تبیان، دستیار زندگی
نام خانوادگی پدرم پیریپ بود و اسم کوچک من فیلیپ، اما زبان کودکانه ام قادر نبود این دو نام را به شکلی طولانی تر یا آسان تر از پیپ ادا کند. از این رو، خود را پیپ نامیدم و در نتیجه همه مرا پیپ صدا کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوهای بزرگ

کلاسیک‌ها داستان ‌را چگونه شروع کردند؟


نام خانوادگی پدرم پیریپ بود و اسم کوچک من فیلیپ، اما زبان کودکانه ام قادر نبود این دو نام را به شکلی طولانی تر یا آسان تر از پیپ ادا کند. از این رو، خود را پیپ نامیدم و در نتیجه همه مرا پیپ صدا کردند.


آرزوهای بزرگ

در این مجال به شروع سه داستان آروزهای بزرگ، بلندی‌های بادگیر و بابا‌لنگ‌دراز پرداخته شده است، که به علت حجم این مطلب در سه قسمت و در هر قسمت یکی از داستان‌ها را می‌آوریم.

آرزوهای بزرگ

Great Expectations

Charles Dickens

چاپ نخست: سال 1861  (در سه جلد)

نام خانوادگی پدرم پیریپ بود و اسم کوچک من فیلیپ، اما زبان کودکانه ام قادر نبود این دو نام را به شکلی طولانی تر یا آسان تر از پیپ ادا کند. از این رو، خود را پیپ نامیدم و در نتیجه همه مرا پیپ صدا کردند.

پیریپ- به عنوان نام خانوادگی پدرم- را هم از روی سنگ قبرش متوجه شدم و هم از خواهرم که با آهنگری به نام جوگارجری ازدواج کرد شنیدم. از آنجایی که هرگز پدر یا مادرم با عکس و نقاشی هیچ کدام از آن ها را ندیده بودم (زیرا مدت ها پیش از زمان عکس زندگی می کردند)؛ اولین گمان ها  تصورات من درباره اینکه ظاهر آنها چگونه بود، به طور نامعقولی از سنگ قبرهای آنها به دست آمد.

شکل کلمات روی سنگ قبر پدرم، این فکر عجیب را به سرم انداخت که او مردی درشت هیکل و با شهامت و سبزه رو، با موهای مجعد مشکی بوده است. از حالت و شکل نوشته: «هم چنین، جورجیانا همسر فرد مذکور»، به این نتیجه بچگانه رسیدم که مادرم کک و مکی و بیمارگون بوده. با پنج سنگ کوچک لوزی شکل که هر یک تقریباً به طول پنجاه سانتی متر و در ردیف مرتبی کنار گور پدر و مادرم قرار گرفته و یادبودی برای برادران کوچکم بودند- برای کسانی که در آن تقلای همگانی، خیلی زود دست از تلاش برای تبدیل شدن به موجودی زنده برداشتند- سپاسگزار عقیده ای بودم که با تمام وجود از آن لذت می بردم؛ که آنها، همگی در حالی به دنیا آمده بودند که به پشت قرار گرفته و دست شان در جیب شلوارشان بود و با این وضعیت زندگی، هیچ وقت نتوانستند دست ها را از جیب شان در آورند.

شکل کلمات روی سنگ قبر پدرم، این فکر عجیب را به سرم انداخت که او مردی درشت هیکل و با شهامت و سبزه رو، با موهای مجعد مشکی بوده است. از حالت و شکل نوشته: «هم چنین، جورجیانا همسر فرد مذکور»، به این نتیجه بچگانه رسیدم که مادرم کک و مکی و بیمارگون بوده.

منطقه ما روستایی باتلاقی بود، پایین رودخانه، در محدوده پیچ رودخانه و حدود سی کیلومتر مانده به دریا، به نظرم اولین تصور روشن و ساده ام از ماهیت امور را در عصری سرد و نمناک و به یادماندنی کسب کردم. در چنین زمانی بود که بی تردید دریافتم که این مکان تیره و یأس آور و پوشیده از گزنه، گورستان کلیسا بود؛ و اینکه فیلیپ پیریپ، مرحومی از این منطقه و هم چنین جورجیانا، همسر فرد مذکور، از دنیا رفته و دفن شده اند؛ و اینکه الکسندر، بارتلمه، ابراهام، توبیاس، و راجر، نوزادان فرد مذکور نیز از دنیا رفته و دفن شده اند؛ و اینکه پهنه هموار و تاریک آن سو گورستان کلیسا که با دیواره ها و تل ها و دروازه ها جدا می شد و گله هایی پراکنده در آن می چریدند، باتلاق بود؛ و اینکه آن خط نازک سربی رنگ ، رودخانه بود؛ و اینکه آن خلوت وحشی که باد از سوی آن می وزید، دریا بود؛ و اینکه آن بچه کوچک سرا پا لرزان با وحشتی فزاینده که شروع به جیغ زدن کرد، پیپ بود.

صدای وحشتناکی با فریاد گفت: « صدا تو ببر! » و در همان لحظه مردی از بین سنگ قبرهای کنار ایوان کلیسا بیرون آمد « صدات در نیاد، بدرد نخور فسفلی، و گرنه گلوتو پاره می کنم!»

مردی ترسناک، با لباس یک سره خاکستری و آهنی سنگین به پایش، مردی بدون کلاه، با کفش هایی پاره و تکه پارچه کهنه ای که به سرش بسته بود، مردی که خیس آب و غرق در گل بود و به خاطر سنگ های روی زمین، لنگ لنگان راه می رفت و پاهایش با سنگ چخماق بریده و گزنه ها آن ها را نیش زده و با خلنگ ها بریده و زخمی شده بودند؛ کسی که به سختی راه می رفت و می لرزید و چشم غره می رفت و می غرید؛ و وقتی چانه مرا محکم گرفت، دندان هایش به هم می خورد.

با وحشت التماس کردم: «وای! آقا، گلوی منو پاره نکنین! خواهش می کنم این کار و نکنین، آقا!»

مرد گفت: «اسمت چیه؟ زود باش بگو!»

« پیپ، آقا. »

« یه بار دیگه بگو، » او این را گفت و به من زل زد و ادامه داد: «دهنتو درست تکون بده!»

« پیپ، پیپ، آقا. »

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله گلستانه، شماره 112، فریده اشرفی