تبیان، دستیار زندگی
پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همه‌مان پانزده، شانزده ساله بودیم و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج‌نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوزوکلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم، اما وقتی شب حمله فرارس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطره خنده‌دار از نحوه‌ی اعزام ما


پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همه‌مان پانزده، شانزده ساله بودیم و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج‌نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوزوکلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم، اما وقتی شب حمله فرارسید...


خاطرات رزمندگان

پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همه‌مان پانزده، شانزده ساله بودیم و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج‌نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوزوکلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم، اما وقتی شب حمله فرارسید، خواستند گردان ما را به خط مقدم ببرند. فرمانده گردان آمد سراغم و محترمانه و بدون هیچ رحم و شفقتی حکم اخراجم را دستم داد و هرچه گریه‌زاری کردم، اجازه نداد با آن ها در عملیات شرکت کنم. دست از پا درازتر برگشتم اسدآباد، اما برای این‌كه پیش دوستانم دماغ‌سوخته و ضایع نشوم، شروع کردم به خالی بستن که بله، رفتم عملیات و چهل تا تانک منفجر کردم و دویست، سیصد تا بعثی را به درک واصل کردم و کم مانده بود خود صدام کافر را هم کت‌بسته اسیر کنم که ناغافل ترکش خوردم و صدام با خوش‌اقبالی از چنگم فرار کرد! خیلی شانس آورد؛ والا می آوردمش اسدآباد تا خودتان سوارش بشوید و حظ کنید!

هفته اول بچه ها دروغ هایم را باور کردند، اما از هفته دوم حتی خودم هم دیگر برای پرت‌و‌پلاهایم تره خرد نمی کردم. البته حسن که شکاک بود، گیر داد بهم که کجات ترکش خورده؟ نشانمان بده.

من هم برای این‌كه ضایع نشوم، جای یک زخم قدیمی را که روی کاسه زانویم بود و بر اثر افتادن از روی الاغ نصیبم شده بود، نشان دادم؛ اما اگر خودم هم باورم می شد، حسن باورش نشد.

- این زخمْ کهنه و قدیمیه. خودتی! بچه گیر آوردی خالی‌بند؟

و من کم نیاوردم و با پررویی تمام گفتم: کجای کاری بچه‌جان؟ علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده. داروهایی اختراع شده که زخم مهلک و کشنده را ظرف دو ساعت درمان می کنند. از همان داروها روی زخم من ریختند؛ به خاطر همین قدیمی به نظر می‌آید. حسن اصلاً باورش نشد، اما دوستان دیگرم کمی آرام گرفتند.

این حسن از آن موجودات عجیب‌وغریب بود. از همه بدتر اسم پدر و مادرش بود که ما آن‌قدر به خاطرش بهش خندیده بودیم، به آن حساس شده بود. اسم پدرش نجف بود و اسم مادرش سمرقند! برای این‌كه حرصش را در بیاوریم، برایش دست می گرفتیم که: بین نجف تا سمرقند فقط یک مُحرّم فاصله است.آخر اسم برادر بزرگش محرم بود.

دیگر بچه ها حسابی تحویلم می گرفتند و آن هایی که عشق جبهه رفتن خانه‌خراب و مجنونشان کرده بود، اما هیچ نقشه و حربه ای برای فرار از خانه و رفتن به جبهه نداشتند، دوروبرم را گرفتند و من شدم رئیس و سردسته عشاق جبهه ندیده. هرکداممان راه های مختلفی برای ثبت‌نام یا فرار به‌سوی جبهه امتحان كرده بودیم، اما همه راه ها شکست خورده و مأیوس و درمانده شده بودیم. سرانجام فکر بکری به سرم زد. – بچه ها من یک نقشه دارم. حسن با بدگمانی همیشگی‌اش پرسید: باز هم شروع کردی؟

بچه ها به او اعتراض کردند و ساکتش کردند.

- شنیده ام قرار است به‌زودی در جبهه جنوب یک عملیات مهم شروع بشود. من می گویم...

حسن پوزخند زد و گفت: به به! عملیاتی که تو ازش خبردار شده باشی، حتماً به گوش خواجه‌حافظ شیرازی هم رسیده. پس نسخه عملیات پیچیده است.

ما را که مثل بچه آدم نمی برند جبهه؛ پس خودمان می رویم. گوش کنید و اجازه بدهید تا باقیش را بگویم. وقتی رسیدیم اهواز، می رویم توی یک پایگاه اعزام نیرو. آن‌ها هم اسممان را می نویسند و می رویم عملیات. چطور است؟ بچه ها هاج‌وواج نگاهم میکردند

کم مانده بود جنی شوم و به سروکول حسن بپرم که بچه ها به‌زحمت جلویم را گرفتند. به حسن توپیدند که دندان به جگر بگیر و به من التماس کردند كه باقی حرفم را بزنم. من هم بعد از کلی ناز و منت، نقشه آبکی و لنگ در هوایم را توضیح دادم.

- ما را که مثل بچه آدم نمی برند جبهه؛ پس خودمان می رویم. گوش کنید و اجازه بدهید تا باقیش را بگویم. وقتی رسیدیم اهواز، می رویم توی یک پایگاه اعزام نیرو. آن‌ها هم اسممان را می نویسند و می رویم عملیات. چطور است؟

بچه ها هاج‌وواج نگاهم میکردند. کلی برایشان دلیل و مدرک آوردم که مو لای درز نقشه ام نمی رود و مطمئن باشید نقشه مان می گیرد و ناکام از دنیا نرفته و به آرزویمان که رسیدن به جبهه است می رسیم. سرانجام بچه ها قبول کردند، اما مشکل این‌جا بود که خانواده هر پنج نفرمان سفت و سخت با رفتنمان به جبهه مخالف بودند. تصمیم گرفتیم هیچ کدام نگوییم چه قصد و نیتی داریم و وقتی به امید خدا به جبهه رسیدیم، نامه نوشته و آن ها را خبردار کنیم. بعدش قرار شد دور از چشم خانواده، باروبندیلمان را پنهانی به مسجد آورده و شب را در مسجد بمانیم تا صبح زود به ترمینال اتوبوس برویم. اما این وسط فقط حسن بود که آیه یأس می خواند و همه اش می گفت: اگر آسمان به زمین بیاید، بابام اجازه نمی دهد شب را بیرون بمانم. نه، نمی شود. فکر نمی کنم بتوانم همراه شما بیایم.

اکبر گفت: دیگر خود دانی. ما ساعت شش صبح می رویم ترمینال. اگر خودت را رساندی که هیچ، اگر هم نیامدی برایت نامه می‌نویسیم.

حسن آه کشید و خداحافظی کرد و رفت.

صالح سر بلند کرد. ما با ترس‌ولرز، به‌زحمت لبخند زدیم؛ در‌حالی‌كه داشتیم خودمان را خراب می کردیم. خندید و گفت: کارتان حرف ندارد. توانستید اسم و فامیلی و اسم پدرتان را جعل کنید، اما یک گاف گنده داده اید. از دهنم پرید و پرسیدم: چه گافی؟ -به پنج برگه کپی اشاره کرد و گفت: مگر می شود اسم مادر هر پنج نفرتان سمرقند باشد؟!

ساعت پنج دقیقه به شش بود و ما چهار نفر می خواستیم از مسجد به‌طرف ترمینال برویم که در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که حسن ساک به دوش و خوش‌حال و خندان، اما با چشمان پف‌کرده از بی خوابی دارد می آید. باورمان نمی شد. حسن رسید. خندید و گفت: عجب شبی بود. چه بساطی داشتیم.

پرسیدم: مگر چه شده؟ چه‌طوری با ساک از خانه بیرون آمدی؟ آقاجانت جلویت را نگرفت؟

حسن خندید و گفت: دماغتان بسوزد. خودش قرآن گرفت و من از زیرش رد شدم و پشت سرم هم آب پاشید.همه از تعجب چشمانمان گرد شد. کلی اصرا کردم تا حسن بگوید چه اتفاقی افتاده است.

- دیروز غروب که از شما جدا شدم، راستش خیلی دلم شکست. دلم نمی آمد شما بروید و من بمانم سماق بمکم. اول، شیطان رفت تو جلدم و تصمیم گرفتم بروم به ننه‌باباتون بگویم تا لااقل همه مان دماغ‌سوخته شویم، اما دلم نیامد. بعدش یک راه و نقشه به ذهنم رسید. وقتی رسیدم خانه به پدرم گفتم، با چند نفر از دوستانم یک خانه در حال ساخت را کنترات گرفته ایم و قرار است پی‌اش را بکنیم و با آهک شفته اش کنیم. اگر زود بیدارم کنی و زود بجنبم، دوروزه تمامش می کنیم. قرار است دویست تومان هم بهم دست مزد بدهند.

آخر می‌دانید؟ چند بار با بابام رفته‌ام بنایی و چند تا اصطلاح بلدم. بابام خیلی خوش‌حال شد. بنده خدا تا صبح ده بار بیدارم کرد و گفت: آهای حسن! پاشو شفته ات دیر نشود.

خاطرات رزمندگان

تا صبح به زور و زحمت کمی چرت زدم. بعد از نماز صبح هم ساکم را برداشتم و خودش مرا راه انداخت. حالا هم در خدمتم.

کلی خندیدیم و رسیدیم به ترمینال. صف کشیدیم جلوی باجه فروش بلیط. قرار شد من حرف بزنم و کارها را ردیف بکنم. به بلیت‌فروش گفتم: پنج تا بلیت برای قم بده.قرار بود برویم قم و از آن‌جا به اهواز برویم، اما بلیت‌فروش گفت: تمام شده، دیر رسیدید. حال همه مان گرفته شد. فکری به سرم زد و با عجله پرسیدم: آقا برای اهواز اتوبوس دارید؟

- آره! نیم ساعت دیگر حرکت می کند.

همه خوش‌حال شدیم. گفتم: پس پنج تا بلیت برای اهواز بده.

- قم کجا، اهواز کجا؟

حسن با عصبانیت گفت: شما چه‌کار به این کارها داری؟ پولت را بگیر، بلیت بده.

بلیت‌فروش اخم کرد. بعد با بدبینی نگاهمان کرد و پرسید: دارید می روید جبهه؛ آره؟

من که سخن گوی جمع بودم گفتم: اگر خدا بخواهد.

- پس چرا پنج نفری؟ بقیه کجا هستند؟ چرا دسته‌جمعی نمی روید؟

- ما آمده ایم مرخصی. می شود بلیت را بدهید و بازجویی نکنید؟ اتوبوس راه می افتد و جا می مانیم.

کمی فکر کرد، بعد پولمان را گرفت و بلیت داد. با خوش‌حالی سوار اتوبوس شدیم، اما چه اتوبوسی؛ بگو تراکتور. چنان سروصدایی می کرد که تا اهواز برسیم، گوش همه مان کیپ شد. روکش صندلی ها هم پلاستیکی بود و بوی ناجوری در اتوبوس پخش شده و دل و روده همه مان را یکی کرده بود. هرچه خورده بودیم، بالا آوردیم و جنازه مان به اهواز رسید. اتوبوس به آن ناجوری در عمر کوتاهم ندیده بودم.

حالا در اهواز و در شهر غریب گیج و سرگردان مانده بودیم كه چه‌کار کنیم. من که مثلاً سردسته و رئیس گروه بودم، هنوز از جَو و بوی ناجور اتوبوس در نیامده و سرم درد می کرد و نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم. رفتیم باهم بستنی خوردیم و سر حال آمدیم. هوا گرم بود و ما بچه‌های منطقه سردسیری داشتیم در خرماپزان اهواز جان می دادیم؛ اما عشق جبهه از همه چیز مهم تر و درمان دردمان بود.

پرسان‌پرسان به یک مسجد رسیدیم. از بلندگوهایش مارش عملیات پخش می شد. پرس‌وجو کردیم و فهمیدیم حدسمان درست است و آن‌جا مرکز ثبت نام و اعزام به جبهه است. با خوش‌حالی رفتیم ته صف، اما هنوز دل‌نگران بودیم. نفر‌به‌نفر جلو رفتیم تا نوبتمان شد. یک جوان سبزه‌رو به اسم صالح مسئول ثبت‌نام بود. همین‌که سلام دادیم، نگاهمان کرد و با لهجه جنوبی پرسید: از کجا آمده اید؟ شما که اهوازی نیستید؟

دیدم که بچه ها نگاهم می کنند تا جواب بدهم. هر پنج نفرمان لهجه غلیظ اسدآبادی داشتیم. به خدا توکل کردم و گفتم: برادر! حقیقت این‌كه اصلیت پنج نفر ما همدانی است، اما پدرمان میوه‌فروش است و در اهواز زندگی می کنیم.

صالح با تعجب پرسید: چی؟ همدانی هستید و در اهواز زندگی می کنید؟

برای این‌كه کار را خراب نکنم، تندتند حرف می زدم و پرت‌وپلا می گفتم.

چه‌طوری با ساک از خانه بیرون آمدی؟ آقاجانت جلویت را نگرفت؟حسن خندید و گفت: دماغتان بسوزد. خودش قرآن گرفت و من از زیرش رد شدم و پشت سرم هم آب پاشید.همه از تعجب چشمانمان گرد شد. کلی اصرا کردم تا حسن بگوید چه اتفاقی افتاده است

- برادر! ما به همراه پدرمان از همدان آمده و مقیم اهواز هستیم. پدرمان هر چند وقت یک بار می رود و میوه تازه می آورد و ما در نبودش مراقب مغازه و میوه ها هستیم.

- پدرتان کجاست؟

- رفته همدان میوه بیاورد.

- شما هم می خواهید مغازه پدرتان را رها کنید و بروید جبهه؟

دیدم کار دارد خراب می شود. کم مانده بود گریه بکنم.

- نه برادر! برادر بزرگمان آمده کمک پدرمان و ما سرمان خلوت شده و می توانیم برویم جبهه.

با شك و تردید نگاهمان کرد. هر پنج نفرمان چنان خود را باخته و رنگ‌ورویمان از ترس پریده بود که از چهل کیلومتری لو می‌داد که داریم دروغ می گوییم.

دستش را دراز کرد و گفت: رضایتنامه!

فکر رضایتنامه را کرده بودیم و هرکدام به اسم دیگری رضایتنامه نوشته و به جای اثر انگشت، شصت پایمان را جوهری کرده و پای رضایتنامه فشار داده بودیم.

برگه ها را نگاه کرد، هنوز مشکوک بود. کمی نگاهمان کرد و بعد گفت: هرکدام دو تا عکس پرسنلی به‌همراه اصل شناسنامه بیاورید تا ثبت نام شوید.

ای دل غافل! فکر این‌جا را نکرده بودیم. فقط حسن بود که شناسنامه اش را آورده بود و بقیه شناسنامه نداشتیم. از شناسنامه حسن پنج تا کپی گرفتیم. یکی اش که برای خودش بود، اما چهار برگه دیگر را برداشتم و با تیغ، و با مهارت و سختی، اسم فامیل و پدر را تراشیده و اسم خودمان و اسم پدرمان را در قسمت مربوطه نوشتم. بعد از روی آن برگه جعل شده دوباره کپی گرفتیم. بهتر از هیچی بود. بعد کلی گشتیم تا لب کارون یک عکاس دوره گر پیدا کردیم. از آن دوربین های عهد ناصرالدین‌شاه داشت که عکس‌های ناجور سیاه و سفید می انداخت.

خاطرات رزمندگان

روی یک چهارپایه، جلوی یک پرده سیاه که به دیوار زده بود نشستیم و عکاس عتیقه سرش را به زیر پارچه مشکی که روی دوربین کشیده بود فرو کرد. بعد کلی امرونهی‌مان کرد و عکسمان را انداخت. عکسمان با خودمان فقط سی، چهل‌درصد شباهت داشت، اما در آن شهر غریب، نمی‌توانستیم بهتر از آن عکاس پیدا کنیم. دوباره رفتیم به همان مسجد و ته صف ایستادیم تا نوبتمان شد. آنقدر عجز والتماس کردیم تا قبول كرد که شناسنامه مان پیش خودمان نیست و پیش پدر و مادرمان در همدان است. او داشت کپی شناسنامه ای را که جعل کرده بودیم با دقت نگاه می کرد. خودم را بدجوری باخته بودم. با آن‌که خیلی تلاش کرده بودم دست خطم مثل دست‌خط خود شناسنامه باشد، اما هر باسوادی که به آن نگاه می کرد، به‌سرعت می فهمید که برگه کپی ها جعل شده است.

صالح سر بلند کرد. ما با ترس‌ولرز، به‌زحمت لبخند زدیم؛ در‌حالی‌كه داشتیم خودمان را خراب می کردیم. خندید و گفت: کارتان حرف ندارد. توانستید اسم و فامیلی و اسم پدرتان را جعل کنید، اما یک گاف گنده داده اید.

از دهنم پرید و پرسیدم: چه گافی؟

به پنج برگه کپی اشاره کرد و گفت: مگر می شود اسم مادر هر پنج نفرتان سمرقند باشد؟!

آه از نهادم بلند شد. فکر این‌جایش را نکرده بودم. حسن با حرص و ناراحتی یک سقلمه زد به پهلویم و گفت: خاک تو سرت! حواست کجاست؟

من که حسابی ناراحت بودم، دِقّ‌دلی ام را سر حسن خالی کردم.

- به من چه، حواس خودتان کجا بود؟ همه اش تقصیر اسم مادرت است.

- اوهوی! با اسم مادر من کاری نداشته باش. می زنم شل‌و‌پلت می کنم ها!

و هر دو به هم پریدیم. ریختند و جدایمان کردند. آن سه نفر دیگر هم دنبال بهانه بودند تا دقّ‌دلی شان را سر من خالی کنند. نامردها اصلاً از من حمایت نکردند. مسئول ثبت نام با ناراحتی گفت: دستتان درد نکند. شما آمده اید بروید جبهه با دشمن بجنگید یا به سروکول هم بپرید؟

یک‌دفعه هر پنج نفرمان افتادیم به گریه و زاری. زدیم به سیم آخر؛ چنان بلبشویی درست کردیم آن سرش ناپیدا. من که واقعاً از ته دل گریه می کردم. دیگر روی برگشتن به اسدآباد را نداشتم. برای مسئول ثبت نام همه چیز را تعریف کردم. بنده خدا با حوصله تمام حرف هایمان را گوش داد. کمی سبک شدم. اشک هایم را پاک کردم و گفتم: برادر! نمی خواستیم سرتان را کلاه بگذاریم، اما چاره نداشتیم. حلالمان کنید.

بعد هر پنج نفرمان راه افتادیم برویم بیرون که صالح صدایمان کرد.

با شك و تردید نگاهمان کرد. هر پنج نفرمان چنان خود را باخته و رنگ‌ورویمان از ترس پریده بود که از چهل کیلومتری لو می‌داد که داریم دروغ می گوییم. دستش را دراز کرد و گفت: رضایتنامه! فکر رضایتنامه را کرده بودیم و هرکدام به اسم دیگری رضایتنامه نوشته و به جای اثر انگشت، شصت پایمان را جوهری کرده و پای رضایتنامه فشار داده بودیم

- کجا ان‌شاءالله؟

حسن با صدای گرفته گفت: خب معلوم است؛ برگردیم خانه.

- مگر نمی خواستید ثبت نام کنید و بروید جبهه؟

نور امید در دلم تابید. باورم نمی شد. هر پنج نفر با ناباوری نگاهش کردیم. لبخندزنان گفت: چون خیلی زحمت کشیده اید و این همه سختی را به جان خریده و رسیده اید این‌جا، شاید بتوانم کاری برایتان بکنم.

هورا کشیدیم و ریختیم سرش. از خوش‌حالی در آسمان سیر می کردم. سریع چند فرم را پر کردیم و دادیم دستش. برگه ها را گرفت و گفت: چون بار اولتان است و آموزشی ندیده اید، می فرستمتان آموزشی. بعدش به امید خدا می توانید راهی جبهه های نبرد بشوید. قبول؟

هر پنج نفر با خوش‌حالی فریاد زدیم: قبول!

داود امیریان

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ماهنامه امتداد