آدمهای خاکستری
بخشی از نمایش نامه جایی برای خاکستری
به مناسبت شهادت امام رضا(ع)
و اینک آدمهای خاکستری
{ صدای هم همه ، صدای بازار ، کم کم نور سالن روشن می شود }
{دکان حسن بن علی }
خادم امام رضا(ع): سلام علیکم برادر خسته نباشید ، حسن ابن علی شمایید ؟؟؟
حسن علی پارچه فروش: و علیکم السلام ، بفرمایید ، فرمایشی داشتید ؟؟؟
خادم امام رضا(ع): برد یمانی می خواستم شنیده ام شما تازه به این شهر آمده اید و هنوز اجناستان را نفروخته اید
حسن علی پارچه فروش: آری ، درست آمده ای ، تازه به این شهر آمده ام : اما متاسفانه برد یمانی ندارم ، اگر جنس دیگری می خواهی در خدمتم .
خادم امام رضا(ع): نه برادر متشکرم ؛ برد یمانی لازم داشتم ؛ سرورم به من امر خرید این برد را فرموده بودند .
حسن علی پارچه فروش: به هر حال من متاسفم؛ اگر امر دیگری دارید ، در خدمتم . . .
خادم امام رضا(ع): نه . . . متشکرم ، خدانگهدار .
{ خادم از صحنه خارج می شود ؛ حسن به کار خود مشغول می شود }
{ نور یک لحظه خاموش و روشن میشود ، خادم باز می گردد }
خادم امام رضا(ع): سلام علیکم
حسن علی پارچه فروش: و علیکم السلام
خادم امام رضا(ع): ببخشید برادر شما مطمعا هستید که برد یمانی ندارید ؟؟؟
حسن علی پارچه فروش: بله برادرم گفتم که برد یمانی ندارم ، اما اگر پارچه دیگری لازم داشته . . .
خادم امام رضا(ع): نه برادم ، من برد یمانی میخواهم و آقایم گفته اند که بیایم و از حسن بن علی بگیرم ، مگر تو حسن بن علی نیستی ؟؟؟
حسن علی پارچه فروش: آقایت گفته از من بخری . . . ؟ آقایت کیست ؟
حسن علی پارچه فروش: لا اله الا الله ؛ ببین برادر من که مطمعنم برد یمانی ندارم ؛ اصلا اگر آنجا که آقایت می گوید، بود ؛ وجه آن را نمیگیرم و آن را رایگان به تو می دهم ؛ حال بگو ببینم ، کجاست ؟؟ خادم امام رضا(ع): گفتند در صندق خانه ، گنجه ای هست با زوار مسی، که در آن چند بقچه وجود دارد . . . ، یکی از بقچه ها به رنگ ارغوانیست . . . ، و در آن چند طاقه ی ابریشمیست ، گفتند میان آنان را بگرد تکه ی برد یمانه یافت می کنی . حسن علی پارچه فروش: من که کیدانم برد یمانی ندارم اما برای آن که به تو اثبات کنم میروم میگردم
خادم امام رضا(ع): سرورم ؛ آقا علی بن موسی الرضا
حسن علی پارچه فروش: اسمش آشناست . . . ؛ بگذریم ؛ به هر حال من گفتم برد یمانی ندارم ؛ به وی بگو اشتباه به وی نشانه داده اند ، من حسن بن علی هستم اما برد یمانی ندارم
خادم امام رضا(ع): اما آقای من اگر از چیزی اطمینان نداشته باشند ، فرمان به اجرای آن نمی دهند ، . . . . . . . ایشان گفتند شما برد یمانی دارید .
حسن علی پارچه فروش: یعنی چه ؟؟؟ یعنی تو می گویی آقای تو میداند من چه دارم اما خودم نم دانم ؟؟؟ . . . اقیت غیب می گوید ؟؟؟ یا لابد می خواهد بگوید من اجناسم را دزدیده ام ؟؟؟؟ . . . بفرمایید آقا بیرون ؛ ما اصلا پارچه نداریم
خادم امام رضا(ع): آخه . . .
حسن علی پارچه فروش: گفتم از دکان من برو بیرون . . .
{ خادم آهسته و ناراحت خارج می شود }
{حسن فریاد میزند }
حسن علی پارچه فروش: به آن آقایت هم بگو برد یمانی نداشت . . . بگو اشتباه گرفتی . . . . اصلا بگو دوباره مهره بریزد . . . {خنده}
{ صحنه تاریک میشود }
{ صدای بازار ، همهمه ، نور می آید }
{ دکان حسن }
خادم امام رضا(ع): سلام علیکم
{ حسن نگاهی میکند ، مکث کرده ، بلند می گوید }
حسن علی پارچه فروش: خدایا . . . اینجا چه دیار عجیبیست ؟؟؟ مگر من چه گناهی کردم ؟؟؟ چه می خواهی از جان من مرد ؟؟؟ مگر تو کار دیگری نداری ؟؟؟
خادم امام رضا(ع): ببخشید برادر قصد آزار ندارم ، این بار برای تو پیامی دارم
حسن علی پارچه فروش: بگو . . . پیامت را بگو . . . اما خواهش می کنم بعد آن دست از سر ما بر دار .
خادم امام رضا(ع): چشم ؛ اجازه هست بگوییم ؟؟؟
حسن علی پارچه فروش: بفرمایید . . .
خادم امام رضا(ع): این بار آقایم جای آن برد را گفتند ؛ آن در میان اموال شماست .
حسن علی پارچه فروش: لا اله الا الله ؛ ببین برادر من که مطمعنم برد یمانی ندارم ؛ اصلا اگر آنجا که آقایت می گوید، بود ؛ وجه آن را نمیگیرم و آن را رایگان به تو می دهم ؛ حال بگو ببینم ، کجاست ؟؟
خادم امام رضا(ع): گفتند در صندق خانه ، گنجه ای هست با زوار مسی، که در آن چند بقچه وجود دارد . . . ، یکی از بقچه ها به رنگ ارغوانیست . . . ، و در آن چند طاقه ی ابریشمیست ، گفتند میان آنان را بگرد تکه ی برد یمانه یافت می کنی .
حسن علی پارچه فروش: من که کیدانم برد یمانی ندارم اما برای آن که به تو اثبات کنم میروم میگردم
حسن ابن علی از صحنه خارج میشود
{ افکت آرام ، نور کم میشود ، حسن برای گشتن میرود }
{ حسن با پارچه باز میگردد ، نور روشن می شود }
{ حسن مبهوت است }
خادم امام رضا(ع): حال دیدی آقای من درست گفته بود ؟
حسن علی پارچه فروش: درست است ، ظاهرا فراموش کرده بودم ، بفرمایید ، طبق قولی که دادم این برد به رایگان مال شما .آقای شما از کجا فهمید که.....
خادم امام رضا(ع): متشکرم ، بفرمایید این هم وجه آن
حسن علی پارچه فروش: گفتم که هیچ سکه ای نمی گیرم .
خادم امام رضا(ع): آقایم گفتند حتما وجه را باید بگیری
حسن علی پارچه فروش: یعنی چه از امال خودم است ، می خواهم ببخشم ، ایرادی دارد ؟؟
خادم امام رضا(ع): ایشان فرمودند : جنسی که از اموال خودت نیست را می بخشی ؟؟؟
حسن علی پارچه فروش: مال من نیست ؟؟؟ پس مال کیست ؟؟؟
خادم امام رضا(ع): گفتند مال دختر کوچکت است که این را به امانت به تو داده که آن را برایش به سه سکه بفروشی و برایش با وجه آن از نیشابور انگشتری تهیه کنی ، درست است ؟
{ موسیقی ، حسن به فکر فرو میرود }
حسن علی پارچه فروش: . . . حال به خاطر آوردم ، درست است ، آری درست است مال فرزندم بود ، اما عجیب است که آقای تو از . . . . ؟؟؟؟ . . . .
خادم امام رضا(ع): بفرمایید این سکه ها مال شماست ، من دیگر باید بروم
{ حسن با تعجب سکه را میگیرد }
خادم امام رضا(ع) : خدا نگهدار
{ خادم خاج شده ، حسن به فکر فرو میرود }
حسن علی پارچه فروش: نکند آقای این مرد امام باشد ؟؟ ؟ برای اطلاع از این امر باید فکری کنم . . . بهتر است آن سوال هایی را پدرم از امام آخرمان پرسیده بود را روی طوماری بنویسم و آن را برای آقای این مرد ببرم ، اگر پاسخ ها یکی بود حتما این مرد هم امام است . . .
{ صحنه تاریک ،افکت امام }
{ همهمه جمعیت ، درب منزل امام افرا جمع شده اند }
{ حسن نمتواند جلو برود وپشیمان کنار می آید }
{ صحنه ساکت شده ، و حسن سخن میگوید }
حسن علی پارچه فروش: اگر این مرد امام بود در این چند بار که برای ملاقاتش آمده بودم توفیق دیدنش نسیبم می شد ، اما ظاهرا او امام نیست و فقط فرد زاهدی است . . .
{ باز همهمه ، حسن در حال خروج ، در خانه حضرت باز شده و خادم خاج شده ، صدا می زند }
خادم امام رضا(ع): توجه کنید . . .
{ جمعیت سکوت }
خادم امام رضا(ع): کیست پسر دختر الیاس ؟؟؟؟
{ تعجب همگانی }
حسن علی پارچه فروش: منم .
خادم امام رضا(ع): جلو بیا . . .
. . .
خادم امام رضا(ع):سلام برادر شمایید؟ آقایم فرمودند این طومار را به تو بدهم و بگویم این پاسخ سوالات طوماریست که در آستین دست چپ خود داری . . .
{ حسن چند ثانیه ای مات و مبهوط میماند بعد به زمین می افتد ، افکت امام }
{ حسن سرش را بلد کرده با حالت زاری بلند میگوید }
حسن علی پارچه فروش: به خدا قسم به امامت علی ابن موسی الرضا ایما ن آوردم
{ سکوت ، صحنه تاریک ، تاریکی مطلق }
{ چند لحظه سکوت ادامه پیدا می کند ، بعد با هر صدای طبل نور چراغ قوه هایی که دست بازیگر هست روی صورت یک نفر افتاده او تکه ای دیالوگ میگوید }
{ به فراخور اجرا این جمله ها تعیین میشود }
مجتبی علی اکبریان و عاطفه مژده بخش سینما و تلویزیون تبیان