تمنّایت میکنم ای مَلِک مُلک رؤیاهای صادقانه! ای آخرین بازماندهی تبار عشق! ای نجیب زادهی کریم!
«یابن النبأ العظیم!» ([1]) تمنّایت میکنم و فریاد میکنم التماس ظهورت را. «[الهی!] عجّل فرجه و سهّل مخرجه و أوسع منهجه واسلک بی محجّته...» ([2])
آخر تو چه کردهای کردهای با دلهای بیقراران؟ تو چه کردهای با آدینهها؟ چه رازی است میان تو و سپیدهدمانِ آدینه که وقتی میدمد, آفتاب قرار در مغرب دلهای عاشقانت غریبانه غروب میکند؟ به کدام جادوی آسمانی زمین و زمان را افسون کردهایکه اینچنین بیتاب آمدنت شدهاند؟ با کدامین اشارت این همه لیلی را مجنون خود کردهای؟
تو کیستی که نبودنت را تاب ندارم و آمدنت را بیصبرانه به انتظار نشستهام.
«میان گریه و خنده نشستهام که بیایی دخیل بر حرم عشق بستهام که بیایی»
مردمان چشمم در تمنای دیدنت غرق دریای اشکند. «هل قذیت عینٌ فساعدتها عینی علی القذی»([3]) مولای من!
«هل یتّصل یومنا منک بعدة فنحظی»([4]) نمیدانم! نمیدانم! این را نمیدانم! امّا میدانم خواهی آمد؛ من باشم یا نباشم, خواهی آمد.
آمدنت را همه بشارت میدهند. میگویند: وقتی بیایی, باغ خزان زدهی دلها, میزبان بهار شادی خواهد شد. وقتی بیایی, درخت اندیشه به بار مینشیند؛ بوستان معرفت ثمر میدهد؛ فضای غبار گرفتهی دلها آکنده از عطر معنویت میشود.
آری؛ تو میآیی و چشمههای خشکیدهی محبت دوباره از چشمان بشریت جاری میشوند. تو میآیی و حضورت مرهم پاهای تاول زدهی انتظار میشود و تراب نعلینت توتیای شفابخش چشمان بیمار صداقت.
تو که بیایی, باران مهربانی کویر تفتیدهی دلهای غمبار را سیراب خواهد کرد و نسیم روح بخش کلامت, جانهای خفته را بیدار. تو که بیایی, سرو به خود میبالد که قامتی چون تو دارد و نرگس از در ناز وارد میشود که مانند چشمان توست.
دریا در برابر وسعت رحمتت خجل میگردد و آسمان, بلندای مهربانیات را سجده خواهد کرد. آری؛ تو میآیی و کبوتر جان آدمی را از دام دنیا رها میسازی.
«میآیی و فوج کبوترها, از چشمهایت بال میگیرند
خواهد شد آری آسمان آن روز, از وسعت پروازها سرشار!» (5)
پینوشت:
[1] و 3 و 4: دعای ندبه .
[2] . دعای عهد .
5 . نعمت الله شمسی پور.
|