تبیان، دستیار زندگی
در آن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.مات این صحنه ماند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این خاطره را حتماً بخوانید


در آن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود


شهید حبیب پالاش

مراسم شام غریبان که تموم شد، من و علی بهش گفتیم می خوایم بریم گلزار شهدا. شمام تشریف میارین؟ قبول کرد. سوار ماشین شدیم. ساعت یک شب بود. رفتیم و آروم آروم محو سکوت اونجا بین ردیف ردیف عاشق قدم می زدیم. اکثر اوقات وقتی که از دود و دم شهر دلمون می گرفت، می رفتیم گلزار. تنها جایی که واقعاً همیشه آروممون می کرد و معنای آرامش واقعی رو درک می کردیم. گاهی اوقات کنار یه مزار توقف می کردیم. یه نگا به عکس مزار می کرد و یه نگا به سنگ قبر و بعدش یه آهی می کشید و از اون شهید خاطره می گفت. من و علی هم فقط سکوت می کردیم و گوش می دادیم.

از دوستی هاش با شهدا ، از شبای عملیات ، از شوخی ها ، از خنده ها ، از گریه ها . . .

بی خیال اسمش بشین، اونم مثل خیلی از جانبازای دیگه راضی نیست اسمی ازش به میون بیاد.

خلاصه،اون می گفت وما می شنیدیم و قدم می زدیم که کنار مزار شهید حبیب پالاش رسیدیم. یه خاطره از حبیب گفت که واقعاً برام جالب بود.

سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است ونقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند. حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه ها داد

گفت:

عملیات والفجر8 بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می کردی، فاتحه ات خوانده بود.  مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی اش. باید جلو می رفتیم و کار را یکسره می کردیم تا شیرینی پیروزی مان کامل شود. دقایق سپری می شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.

شهید حبیب پالاش

گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. در آن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.

مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود.  بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد : «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . .  حبیب پالاش . . .  نزنین ها . . . »

سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است وآنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.

حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه ها داد.

گفتیم : « این دیگه  کیه ؟ چطوری گرفتیش ؟ »

حبیب گفت : « تیربارچیه س. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور »

نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.

به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی 16ساله ، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش ، به اسارت درآورد.

برادران هر چه در دنیا زیبا جلوه می كند از شرافت و دین و ایمان ، دوست داشتنی‏تر نخواهد بود . اعمالتان را خالصاً برای خدا انجام دهید و هرگز جزء افراد ریاكار مباشید . زیرا جزای ریاكاری دور شدن از خدا است . هر لحظه از عمرتان كه می گذرد به فكر این باشید لحظه بعد ، این جهان فانی را وداع خواهید کرد

خداییش به حرف هم ساده نبود ، چه برسد به عمل.

فرمانده هم بجز سکوت ، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.

یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.

شهید حبیب پالاش

فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه ها روحیه می داد و اینگونه سخن می گفت :

«ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی می توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید».

اگر چه آقای فضیلت، آن شب ، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم  که حبیب پالاش ، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.

شهید حبیب پالاش در سال 1348 در شهرستان دزفول متولد و در سن 16 سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر8  در بهمن ماه 64 به شهادت رسید .

مزار مطهر شهید پالاش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

گوشه ای از وصیت نامه برادر شهید حبیب پالاش :

برادران هر چه در دنیا زیبا جلوه می كند از شرافت و دین و ایمان ، دوست داشتنی‏تر نخواهد بود . اعمالتان را خالصاً برای خدا انجام دهید و هرگز جزء افراد ریاكار مباشید . زیرا جزای ریاكاری دور شدن از خدا است . هر لحظه از عمرتان كه می گذرد به فكر این باشید لحظه بعد ، این جهان فانی را وداع خواهید کرد و سعی كنید كه اعمال صالح انجام دهید . همیشه خدا را یاد كنید كه : الا بذكر الله تطمئن القلوب .

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

علی موجودی – وبلاگ الف دزفول

وبلاگ بسیج نوجوانان شهرستان دزفول