تابوت ها را که توی معراج آوردند،صدا زدند که یک مادر شهید بیاید بالا.
از جایش بلند شد، مادرانه قدم برمی داشت.
پله های معراج را بالا رفت و رسید کنار قبر آجر پوش اول
آمد برود توی قبر و استخوان های پارچه پیچ رابگذارد توی قبر که گفتند:
حاج خانم این نه، دومی!
رفت کنار قبر دوم،
گفتند:ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید.
سومی هم به چهارمی رسید.
رفت توی قبر چهارم،استخوانها را به بغل کشید و آرام توی قبر گذاشت.
نمی دانست چرا اولی و دومی و سومی نشد
و نمی دانست که چهارمی چقدر دلش برای مادر تنگ شده بود!
پلاک 90