ازش پرسیدن :
برای چی میری مسجد ؟
حتما" توی این محله آشنا هستی،برای همین میری مسجد. درسته ؟
جواب داد :نه ،
اتفاقا" من اینجا غریبه هستم ، کسی رو نمیشناسم.
دوباره پرسیدن :
پس حتما" شام خوبی میدن که میری مسجد، درسته ؟
جواب داد : نه ، چرا برای شام برم ،
غذا توی خونه آماده هست ، ولی باز هم میام مسجد.
این بار پرسیدن ؛
پس برای چی میای مسجد ؟
تو که وضع ظاهریت نشون میده ، اهل مسجد نیستی.
لبخندی زد و جواب داد :
توی صحرای کربلا ، خیلی از اونهایی که اومدن و جزء سپاه عمر سعد شدن،
حتی سلاحشون رو بیرون نیاوردن،
یک نیزه پرتاب نکردن،
حتی یک سنگ ریزه هم سمت امام و یارانش ننداختن.
ولی با این حال بچه هایی که همراه امام اومده بودن،
وقتی این همه آدم رو میدیدن که برای جنگ با اونها آماده شدن ،
مضطرب میشدن و می ترسیدن.
من اومدم اینجا، توی مسجد بشینم ،
تا بگم اگه توی کربلا نبودم ،
الان که هستم ،
حداقل من جزء سیاهی لشگر سپاه امام به حساب بیام.
تا این بچه ها کمتر بترسن و ببینن که امام خیلی هم تنها نیست .
اینجوری شاید به خاطر سیاهی لشگر بودن ، سیاهی کارنامه من هم پاک بشه.
من ،
برای این میام مسجد ...
*****************************************************
دوستان عزیز و مهربان اگر ازمتن لذت بردید، با دعای خیری یادم کنید