین سماواتی

شهید سید حسین سماواتی

فرمانده گردان 154لشکر32انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1341 در تهران به دنیا آمد. تولدش همزمان با روز عاشورادر آن سال بود به‌همین علت نامش را حسین گذاشتند تا عاشورایی باشد. حسین 12 سال از عمرش خود را در تهران گذراند و از آن به بعد به اتفاق خانواده‌اش به همدان عزیمت نمود.

در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی با اینکه سن کمی داشت ولی هچنان در صف بود به طوری که چند بار تحت تعقیب نیروهای ساواک قرار گرفت اما با زیرکی توانست بدون بر جای گذاشتن جای پا از دست آنها فرار کند. حتی در تعقیب وگریزهابه دست جنایتکار نیروهای شاه مجروح شد اما ماموران نتوانستند او را دستگیر کنند.

با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه ها حضور یافت .در این مدت مسئولیت هایی را پذیرفت که آخرین سمتش فرماندهی گردان 154 حضرت علی اکبر(ع) از تیپ انصارالحسین (ع) بود. سید حسین سماواتی پس از حضور مؤثر در عملیات و مراحل حساس دفاع مقدس سرانجام در عملیات والفجر 2 در تاریخ 4/5/1362 به درجه شهادت نائل آمد.

او در وصیت نامه اش چنین نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم

و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون .

گمان نكنید آنان كه در راه خدا كشته مى شوند مرده اند بلكه آنان زنده اند و نزد او روزى مى خورند . قرآن کریم

درود بی كران به شهیدان راه خدا و شهیدان زنده امت قهرمان و درود بر رهبر عزیز امت, خمینى بت شكن و خالصانه ترین درودها و سلامها بر رزمندگان شجاع ارتش و سپاه و بسیج و به امید پیروزى خون بر شمشیر و حاكمیت مستضعفین و تمامى مستكبرین از آمریكا تا شوروى و چین و نوكر آنها صدام بعثى .

من با آگاهى تمام و با رضایت و میل خود به جبهه آمدم و این لباس را بر تن پوشیدم و از برادران و خواهران مى خواهم كه اراده مرا در این راه استوار نمایند . پیامى براى برادران دارم، در این زمان كه ساعتى با عملیات فاصله نداریم از شما مى خواهم در هر كجا كه هستید امام را تنها نگذارید. امام این اسطوره مقاومت و شهامت و شجاعت را شاد نگه دارید. اتحاد خود را هر چه بیشتر و محكمتر كنید و بر دهان منافقین بكوبید.

خیلی مهربان بود وقتی از جبهه می مد ، مادرم (مادربزرگ شهید) را بغل می کرد  و می گفت: خانم جون می روم راه کربلا را باز کنم و تو برو سر کوچه، بگو کربلا ماشین بگیر و برو کربلا

مادر ، پدر و خواهران و برادر عزیزم، از اینكه بدون اطلاع و خداحافظى رفتم و لااقل در آخرین دیدار نتوانستم شما را ببینم بسیار ناراحتم ولى این دلیل نمى شود كه در راهم و هدفم كوچكترین خللى به وجود آید. از شما خانواده عزیزم مى خواهم كه براى من گریه و زارى نكنید و ناراحت نباشید, مرگ شترى است كه در خانه ی همه مى خوابد. همه خواهیم مرد ولى طرز مردن و در چه راهى كشته شدن شرط است. اگر در جبهه كشته نشوم در رختخواب خواهم مرد، اگر در صف پیكار بمیرم بهتر كه گریبان مرا مرگ به بستر گیرد .به علت كمى وقت در همین جا وصیت نامه خود را خاتمه مى دهم. به امید پیروزى خون بر شمشیر. 23/10/1360 سید حسین سماواتی

10 خاطره از زبان مادر شهید سید حسین سماواتی :

بسم الله الرحمن الرحیم

·       حسین ظهر عاشورا به دنیا آمد .از همان کودکی حسین وار زندگی کرد و از همان کودکی از رفتار و کردارش معلوم بود که  به یک جایی می رسد . قبل از پیروزی انقلاب با اینکه در دوران مدرسه بود، خیلی فعالیت می کرد  و همیشه ساعت 3 یا 4 می آمد خانه . یه روز خیلی دیر آمد، ساعت 6 بود، خیلی ناراحت و نگران بودم و با خودم گفتم : خدایا این بچه چه شده ؟ دیدم آمد. گفتم : حسین کجا بودی؟ گفت: مادر زیرزمین یک خانه ای مخفی شده بودیم تا این گشتی ها رفتند و الان آمدیم بیرون. وقتی پشتش را داد بالا ،دیدم با باتوم زدند و پشتش را زخمی کردند و جایش هم تا لحظه شهادت مانده بود. جسدش را من از پشتش شناختم

·       خیلی مهربان بود وقتی از جبهه می آمد ، مادرم (مادربزرگ شهید) را بغل می کرد  و می گفت: خانم جون می روم راه کربلا را باز کنم و تو برو سر کوچه، بگو کربلا ماشین بگیر و برو کربلا . می گفت: حسین جان تو میر ی، می ترسم یک بلایی سر خودت بیاوری و  آخرش ما کربلا را نبینیم. می گفت: نه،خانم جان ، من یکی می خواهم راه کربلا را باز کنم و من به این زودیها شهید نمی شوم و تا کربلا را باز نکنم ، شهید نمی شوم.

·       نمی دانستم حسین فرمانده است. می گفتم: حسین تو توی جبهه چکار می کنی؟می گفت: من یک بسیجی هستم .

شهید سید حسین سماواتی

·       نمازش اصلا ترک نمی شد. نماز می خواند و روزه اش را می گرفت. یک اتاقی داشت، می رفت اتاق در را می بست. دیگر چکار می کند، ما نمی دانستیم و مزاحمش نمی شدیم. خوب به ما نشان نمی داد، که بگوییم پسر ما نماز شب می خواند . به اشرف ، خواهر کوچکش می گفت: حمد و سوره ات را بخوان، ببینم بلدی؟ می گفت: ببین اشرف اینجا را غلط خواندی. ما نمی دانستیم او شهید می شود و یا آن زمان  این طوری نبود، که بگویم ،اینها را یادگاری بگذاریم. ما الان از بچه هایمان مطمئن هستم و در  کارهایشان دخالت نمی کنیم. آنها آزادند. البته از آزادی استفاده بد نمی کنند.

·       رفته بودند دیدن امام، امام دست کشیده بود روی سرش و گفته بود: پسرم دیگر نمی خواهد بروی عملیات  و بس است دیگر . حسین گفته بود: اگر اجازه بدهید ، یک دفعه دیگه می روم و دیگر نمی روم . دیگر  ایشان همان یک بار را رفت و  برنگشت.

·       از جبهه هیچ چیز نمی گفت و می گفت: اینها محرمانه است. در تلویزیون، هر چه می گویند، همان است . می گفت : مگر نمی بینید صف می کشند و تفنگ دستشان می گیرند ، ما هم مثل آنهاییم.

·       یک شب آمدند و یک ساک آوردند و دادند در خانه. من گفتم: حسین شهید شده و حالم خیلی خراب شد. آن آقا که ساک را آورده بود، گفت: مادر ، حسین شهید نشده . بردار نامه اش را بخوان. دیگر حالم خیلی خراب شد و نمی دونم چطور خودش را رسانده بود سر پل ذهاب و به حسین گفته بود: اگر امشب نروی خانه ، مادرت زنده نمی ماند. ساعت 2 نیمه شب بود، دیدم صدای در می آید. پریدم بالا و گفتم: حسین آمد، حسین آمد . مادرم گفت: حسین که ساکش را آوردند و گفتند: دو هفته دیگر می آید.  گفتم: نه ، این صدای کلید در حسینه است . دویدم حیاط و دیدم حسین آمده . گفت: آخر مادر این چه کاری است که کردی و آبروی من را بردی؟ گفتم: آخر من مادرم و ناراحت می شوم. گفت: نگاه کن مادر، من زنده ام و شهید نشدم و سالم هستم . این ساک اضافه بود ، دادم آوردند خانه . 24 ساعت خانه بود و ساعت 5 عصر رفت و بار دیگر بعد از آن آمد مرخصی و بعد از 2 ماه شهید شد.

·       به مادیات اهمیت نمی داد ،ساده بود و می گفت: آدم چیز زیادی نداشته باشد، بهتر است . اگر می گفتم : حسین ، این را بخرم برایت؟ می گفت: حالا نباشه ، نمی شود!

می گفت: این ها را آدم باید بگذارد و برود و فایده ندارد. گفتم: آدم باید زندگی کند و هر چیز را می خواهد باید تهیه کند . نمی دانم خدا او را آگاه کرده بود که می خواهد شهید بشود یا چیز دیگری بود . هیچ نمی خواست و ساده بود . می گفت  به معنویات زیاد اهمیت بدهید و ساده زندگی کنید. می گفت : به مال دنیا زیاد اهمیت ندهید ، که اینطوری  بهتر است . می گفت : حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) چطور زندگی می کردند ، زینب وار زندگی کنید.

رفته بودند دیدن امام، امام دست کشیده بود روی سرش و گفته بود: پسرم دیگر نمی خواهد بروی عملیات  و بس است دیگر . حسین گفته بود: اگر اجازه بدهید ، یک دفعه دیگه می روم و دیگر نمی روم . دیگر  ایشان همان یک بار را رفت و  برنگشت

·       آخرین باری که می خواست برود ، جمعه بود  و ماه رمضان. می خواستم بروم نماز جمعه، گفتم : حسین می خوام بروم نماز جمعه ، گفت:  برو . گفتم : آخر تو می خواهی بروی ، می خواهم از زیر قرآن ردت کنم،  گفت:  نه. شما برو نماز جمعه، ثوابش بیشتر است . می گفت : من قرآن پیشم هست و  قرآنش را درآورد و دور سرش گرداند و گفت: حالا برو و من رفتم نماز جمعه. دیگر ندیدمش و این آخرین بار بود ، از زیر قرآن ردش نکردم و رفت دیگر برنگشت .

·       سفارش می کرد : همیشه پیرو امام باشید و یک وقت ننشینید پیش این خاله زنک ها و بگویند که انقلاب شد، چه کم شد، چه نشد؟ می گفتم: نه، من چکار دارم به این مسائل . نشستم توی خانه و خانه داریم وکار خودم را می کنم و به این جور چیزها اهمیت نمی دادم .

نحوه شهادت شهید از زبان مادرش :

آن موقع من رفته بودم تهران. آمده بودند در خانه، دختر بزرگم خانه بود. گفته بودند: یا پدر یا مادرش بگوئید بیایند . پرسیده بود، چه شده؟ او هم انگار چیزی فهمیده بود .و پرسیده بود:  چه شده؟ یا شهید شده و  یا اسیر و یا مجروح ؟ و بعد از این ، دیگر حالش بهم می خورد و می افتد زمین . درمانگاه هم نزدیک خانه ما بود و آقا که آمده بود رفته بود ، تا از درمانگاه کمک بیاورد تا او  را به هوش آورد و بعد می فهمد که حسین شهید شده است .

شهید سید حسین سماواتی

بعد به پدرش هم می گویند. حالا من هم تو تهران خبر ندارم. زنگ می زنند تهران، خانه برادرم می گویند که حسین شهید شده. من هم خانه خواهرم بودم و می گویند: مهین را یک جوری بیاورید همدان. حالا من هم شب در تلویزیون نگاه می کردم عملیات نشان می داد ، من خودم حسین را دیدم، که آرپی جی دستش است ، یک دفعه گرد و خاک بلند شد، دیگر ندیدمش. داد زدم: دیدی حسین شهید شد! من را آوردند عقب و تلویزیون را خاموش کردند. گفتند: این حرفها چی است که می زنید. فردایش گفتند، که از همدان زنگ زدند، حسین زخمی شده. گفتم : حسین زخمی نشده، حسین شهید شده. من و برادرم و خواهرم و مادرم از تهران آمدیم . حالا چه جور آمدیم، خدا می داند . من در راه مدام می گفتم: خدایا ، من حمید را دور تخت حسین می گردانم ، اگر حسین زخمی شده باشد و شهید نشده باشد. دیگه وقتی رسیدیم ، دیدم در و دیوار را سیاه پوش کردند و فهمیدم که دیگر شهید شده. تا من رسیدم ، در سرد خانه بود و رفتم دیدمش .

دیگر خواب حسین را نمی بینم ، ولی همین که چشم هایم  را روی هم می گذارم ، احساس می کنم پیش من نشسته ، و با او حرف می زنم و او را می بوسم . تا به خودم می آیم ، می بینم که حسین نیست . روزی  تلویزیون فیلم نشان می داد و عملیات بود. دیدم حسین آرپی جی دستش  گرفته و یک آن، گرد و خاک بلند شد و ندیدمش . نگو که همان جا شهید شده .آرپیجی می دهند به او، می گویند که گیر دارد و می آید آن گیر را رفع کند ، که گلوله در می رود و می خورد به سینه اش .  بعد برادرم می گفت: شما چطور می دانستی که حسین شهید شده؟ گفتم: آخر من دیدم آرپی جی دستش را  و  نمی دانم چه جور شد، که در دستش منفجر شد.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : سایت ساجد