تبیان، دستیار زندگی
هنگامی که به عنوان سرباز در جبهه تنگه ابوغریب حضور داشتم، روزی بواسطه پرکردن اوقافت فراغتم اقدام به حل نمودن جدول کردم. در حین انجام این عمل، بواسطه اشتباهی که در نگارش و پر کردن جدول رخ داد، نیاز به پاک‌کن پیدا نمودم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرخصی من و خنده سربازها


هنگامی که به عنوان "سرباز" در جبهه "تنگه ابوغریب" حضور داشتم، روزی بواسطه پرکردن اوقافت فراغتم اقدام به حل نمودن جدول کردم. در حین انجام این عمل، بواسطه اشتباهی که در نگارش و پر کردن جدول رخ داد، نیاز به پاک‌کن پیدا نمودم


مرخصی من و خنده سربازها

هنگامی که به عنوان "سرباز" در جبهه "تنگه ابوغریب" حضور داشتم، روزی بواسطه پرکردن اوقافت فراغتم اقدام به حل نمودن جدول کردم. در حین انجام این عمل، بواسطه اشتباهی که در نگارش و پر کردن جدول رخ داد، نیاز به پاک‌کن پیدا نمودم. محل نگهداری اینگونه وسائل جعبه مهماتی بود که بیرون سنگر قرارداشت. به سمت جعبه حرکت کردم و آن را زیرو رو نمودم، لیکن پاک‌کن را نیافتم. همانند "آقای مطالعه" که همیشه در مطالعه است و از خود بی‌خود، غرق در تفکر جدول بودم و به سمت درب سنگر حرکت کردم، غافل از کوتاه بودن درب بودم، حال آنکه همیشه به این علت، هنگام ورود سر خود را خم می‌کردم و وارد سنگر می‌شدم. متاسفانه به حالت ایستاده و صاف به درب رفتم و بینی‌ام مستقیما با پیت گالوانیزه روی سنگر مواجه شد. چشمتان روز بد نبیند، صورتم از سه ناحیه چشمها و بینی آسیب دید و خون سرازیر شد. من دستپاچه شدم و چشمم را گرفتم و با صدای بلند گفتم: "کور شدم، کور شدم". همسنگرم خواب بود و با صدای من از خواب پرید و سراسیمه نزد من آمد و گفت: ترکش خوردی؟ گفتم: نه، با صورت رفتم توی پیت و احتمالا چشمم کور شد. گفت: دستت را از روی چشمت بردار. وضعیت صورتم را مشاهده کرد و گفت: چشمت زیاد آسیب ندیده، اما بینی‌ات شدیدا شکافته شده و باید سریعا بروی بهداری، و به مزاح گفت: نانت در روغن است چرا که 10 الی 12 روز استعلاجی می گیری و می روی تهران.

وی نسبت به صدور استعلاجی اقدام نمود. بنده مشتاقانه برگ مذکور را از ایشان گرفتم و مندرجات آن را مطالعه نمودم. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟... بنده مثل یخ وا رفتم، زیرا آقای دکتر لطف فرمودند و به جبران عرائض فکاهی‌ام، دو روز استراحت آنهم در خط مقدم جبهه به من دادند!

من همان اطراف از روی زمین یک پارچه پیدا کردم و بینی‌ام را محکم فشار دادم تا از خونریزی آن جلوگیری نمایم. بوسیله یک دستگاه خودرو سریعا به بهداری واقع در پشتیبانی قبل از خط مقدم جبهه منتقل شدم و از آقای دکتر خواهش کردم بینی‌ام را طوری بخیه کند که اثرش کمتر باقی بماند. ایشان نیز با ظرافت اقدام به این عمل نمود. پس از اتمام کار بنده کنجکاو شدم که وضعیت صورتم را مشاهده نمایم. از وی درخواست آئینه نمودم و ایشان گفت: من اینجا آئینه ندارم. نکته حائز اهمیت این بود که آقای دکتر موهای سرش کاملا ریخته و کچل بود و من در پاسخ گفتم: "پس سرتان را چه جوری شانه می‌کنید؟"

مرخصی من و خنده سربازها

نامبرده یک نگاه معنی‌دار به من کرد و متعاقب آن از تخت بلند شدم و گفتم: آقای دکتر لطفا برگ استعلاجی بنده را مرقوم بفرمائید تا از حضورتان مرخص شوم. دلم را برای یک مرخصی حداقل ده روزه و دیدن خانواده پس از دو سه ماه صابون زدم. وی نسبت به صدور استعلاجی اقدام نمود. بنده مشتاقانه برگ مذکور را از ایشان گرفتم و مندرجات آن را مطالعه نمودم. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟... بنده مثل یخ وا رفتم، زیرا آقای دکتر لطف فرمودند و به جبران عرائض فکاهی‌ام، دو روز استراحت آنهم در خط مقدم جبهه به من دادند! و وقتی بچه‌ها مرا با سرو صورت باندپیچی توی خط دیدند، واقعا تعجب کردند. مسئله را جویا شدند. بعد از تعریف کردن ماجرا،‌ از خنده روده‌بر شدند.

راوی : غلامحسن سعادتمندبحری

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

روزنامه جمهوری اسلامی