تبیان، دستیار زندگی
همان طور که دست های پیر و نحیفش را توی رشته های قالی می اندازد تا پود را از میان آنها رد کند، می گوید:آخه این فرش دامادی ابراهیم است. این که تمام شود برای اسماعیل هم یکی دار می کنم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دخترم، شمع و گلاب یادت نره!


همان طور که دست های پیر و نحیفش را توی رشته های قالی می اندازد تا پود را از میان آنها رد کند، می گوید:آخه این فرش دامادی ابراهیم است. این که تمام شود برای اسماعیل هم یکی دار می کنم.
بغضی سخت پنجه در گلویم می اندازد. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم:حالا کو تا دامادی ابراهیم...


دخترم، شمع و گلاب یادت نره!

خورشید توی آسـمان آخرین نفس هایش را  می کشد و ابر های سوخته،خود را به دست باد می سپارند تا شب دامن سیاه بلندش را روی سر آبادی پهن کند. صدای گوسفندانی که هر غروب به همراه چوپان از کوه می آیند، با صدای بادی که شاخه های بلند سپیدار باغچه را به بازی گرفته است، در هم گره می خورد. مادر هنوز پشت دار قالی نشسـته اسـت و تند تند گـره مـی زند. به چهره اش خیره می شوم مثل همیشه پر از چروک هایی است که حکایت سال ها رنج و سختی را در خود ذخیره کرده اند. می خواهم سر صحبت را باز کنم و هر چه را از صبح توی دلم پنهان کردم، برایش بیرون بریزم، امّا نمی توانم ...یکباره انگار ته دل مرا بخواند، رو به من می کنـد و می گوید: مـی خواستی چیزی بگویی مادر؟

دلم فرو می ریزد. دسـت و پایم را گم می کنم و می گویم :نه فقط داشتم با خودم می گفتم چقدر این قالی زود تمام شد.

همان طور که دست های پیر و نحیفش را توی رشته های قالی می اندازد تا پود را از میان آنها رد کند، می گوید:کار خداست مادر! آخه این فرش دامادی ابراهیم است. این که تمام شود برای اسماعیل هم یکی دار می کنم. قالی اسماعیل را هم روی زمین دار می کنم. این طوری هم بافتنش راحت تر است و هم بریدن قالی.

بغضی سخت پنجه در گلویم می اندازد. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم:حالا کو تا دامادی ابراهیم...

آهی از ته دل می کشد و می گوید: معلوم نیست این جنگ تا کی طول بکشد. من خودم را سرگرم می کنم تا غم دوری شان راحت تر بگذرد مادر، هر گره ای را که می زنم احساس می کنم قلبم را گره می زنم به قلب بچّه ها، نقش ها و گل های قالی مرا یاد بچّگی هایشان  می اندازد. دلم آرام می گیرد وقتی گره می زنم و نقــش ها را می خوانم.

نگاهی به قاب عکس روی طاقچه می اندازم که ابراهیم و اسماعیل دست بر گردن هم انداخته و در کنار یک تانک ایستاده اند.

ابراهیم که رفت، چیزی نگذشت که اسماعیل هم مهیّای رفتن شد، مادر هم اصراری به نرفتنش نکرد. خوب می دانست اگر مانعــش هم شود، بی  فایده است، این دوتا از هم جداشدنی نبودند.

آهی از ته دل می کشم و می گویم: بیچاره زینب چقدر باید چشم به راه بماند.

مادر سرش را از روی قالی بر می دارد و او نیز چون من به قاب عکس ابراهیم و اسماعیل  خیره می شود و می گوید: خدا نکند بیچاره باشد،خودم دور عروس گلم می گردم. این دفعه که ابراهیم آمد، می روم یک سر قند می گیرم و می رویم خانه زینب،باید عقد کند این که نمی شود مادر!

سرم را روی دست هایم می گذارم و چشم هایم را می بندم. روزی که ابراهیم واسماعیل رفتند، مادر شده بود مثل مرغ سر کنده ...

از یک طرف نمی خواست به روی خودش بیاورد و از طرف دیگر هم نمی دانست چه کند. انگار دلش با ابراهیم واسماعیل رفته بود جبهه ...مثل اسپندی که روی آتش بریزند هی بلند می شد و می نشســـت

با این حرف مادر، دلم می لـرزد و با عصبانیـت مـی گویم: بسه ننه! دیگه چقدر گره میزنی مگه خودت نمی گی دم زرده (غروب آفتاب) نباید قالی بافت، خوب نیست. به چشمانت رحم کن.

مادر خودش را روی دار قالی جابه جا می کند و می گوید: دیگه داره تموم می شه فقط دو تا پود دیگه مونده دلم خیلی هــوای  بچّه هارا کرده نمی دانم چرا امروز قلبم این قدر پریشونه، شدم مثل روزی که رفتند، یادته ؟...

سرم را روی دست هایم می گذارم و چشم هایم را می بندم. روزی که ابراهیم واسماعیل رفتند، مادر شده بود مثل مرغ سر کنده ...

دخترم، شمع و گلاب یادت نره!

از یک طرف نمی خواست به روی خودش بیاورد و از طرف دیگر هم نمی دانست چه کند. انگار دلش با ابراهیم واسماعیل رفته بود جبهه ...مثل اسپندی که روی آتش بریزند هی بلند می شد و می نشســـت. می رفت توی حیــاط دوباره بر می گشت. زینب هم همین جابود. دست های زینب را می گرفت توی دست های چروکیده اش و بعد صورت زینب را غرق بوسه می کرد. اما زینب آرام بود، مثل همیشه متین و صبور ....همان طور که ابراهیم می خواست. امّا مادر نمی خواست پیش روی زینب از صبوری کم بیاورد.

یک باره بلند شد چادرش را سر کرد و گفت:  برویم؛ من و زینب از جا پریدیم و نگاهی به هم کردیم و گفتیم: کجا؟

مادر دم در کفش هایــش را به پا کرد و گفت: می ریم امامزاده احمد،گلاب و شمع هم بردارید.

امامزاده احمد تنها جایی بود که دل مادر آرام می گرفت .حیاط امام زاده را آب پاشی کرده بودند، کنار پنجره چند نفر شمع روشن می کردند و دعا می خواندند.مرید امامزاده، سجّاده های کوچک مخصوص نماز جماعت را پهن می کرد. صدای دلنشین اذان از بلند گوهای بزرگ دو طرف صحن بلند شد ودل مادر بی تاب تر . . . مادر ضریح امامزاده را با دو دستش گرفت و از ته دل شروع به گریه کرد.

زینب یک قدم به طرف مادر برداشت تا او را از ضریح جدا کند و مانع گریه اش شود. امّا من با دست اشاره کردم که نرود، گفتم این طوری بهتر است. بگذار عقده های دلش را خالی کند و سبک شود ...

آن شب وقتی نماز مان را خواندیم و به خانه برگشتیم مادر تا آخر شب حتی یک کلمه هم حرف نزد،انگار آرام گرفته بود.

سرم را از روی دست هایم بر می دارم، بس که از ظهر آرام و بی صدا اشک ریخته ام، گلویم درد می کند.مادر چاقو و قیچی را کنار می گذارد و می گوید: بالاخره تمام شد. این هم قالی بخت ابراهیم....

می گویم: مادر می خوام بهت چیزی بگم.

با تعجّب نگاهم می کند و می گوید: خوب بگو مادر چرا نمی گی.

صدایم سنگین شده، آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم: امروز یک نفر از سپاه آمده بود در خانه.

اخم هایش را در هم می کشد و می گوید: نامه ابراهیم واسماعیل که تازه اومده، چه کار داشت مادر؟!

خودم را جابه جا می کنم و سعی می کنم جلوی اشک هایم را بگیرم. آرام می گویم: چطور بهت بگم مادر؟

یکباره بلند می شــــود و هراســان  روبه رویم  می ایستد. تمام چروک های صورتش دور چشم هایش جمع می شوند. با صدایی که ناباوری و بغض را در خود دارد می پرسد: ابراهیم یا اسماعیل؟

اشک هایم دانه دانه روی دامنم می چکد تمام توانم را توی دهانم می ریزم و با بغضی که یکباره می شکُفد می گویم: هر دو، هر دو،  هر دو ...

همان جا کنار قالی، مثل تکه ای یخ که از شدّت گرما ذوب شود وا می رود. دستش را میان رشته های ظریف قالی می برد؛ لحظه ای بر گل های ریز و درشت قالی خیره می مـــــاند و بعد آرام می گوید: بلند شو.

صدایم گرفته، نمی توانم جلو هق هق بلندم را بگیرم ،با صدای بلند می گویم: بلند شوم چه کار کنم؟

مادر آهی از ته دل می کشد و می گوید: بلند شو قالی ابراهیم را بردار باید برویم امامزاده احمد.

و به طرف در می رود. کفش هایش را می پوشد و بی اعتنا به حال و روز من ادامه   می دهد: دخترم شمع و گلاب هم یادت  نرود ...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ماهنامه شمیم عشق