تبیان، دستیار زندگی
صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برادر چهارم را هم بردیم جبهه!


صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت


برادر چهارم را هم بردیم جبهه!

خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود. ما پنج پسر بودیم و من هم پسر سوم خانواده. دو برادر بزرگ تر قبل از من به جبهه رفته بودند و در جنگ حضور داشتند. من هم سال 66 توفیق شد که به جبهه بروم. در یک زمان ما سه برادر در جبهه بودیم. یک بار که از جبهه برگشتم و در مرخصی بودم، برادر کوچک ترم که پسر چهارم بود را صدا زدم و به او گفتم: تو هم می خواهی به جبهه بیایی که او پاسخ مثبت داد.

در جبهه قسمت های مختلفی وجود داشت؛ از قسمت های عملیاتی که مستقیم در خط درگیر بودند تا قسمت هایی مثل تدارکات، بهداری، تعاون و تبلیغات. بارها در جبهه دیده بودم که نوجوانان کم سن و سالی می آمدند و در قسمت تبلیغات مشغول می شدند. من هم گفتم برادر دوازده ساله من که کمتر از اینها نیست. امام گفته هر کس توان دارد برود جبهه، او هم که می تواند حداقل پشت بلندگو یک نوار سرود، مداحی، مناجات یا اذان پخش کند. مگر برادر کوچک من چه چیزش کمتر از این بچه هایی است که در جبهه حاضرند. با برادر کوچک خود هماهنگ کردم که صبح وقتی که از خواب بیدارش کردم، او به بهانه گرفتن نان برود سر کوچه بایستد و بعد من هم وسایل او را داخل ساک خود بگذارم و طوری که پدر و مادرم نفهمند که می خواهم او را ببرم خداحافظی کنم و بعد با هم رهسپار جبهه شویم.

گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش

صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت.

من هم گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش.

این شد که برادر چهارم را هم بردیم جبهه. اما برادر پنجم را دیگر نمی شد چون فقط هفت سالش بود و از دنیا چیزی نمی فهمید و تا می خواست سنش به اندازه ای شود که او هم بتواند بیاید جبهه، جنگ تمام شده بود.

به نقل از جانبازبسیجی اکبر جان بزرگی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : سایت ساجد