تبیان، دستیار زندگی
وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.كسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود كه دویست روز روزه ی قضا داره. كی حاضره براش ای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

12 خاطره از شهید زین الدین


وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.كسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود كه دویست روز روزه ی قضا داره. كی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یك روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.


12 خاطره از شهید زین الدین

1- حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه كردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم. «آقا مهدی! شما كه می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین. گفت :«اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه».

2- بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم خیالاتی شده ام. در را كه باز كردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند كه نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریك بود كه باز صدایی شنیدم. انگار كسی ناله می كرد. از پنجره كه نگاه كردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

3- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم كه خبری نداشتم. یك دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاكی و عرق كرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یك راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت كنارم. گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد كه باید بیام »

4- مرا كه تبعید كردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی كنكور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده كتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب كنكور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.

5- نزدیك صبح بود كه تانك هایشان، از خاكریز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت:«به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت كنین. از نیروی كمكی خبری نیست. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم.»

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یك سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یك بسیجی لاغر و كم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است كه كار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا كند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاك می كند، رسید را می گیرد و امضا می كند.

6- عراق پاتك سنگینی كرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یك مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یك ساعت نشد كه برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یك شلوار خونی پیدا كردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض كرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

7- بچه های زنجان فكر می كردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراكی ها هم، قزوینی ها هم.

8- یك روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی كوپتر می آید. بعد هم صدای سوت راكتش.بچه ها، به جای این كه خیز بروند، ایستاده بودند جلوی زین الدین. اكثرشان تركش خورده بودند.

9- چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بدهكارم» تعجب كردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام كه قصد روزه كنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.كسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود كه دویست روز روزه ی قضا داره. كی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یك روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

12 خاطره از شهید زین الدین

10- نزدیك عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عكس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد».

11- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا كردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» «گفتم مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله»

12- چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یك سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یك بسیجی لاغر و كم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است كه كار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا كند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاك می كند، رسید را می گیرد و امضا می كند.

****

شهید مهدی زین الدین در آبان سال 1363 به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌كنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم!

موقعی كه عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.

فرمانده محبوب بسیجی ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.

شهید زین الدین : ما باید حسین‌وار بجنگیم؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛ ای كاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌كردیم

همان طور كه برادران را توصیه می‌كرد:

ما باید حسین‌وار بجنگیم؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛

ای كاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌كردیم؛

از هم رزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل كرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری: رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان