تبیان، دستیار زندگی
بگذارید پسرم بداند، چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند. چرا مادرش، دیگر نخواهد خندید. چرا گونه های مادر بزرگش، همیشه خیس است؟ و چرا پدر بزرگش، عصا به دست گرفته؟ چرا عمو هایش بیش از پیش به او توجه دارند، و چرا پدرش، دیگر به خانه برنمی گردد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به پسرم دروغ نگویید...


بگذارید پسرم بداند، چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند. چرا مادرش، دیگر نخواهد خندید. چرا گونه های مادر بزرگش، همیشه خیس است؟ و چرا پدر بزرگش، عصا به دست گرفته؟ چرا عمو هایش بیش از پیش به او توجه دارند، و چرا پدرش، دیگر به خانه برنمی گردد


به پسرم دروغ نگویید...

فرمانده گردان مالک اشتر سردار شهید مصطفی صفائی

بگذارید پسرم بداند، چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند. چرا مادرش، دیگر نخواهد خندید. چرا گونه های مادر بزرگش، همیشه خیس است؟ و چرا پدر بزرگش، عصا به دست گرفته؟ چرا عمو هایش بیش از پیش به او توجه دارند، و چرا پدرش، دیگر به خانه برنمی گردد. به پسرم واقعیت را بگوئید، می خواهم پسرم دشمن را بشناسد. مظلومیت را بشناسد. می خواهم پسرم هر روز کنار دیوار اتاق باشد. هر روز شناسنامه اش را ورق بزند. هر روز فانسقه ی پدرش را ببندد. هر روز پوتین پدرش را امتحان کند. هر روز با قمقمه ی پدرش آب بخورد. و هر روز بی تاب روزی دیگر باشد، و قدم در راهی بگذارد، که پدرش با لبخندی غرور آفرین، چشم انتظار، دیدار حماسی اوست. به پسرم دروغ نگوئید، به پسرم دروغ نگوئید... به پسرم دروغ نگوئید. نمی خواهم ایمان پسرم قربانی نیرنگ جهان خواران باشد. بگذارید پسرم به جای توپ، نارنجک را بیاموزد. به جای زمزمه، فریاد مبارزه را بیاموزد. به جای ترانه و موسیقی سرود مبارزه را بیاموزد. به پسرم دروغ نگوئید... به پسرم دروغ نگوئید...

_ و زندگی شهید سردار مصطفی صفائی از اینجا آغاز می شود:

دوم آبان 1342 در خانواده ای مذهبی در روستای کلوکند ,یکی از روستاهای شهرستان مینودشت به دنیا آمد. پدرش کشاورز ساده ای بود که در نهایت مشقت خانواده خود را اداره می کرد. او دارای چهار فرزند - دو پسر و دو دختر- بود که مصطفی دومین فرزند محسوب می شد.

در سنین کودکی به مکتبخانه رفت و خواندن قرآن و مسائل دینی را فرا گرفت. خیلی خوب قرآن می خواند وبه استادش بسیار علاقه داشت.

دوران تحصیل را در زادگاهش به اتمام رساند. در این ایام بیشتر اوقات را با مطالعه و کمک در کار کشاورزی به پدرش می گذراند. چون عمویش فرزند نداشت بیشتر وقتها را در خانه او می گذراند و می کوشید جای فرزند او باشد.

مادرش درباره دوران کودکی و نوجوانی او می گوید: دوران ابتدایی, پای پیاده با یک جفت کفش پلاستیکی به مدرسه می رفت و برمی گشت و همان کفشهارا مرتب نگه می داشت.

به پسرم دروغ نگوئید. نمی خواهم ایمان پسرم قربانی نیرنگ جهان خواران باشد. بگذارید پسرم به جای توپ، نارنجک را بیاموزد. به جای زمزمه، فریاد مبارزه را بیاموزد. به جای ترانه و موسیقی سرود مبارزه را بیاموزد

در دوران نوجوانی به مسجد می رفت و کتاب مذهبی مطالعه می کرد. اهل نماز و تقوی بود و بیشتر اوقات قرآن می خواند. علاوه بر این به باشگاه ورزشی می رفت و به ورزش کشتی می پرداخت. جوانی آرام, ساکت, فعال و اجتماعی بود و از آدمهای معتاد, بی نماز و ولگرد خوشش نمی آمد.

مصطفی, پانزده ساله بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و او به فعالیتهای اجتماعی - سیاسی روی آورد. وقتی که از مدرسه بر می گشت کتابهایش را در گوشه ای می گذاشت و برای کمک به برادران سپاهی به مقر سپاه می رفت.

علی اکبر سرایلو - یکی از همرزمان ودوستان وی می گوید: قبل از انقلاب که تحصیل می کردیم. او با رژیم ستم شاهی مخالف بود و وقتی انقلاب شروع شد به صف انقلابیون پیوست.

علیرضا - برادر بزرگ تر مصطفی - نیز درباره مطالعات وی پس از پیروزی انقلاب می گوید: بیشتر کتابهای مذهبی از جمله کتابهای آیت الله دستغیب و دکتر شریعتی را مطالعه می کرد و کتابخانه ای با حدود 200 جلد کتاب از وی به یادرگار مانده است.

پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه درآمد و در کنار آن در انجمن اسلامی فعالیت داشت و به جوانان اسلحه شناسی آموزش می داد. حضور در جبهه سبب شد در دوران دبیرستان ترک تحصیل کند.

به گفته برادرش: از همان اوایل انقلاب, مصطفی عضو رسمی سپاه شد و من احساس کردم که تحولات عجیبی در او به وجود آمده که این تحولات ما را هم منقلب کرده بود.

بیشتر اوقات فراغت خود را در سپاه می گذراند. در تمام مراسم مذهبی, راهپیمائی ها و تشییع جنازه ها شرکت مستمر داشت و برای کمک به مردم عضو انجمن اسلامی روستا شده بود.

با نفوذ عناصر ضد انقلاب در شمال کشور و گسترش عملیات خرابکارانه آنها در جنگلهای مازنداران, مصطفی به عنوان معاون فرمانده دسته واحد عملیات طرح جنگل - از منطقه 3 پشتیبانی گنبد - به همراه دیگر پاسداران به مبارزه علیه آنها برخاست.

با شروع جنگ تحمیلی از آنجایی که علاقه ی زیادی به امام و انقلاب اسلامی داشت چندین بار به جبهه های جنگ اعزام شد.

شهید مصطفی صفایی

همیشه می گفت: « این جنگ بین اسلام و کفر است» و این گفته امام را تکرار می کرد که « اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم». همیشه به مادرش می گفت: مادرم ما به جبهه می رویم و شما در پشت جبهه زینب وار صبر و استقامت داشته باشد.

در سال 1360 در یکی از جبهه های کردستان - زمانی که به عنوان تک تیرانداز مشغول انجام وظیفه بود - بر اثر انفجار مواد منفجره قسمتی از انگشت سبابه اش قطع شد و از ناحیه چشم نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفت.

مادرش می گوید: مصطفی, هجده ساله بود که به جبهه رفت. بعد از سه ماه وقتی برگشت دیدم یکی از انگشتانش قطع و چشم چپش زخمی شده است. وقتی علت را جویا شدم ناراحت شد و گفت: مادر بیایید وببینید که در جبهه ها بچه ها چه کار می کنند و چه فعالیتی دارند.

مصطفی, در بحرانها و مشکلات سخت, همیشه به یاد خداوند بود و خود و دیگران را دعوت به صبر می کرد.

سردار پاسدار علی اکبر سرایلو می گوید: مصطفی، همواره دوستان و آشنایان را به صبر در برابر مشکلات و ادامه نهضت و پر نمودن سنگرهای نبرد حق علیه باطل دعوت می کرد و همواره توصیه می کرد که پشتیبان ولایت فقیه و امام خمینی باشید ,نکند خدای ناخواسته مشکلات باعث شود که پشت به جبهه و ارزشهای انقلاب کنید.

مصطفی،در جبهه های نبرد بیشتر اوقات فراغت خود را به قرائت قرآن مشغول بود. روزی در قله های میشداق بودیم, ناگهان باد شدیدی وزید و از خواب بیدار شدم. صفایی را دیدم که به نماز شب ایستاده و گریه می کند.

مصطفی صفایی از 22 دی 1361 تا 18 اردیبهشت 1362 در مناطق عملیاتی بود و در عملیات والفجر مقدماتی- در منطقه عملیاتی فکه - به عنوان مسئول دسته ای گروهان یکم گردان صاحب الزمان (در لشکر 25 کربلا) شرکت داشت.

او در نوزده سالگی با دختر دایی خود - خانم معصومه قزلسفلو -ازداواج کرد.

شب خواستگاری با پدر عروس درباره وضعیت حقوقی خود صحبت کرد و گفت دو هزار تومان حقوق دارم وفقط برای همسرم می توانم یک پیراهن و یک چادر سفید بخرم.مراسم عقد بسیار ساده و با یک کیلو شیرینی برگزار شد و مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید و پنج سکه بهار آزادی تعیین شد.

پس از مراسم ازدواج در خانه محقر پدر زندگی خود را شروع کردند. دو روز پس از ازدواج مصطفی،عازم جبهه (جزیره مجنون) شد و مدت نه ماه در منطقه باقی ماند

همیشه می گفت: « این جنگ بین اسلام و کفر است» و این گفته امام را تکرار می کرد که « اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم». همیشه به مادرش می گفت: مادرم ما به جبهه می رویم و شما در پشت جبهه زینب وار صبر و استقامت داشته باشد

همسرش می گوید: خانواده های ما در یک محله زندگی می کردند و فامیل بودیم.

مصطفی در تمام طول عمر خود مخلص وبا ایمان بود و شرم و حیایی به خصوص داشت و واقعاً من از اخلاق او خیلی راضی بودم. هیچ موقع وقت کافی نداشت که در کار خانه به من کمک کندو در این مورد همیشه از من عذر خواهی می کرد.

صفایی از 10 اسفند 1364 تا 3 خرداد 1365 معاون فرماندهی گروهان دوم از گردان محمد باقر (در لشکر 25 کربلا) را به عهده داشت.

او وقتی که ماموریتش در جبهه ها به اتمام می رسید و به پشت جبهه باز می گشت در پادگان آموزشی شیرآباد به آموزش نظامی نیروهای مردمی مشغول می شد. از 22 مهر 1363 تا 9 اسفند 1364 به جانشینی فرماندهی و از 4 خرداد 1365 تا 26 دی همان سال به عنوان مسئول واحد بسیج پادگان آموزشی گنبد در ناحیه مازندران انتخاب شد. در 20 بهمن 1364 با آغاز علمیات والفجر 8 در منطقه عمومی فاو, مصطفی، به عنوان فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا در عملیات شرکت جست.

در 19 بهمن 1365 در منطقه جنوب شلمچه (کانال ماهی) به همراه نیروهای تحت امر, سنگرهای دشمن را مورد حمله قرار دادند. پس از ساعتی جنگ شدید در محاصره سربازان بعثی در آمدند.

ناگهان مصطفی، به شدت از ناحیه پیشانی مجروح شد و پس از لحظاتی به درجه شهادت رسید و جسد او مفقود گردید.

مادرش در بیان خاطره ای می گوید: پدر مصطفی، روزی از تهران برگشت, درست روزی که مصطفی، هم از پادگان به منزل آمده بود. با دیدن پدر بلند شد و با همدیگر روبوسی کردند هر دو گریه می کردند پرسیدم چرا گریه می کنید؟ جواب دادند: مادر جان بالاخره روزی همین لباس سپاه کفن مصطفی، می شود.

نقل است که وقتی نام مجتبی را برای فرزند اول خود برگزید به مادرش گفت: مادر وقتی که من شهید شدم در مسجد دست پسرم مجتبی را بالا بگیر و بگو ای مردم این مجتبی است ولی از این به بعد او را مصطفی بخوانید تا من بی مصطفی نباشم

سردار پاسدار محمد علی پسر کلو - که از کودکی با مصطفی بزرگ شده است - می گوید: صفایی اولین سردار شهید شهرستان مینودشت و یکی از بهترین نیروهای این شهر بود. وی فرمانده گردان مالک اشتر و فرمانده پادگان شیرآباد بود.

مصطفی، همیشه می گفت: دوست دارم با لباس دامادی شهید شوم و این بزرگ ترین آرزوی من است. از شهید صفایی دو فرزند پسر به نامهای مجتبی و محمد جابر به یادگار مانده است.

نقل است که وقتی نام مجتبی را برای فرزند اول خود برگزید به مادرش گفت: مادر وقتی که من شهید شدم در مسجد دست پسرم مجتبی را بالا بگیر و بگو ای مردم این مجتبی است ولی از این به بعد او را مصطفی بخوانید تا من بی مصطفی نباشم.

سرانجام پس از گذشت نه سال جسد شهید مصطفی صفایی کشف شد, به زادگاهش انتقال یافت و به خاک سپرده شد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : سایت دیاررنج