تبیان، دستیار زندگی
«جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، ب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...


جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یكی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر كه رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشكی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یكی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش كرده بودم. رفیق عباس كه اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه كار كنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نكنیم؟ چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینكه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط كامل و در سكوت تمام كار می كردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم كنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا كنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش كه همدیگه رو گم كرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن! عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم كه عراقی ها شك نكنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم. شروع كردم به در آوردن صدای جیرجیرك! رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرك یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس كه چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیركه به حرف تو گوش می كنه!» رفیقش هم یه نمه حال كرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»

اونا كه حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی كه دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نكن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا كه حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی كه دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نكن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی كه ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو كردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرك هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ساجد