تبیان، دستیار زندگی
از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه ای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آمد و از این پس خواهد بود

آمد و از این پس خواهد بود

با عرض سلام خدمت همه شما دانش آموزان و دبیران پرورشی عزیز.

همانگونه که تاکنون متوجه شده اید، باتوجه به مناسبت های موجود در تقویم ما ایرانیان اعم از مذهبی و سنتی و همچنین با توجه به اهمیت این مناسبات، مرکز یادگیری در نظر دارد تا با ارائه متون مجری متناسب با این ایام، شما را در برگزاری هرچه باشکوه تر مراسمی که در مدارس برگزار می گردد، یاری نماید. امید است توانسته باشیم گامی در این راستا برداشته باشیم.

از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه ای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود.

محمد، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور کم جان خویش را بر کوه های حرا و دشت، افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سر تا سر جهان، در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو برده پیچیده بود.

محمد، پیشتر، بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود؛ لیک، آن مایه سکوت و آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود.

***

محمد به هر گوشه آسمان که نگریست او را دید.

پس، صدایی به لطافت باران و خوشنوایی آوای جویباران از او برخاست:

ـ ای محم........د!

محمد با لرزه ای آشکار در صدا، پاسخ گفت: بــ........بله؟

ـ بخـ.........وان!

ـ من......؟! چــ......چه بخوانم!؟

ـ نام خدایت را!

ـ چـ.... چگونه بخوانم؟

ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.

محمد، هم نوا با آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:

ـ .... آدمی را از لخته ای خون آفرید.

بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است.

همو که به وسیله قلم آموزش داد.

و آدمی را، آنچه که نمی دانست، آموخت...

خواندن پایان یافته بود. صدای آسمانی، فروخفت. آن گاه، دیگر بار، گوینده آن به هیأت نخستین درآمد؛ و آن توده نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.

آمد و از این پس خواهد بود

***

خواست تا از جای برخیزد لیک در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش به گریه، فراز شد.

محمد دست راست را تکیه گاه خویش ساخت و تن را از زمین ماسه ای کف غار برکند. در پی آن دقیقه های بس دشوار که بر او گذشته بود اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان می کرد. نه چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای بایستد و تن لخت و سنگین شده را ـ هرچند دشوار و کند ـ سوی شهر و سرای خویش کشاند.

بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانه ها و تن میزان ساخت و از حرا پای به در نهاد.

شب همان شب ساعت پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال باریک ماه همان و کوه حرا و دشت گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت آن آرامش و سکوت ظاهری، جنبش و ولوله ای آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جریان بود.

آمد و از این پس خواهد بود

***

فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند.

ـ درود بر تو، ای برگزیده خدا!

محمد به این سو و آن سو سر چرخانید. جز طبیعت آشنای بی جان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تخته سنگ های برهنه سیاه و خشن آن نیز در جنوب آن، سلسله کوه های کم بلندای گرداگرد مکه.

پس امتداد آن کوه ها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت، با دره ها و ساده دشت های خشک حاشیه آن ها.

سر به سر، طبیعت بود. غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز، بی هیچ موجود سخن گو در آن.

***

آمد و از این پس خواهد بود

به کمرکش کوه ناگاه دگرگونی ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد. پس در افق رو به رو ـ آنجا که آسمان در پیوند پیوسته خویش با زمین یکی می شد ـ نوری شگرف و اثیری دید که سر به سر، فضا را پوشیده بود.

چون نیک نگریست، در میان آن هاله نور، همان موجود آسمانی پیشین را دید که حضورش جمله افق نگاه او را پر ساخته بود.

در بیداری بود این، آیا؟

شتابان سر به جانب راست چرخانید. شگفتا...! آن جا نیز بود؛ با همان سیما و هیأت مردانه، و آن شکوه فرازمینی. گویی با هزاران بال ایستاده بود. گام ها گشاده از هم. انگار هر پای کودکی را در کرانی از آسمان استوار ساخته بود. این یک در خاور و دیگری در باختر.

دیگر آن سو و آن دیگر سو... باز او بود. به همان گونه و با همان صورت!

بیم و خلجانی تازه بر جان محمد اوفتاد.

پروردگارا.... او کیست؟! از جان محمد چه می خواهد؟

***

آمد و از این پس خواهد بود

همان صدای آسمانی روح بخش در فضا پیچید و در گوش جان محمد نشست.

ـ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم.

«چه....؟!»

ـ ای محمد.... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم.

پروردگارا.... چه می شنید او؟! درست آیا شنیده بود؟

ـ ای محمد.... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم!

نه... این رؤیا بود! این از هر بیداری آشکارتر و حقیقی تر بود!

پس، از پس آن سده ها سکوت، خواست آفریدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا باری دیگر با بندگان خویش سخن گوید! نیز، از میان جمله آفریدگان بیرون از شمار خویش، او را شایسته این هم سخنی و میانجی رسانیدن پیام خود به مردم دانسته بود!

***

آمد و از این پس خواهد بود

موجود شکوهمند آسمانی رفته بود. پیامبر نوانگیخته، با دریایی از احساس های گونه گون، بر جای مانده بود.

پیامبر، تب زده، با لرزشی پیاپی از هیجان در شانه ها، سر فرو افتاده و بی رمق، پای بر دشت دامنه حرا نهاد.

اینک حالتش چنان بود که آن سکوت و سکون و خلوتی بی خدشه طبیعت را که پیشتر آن مایه دوست می داشت، تاب نمی آورد. آرزومند سرای امن خویش بود و کنار آسوده همسرش، خدیجه. گویی تنهایی، تاب تحمل آن مایه شور و هیجان و اضطراب یکباره را نداشت. زودتر بایستی هم رازی همدل می یافت و بخشی از این بار پشت شکن را بر دوش وی آوار می ساخت.

کاش این دو فرسنگ راه حرا تا خانه، چندی کوتاه تر بود! یا کاش یک تن از اهل سرایش بود، تا با وی، این راه دراز پایان ناپذیر را، کوتاه می ساخت!

فرشته وحی رفته بود. بی بر جای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارت خوش : اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ

مرکز یادگیری تبیان - نویسنده: محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)

گردآوری و تنظیم: مریم فروزان کیا