نفسهای معصوم
که دیده است که جوجه کبوتری توفانزده را تیر و کمان حواله کنند؟
آه، رقیه! بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست.
لبهای تشنهات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشستهات را آشنای تازیانهها کردند.
خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن میتواند کرد؟
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتواند شست.
کدام اندیشه پلید...؟
کدام دست، گوشهگیرِ این خرابهات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟کدام اندیشه پلید، چشمهای کوچکت را گریهخیز ماتمها کرد؟
به کدام جرم، گامهای کودکیات را اینچنین آواره صحراها کردند؟
این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شبهایت را بیستاره کرد و شانههایت را بیتکیهگاه؟
دیوارهای ستمگر تاریخ، چشمهایت را تحمل نتوانستند و نفسهای معصومت را به چوبها سپردند.
زمین، همیشه اینگونه پنجرهها را به باد داده است.
اندوهت را میگذاری و میروی.
ثانیههای محنتبارت، صفحات خیالم را میسوزاند.
بر کتیبههای سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم.
نالههای کودکیات، خاطر بادها را پریشان کرده است.
قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد میآورند و میگریند.
پنجرهها، کابوسهای سیاهت را تب میکنند.
خارها، پاهای برهنهات را جگرریش میکنند.
میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
*****
همچو زهرا
تو هنوز بر سر سجاده ای ، که از سر بریده حسین می شنوی که : خواهرم دخترم را آرام کن !!
تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد علیه السلام می دوی ، او رقیه را در آغوش گرفته و به سینه چسبانده ، مدام بر سر و روی او بوسه می زند و تلاش میکند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه او را آرام کند ، اما موفق نمی شود ...
تو بچه را از آغوشش می گیری و به سینه می چسبانی و از داغی سوزنده تن کودک وحشت میکنی :
" رقیه جان !! دخترم ، نور چشمم ، به من بگو چه شده عزیز دلم ، بگو که در خواب چه دیده ای ، تو را به جان بابا حرف بزن "
رقیه بریده بریده می گوید :
" بابا؛ سر بابا را دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان او چوب می زد !! بابا خودش به من گفت که بیا !! "
تو با هر زبانی که بلدی و با هر شیوه ای که همیشه او را آرام میکرده ای تلاش میکنی که آرامش کنی و از یاد پدر غافلش گردانی ، اما نمی شود !!! این بار دیگر نمی شود...
گریه او ، بی تابی او و ضجه های او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را چنان به گریه می اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه میشود ، و صدا به کاخ یزید میرسد ...
یاس سپید
از نوای نیمه جانم کاخ عدوانم شکست دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست
بود همچون ذوالفقاری در غلاف آوای من چون برون آمد سپاه کفر عدوانم شکست
ظلم افشا شد هدف برگشت ظالم خوار شد این همه در پرتوی فریاد سوزانم شکست
ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست
شام ویران را اُحُد کردم زآه پر طنین همچو زهرا تکیه گاه بیت الاحزانم شکست
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
معصومه داوودآبادی