تبیان، دستیار زندگی
تو هنوز بر سر سجاده ای ، که از سر بریده حسین می شنوی که : خواهرم دخترم را آرام کن !! تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد علیه السلام می دوی ، او رقیه را در آغوش گرفته و به سینه چسبانده ، مدام بر سر و روی او بوسه می زند و تلاش میکند که با لحن شیری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نفس‏های معصوم

حضرت رقیه

که دیده است که جوجه کبوتری توفان‏زده را تیر و کمان حواله کنند؟

آه، رقیه! بال‏های سوخته را طاقت سنگ نیست.

لب‏های تشنه‏ات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته‏ات را آشنای تازیانه‏ها کردند.

خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن می‏تواند کرد؟

فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابه‏های شام مویه می‏کنم و وسعت رنجت را با کوه‏ها در میان می‏گذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمی‏تواند شست.

کدام اندیشه پلید...؟

کدام دست، گوشه‏گیرِ این خرابه‏ات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟

کدام اندیشه پلید، چشم‏های کوچکت را گریه‏خیز ماتم‏ها کرد؟

به کدام جرم، گام‏های کودکی‏ات را این‏چنین آواره صحراها کردند؟

این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شب‏هایت را بی‏ستاره کرد و شانه‏هایت را بی‏تکیه‏گاه؟

دیوارهای ستم‏گر تاریخ، چشم‏هایت را تحمل نتوانستند و نفس‏های معصومت را به چوب‏ها سپردند.

زمین، همیشه این‏گونه پنجره‏ها را به باد داده است.

اندوهت را می‏گذاری و می‏روی.

تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد علیه السلام می دوی ، او رقیه را در آغوش گرفته و به سینه چسبانده ، مدام بر سر و روی او بوسه می زند و تلاش میکند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه او را آرام کند ، اما موفق نمی شود ... تو بچه را از آغوشش می گیری و به سینه می چسبانی و از داغی سوزنده تن کودک وحشت میکنی

ثانیه‏های محنت‏بارت، صفحات خیالم را می‏سوزاند.

بر کتیبه‏های سوخته می‏نویسمت و وجدان‏های بیدار جهان را به قضاوت می‏طلبم.

ناله‏های کودکی‏ات، خاطر بادها را پریشان کرده است.

قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد می‏آورند و می‏گریند.

پنجره‏ها، کابوس‏های سیاهت را تب می‏کنند.

خارها، پاهای برهنه‏ات را جگرریش می‏کنند.

می‏روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی‏گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می‏پاشی و می‏گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.

*****

همچو زهرا

تو هنوز بر سر سجاده ای ، که از سر بریده حسین می شنوی که : خواهرم دخترم را آرام کن !!

تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد علیه السلام می دوی ، او رقیه را در آغوش گرفته و به سینه چسبانده ، مدام بر سر و روی او بوسه می زند و تلاش میکند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه او را آرام کند ، اما موفق نمی شود ...

تو بچه را از آغوشش می گیری و به سینه می چسبانی و از داغی سوزنده تن کودک وحشت میکنی :

" رقیه جان !! دخترم ، نور چشمم ، به من بگو چه شده عزیز دلم ، بگو که در خواب چه دیده ای ، تو را به جان بابا حرف بزن "

رقیه بریده بریده می گوید :

" بابا؛ سر بابا را دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان او چوب می زد !! بابا خودش به من گفت که بیا !! "

تو با هر زبانی که بلدی و با هر شیوه ای که همیشه او را آرام میکرده ای تلاش میکنی که آرامش کنی و از یاد پدر غافلش گردانی ، اما نمی شود !!! این بار دیگر نمی شود...

گریه او ، بی تابی او و ضجه های او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را چنان به گریه می اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه میشود ، و صدا به کاخ یزید میرسد ...

یاس سپید

 از نوای نیمه جانم کاخ عدوانم شکست                   دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست

بود همچون ذوالفقاری در غلاف آوای من                        چون برون آمد سپاه کفر عدوانم شکست

         ظلم افشا شد هدف برگشت ظالم خوار شد                      این همه در پرتوی فریاد سوزانم شکست

   ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد                              در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست

  شام ویران را اُحُد کردم زآه پر طنین                            همچو زهرا تکیه گاه بیت الاحزانم شکست

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


معصومه داوودآبادی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.