راهی که می رویم برگشت نداره!
در جلسه آخر توجیه گردان گفته بود: راهی که حالا داریم میرویم، برگشت ندارد. قطع پا دارد، قطع دست دارد، شهادت هم دارد. هر کس میترسد، هر کس کار دارد و هر کس نظرش عوض شده برای عملیات نیاید. گفته بود موقع سوار شدن به اتوبوسها آمار نیروها را نگیرند تا اگر کسی نبود، دیگران متوجه نشود.
سردار شهید حاج «مجید زینلی» فرمانده گردان ابالفضل العباس(ع) لشکر 41 ثارالله (ع) بود که پس از سال ها حضور مستمر در جبهه های نبرد (1367- 1361) و مجاهدت های فراوان سرانجام در تاریخ سوم مرداد ماه 1367 در منطقه شلمچه به فیض عظمای شهادت دست یافت و به دیدار معبود شتافت و به برادر شهیدش پیوست. آنچه پیش روی شماست تنها گوشه ای از زندگی این مرد عارف و بزرگ است:
رفته بودیم روی دیوارها شعار بنویسم علیه رژیم شاه کسی دور و برمان نبود، اما میترسیدم.
پرسیدم: مجید! نمیترسی؟
گفت: کاری که برای خدا باشد، ترس ندارد.
***
ترسیده بودم. چند نفر بچه دبیرستانی تظاهرات راه انداخته بودیم، حالا نیروهای شهربانی داشتند به طرفمان تیراندازی میکردند. آمدم برگردم، که دست گذاشت روی شانهام و گفت: چیزی نیست؛ نترس. اگر اینجا زخمی بشیم، در راه خدا زخمی شدهایم. یادت باشد ما برای خدا تظاهرات میکنیم.
***
از مشکلات زندگیاش گفته بود؛ از دستتنگی و نداری. مجید نشسته بود کنارش و با آرامش میگفت: حرفهایت درست، ولی ما که فقط برای شکممان انقلاب نکردیم. این مملکت رفته بود تو دامن آمریکا ما میخواستیم زیر سلطهاش نباشیم، که الحمدالله نیستیم.
***
بحث ازدواجش که پیش آمد، گفت: من که همیشه توی جبههام، اگر زن بگیرم، ممکن است نتوانم به وظایفم خوب عمل کنم.
با خودمان فکر میکردیم زن که بگیرد، پایبند زن و زندگیاش میشود و کمتر میرود جبهه.
زن گرفت، اشتباه میکردیم.
***
چند روز به عروسیاش، صدایمان کرد یک گوشه، گفت: انسان هیچ وقت نباید از وضع پیش آمده استفاده بد بکند؛ مثلاً نباید به بهانه این که مجلس عروسی برپا شده، حجابش را حفظ نکند و بگوید، یک شب که هزار شب نمیشود.
دست آخر گفت: دوست دارم خواهرانم شب عروسی من با حجاب کامل بیایند توی جلسه.
با همه مخالفتها، مانتو و مقنعه پوشیدیم. هر دویمان را بوسید و گفت: هیچ چیز برای دختر بهتر از حجاب و عفاف نیست.
***
حرف دیگران پیش آمد؛ غیبت و تهمت، دستم را گرفت و با خودش برد بیرون. هر قدر گفتم کار دارم، به خرجش نرفت، چند ساعت با موتور در شهر چرخیدیم تا در جلسه گناه نباشیم.
***
پاسدار بود، اما کمتر لباس سپاه میپوشید. روز پاسدار برایش یک لباس خریدم، رنگ لباس بسیجیها، وقتی پوشید، خندید و گفت: زیاد دوستش ندارم، اما چون رنگش شبیه رنگ لباس بسیجیهاست و لباس بسیجیها مقدس است، میپوشمش.
***
رفته بودیم محل کارش که خداحافظی کنیم و برویم تهران. اصرار داشت برگردیم خانه. گفتم: میخوریم به شب.
گفت: باید برگردی.
بارو بنه را بغل زدیم و برگشتیم. همین که رسیدیم، چند آیه قرآن خواند و از زیر قرآن ردمان کرد. میخندید و میگفت: حالا میتوانید تشریف ببرند.
***
بیکار نمینشست، میگفت: اول این که من توی یک خانواده کشاورز به دنبال آمدهام و نمیتوانم بیکار باشم. دوم هم این که باید یک لقمه رزق حلال دربیاورم و بعد هم زن و بچهمان تا فردا برای سربلندی مملکت بلند شوند، نه برای خراب کاری.
***
پدر و پسر توی یک گردان بودند. پدر بسیجی بود، مجید هم فرماندهاش. بعد از شهادت برادرش، پدر میگفت: هر چی باشد، تو برادرش هستی. تو هم باید توی مراسم تشییع و تدفین باشی.
میگفت: تکلیف من این است که بالای سر نیروهای گردان باشم. دست آخر گفته بود: به عنوان فرمانده دستور میدهم بروی و جنازه حسینجان را بگذاری تو قبر.
***
محمدحسین را تازه دفن کرده بودیم. همه شیون میکردند. چشمشان که به مجید افتاد، صدایشان بیشتر شد.
گفتند: تو باید انتقام حسینجان را از عراقی ها بگیری. برآشفت، گفت: مگر ما به خاطر انتقام خون دیگران میجنگیم؟ ما برای آزادی اسلام، برای دین و ایمان و کشور میجنگیم.
***
قبل از «کربلای 4»، برای نیروهای گردان صحبت میکرد، میگفت: اگر میخواهید توی عملیات موفق باشید و فاطمه زهرا(س) شب عملیات به فریادتان برسد، نماز شب را ترک نکنید ما از نظر نظامی در برابر عراقیها چیزی نیستیم، پس همین نماز شبها و توسل به ائمه(ع) است که ما را پیروز میکند.
میگفت: هر چه داریم، از فاطمه زهرا(س) داریم.
***
در جلسه آخر توجیه گردان گفته بود: راهی که حالا داریم میرویم، برگشت ندارد. قطع پا دارد، قطع دست دارد، شهادت هم دارد. هر کس میترسد، هر کس کار دارد و هر کس نظرش عوض شده برای عملیات نیاید.
گفته بود موقع سوار شدن به اتوبوسها آمار نیروها را نگیرند تا اگر کسی نبود، دیگران متوجه نشود.
***
تفسیر میگفت؛ میگفت و لبخند از لبش کنار نمیرفت. تفسیر هر آیه را که میگفت، میخندید، میگفت: من کوچکتر از شما هستم؛ ببخشید که من دارم برایتان تفسیر میگویم...
باز آیه میخواند، تفسیر میگفت و میخندید.
***
عصبانی شده بود، برافروخته، لبش را گاز گرفته بود، نکند حرفی بزند که طرف مقابلش ناراحت شود. همیشه به فرمایش حضرت امیر(ع) اشاره میکرد و میگفت: موقع خشم، نه تصمیم، نه دستور، نه تنبیه.
***
سر یک مساله جزئی بحثشان شده بود. هر قدر مجید آرام بود، طرف سر و صدا میکرد و بیادبی. وقتی جدا شدند، گفتم: این همه بهت بد و بیراه گفت، چرا چیزی بهش نگفتی؟!
گفت: حضرت امیر(ع) در برابر غصب حقشان سکوت کردند که چی؟ که ضربه به اسلام نخورد. من هم برای این که بحثمان بالا نگیرد و باعث کدورت نشود، چیزی نگفتم.
***
عراقیها یک نقطه از خط را میکوبیدند؛ فقط همان نقطه. گفتم: بهتر نیست بچهها را پراکنده کنیم که تلفات ندهیم؟ گفت وقتی دشمن دارد یک نقطه را میکوبد و رویش متمرکز شده، حتماً هدفی دارد اگر کل گردان را هم بزند، نباید بگذاریم به هدفش برسد و از آنجا جلوتر بیاید.
***
پدر و پسر توی یک گردان بودند. پدر بسیجی بود، مجید هم فرماندهاش. بعد از شهادت برادرش، پدر میگفت: هر چی باشد، تو برادرش هستی. تو هم باید توی مراسم تشییع و تدفین باشی.
میگفت: تکلیف من این است که بالای سر نیروهای گردان باشم. دست آخر گفته بود: به عنوان فرمانده دستور میدهم بروی و جنازه حسینجان را بگذاری تو قبر
روحانی بود. یک دفترچه برداشته بود و داشت آرزوهای دیگران را مینوشت. از حاج مجید که پرسید، جواب داد: آرزوهایم زیادند، ولی بزرگترینش این است که خدا از عمرم کم کند و عمر امام را زیاد. این طور به تمام آرزوهای دیگرم میرسم.
آرزوهای دیگرش را هم گفت؛ شهادت، خدمت صادقانه به جبهه و...
***
دیده بود چند نفر دارند خلاف مقررات عمل میکنند با این که میتوانسته جلویشان را بگیرد، حرفی نزده بود. حالا آمده بود پیش حاج مجید و داشت گزارش میداد. حاج مجید عصبانی شده بود مدام میگفت: تو که میتوانستی، چرا جلوی خلافشان را نگرفتی؟ گزارش دادن که فایده ندارد، میبایست نمیگذاشتی خلاف کنند.
***
رفتیم توی پمپ بنزین. دیدم روی یک تابلو ماتش برده. نوشته بود: مزد جهاد، شهادت است.
از آن روز، هر وقت حرف شهید شدن پیش میآمد فقط همین یک جمله را میگفت؛ مزد جهاد، شهادت است.
***
آمدم سفره بیندازم، گفت: فعلاً نه! غذا را بگذار یک گوشه.
چند دقیقه بعد گفت: حالا سفره را بینداز. میخواست مطمئن شود به همه غذا رسیده و کسی برای گرفتن غذا مشکل ندارد.
***
منتظر نشسته بودیم تا جلسه شروع شود، گفت: حالا که بیکاریم، نباید حرف الکی بزنیم. رفت چند قرآن آورد. دور هم نشستیم و قرآن خواندیم.
***
جایی که همهمان زمینگیر میشدیم، حتی به روی خودش هم نمیآورد که از آسمان آتش میبارد؛ گویی نمیدید دوروبرش چه اتفاقی میافتد.میخواند:
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای
***
رفته بود مرخصی، کمر خم از خیابان رد شده بود. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: حاجمجید این قدر توی آموزش سختگیری میکند که وقتی میخواستم از خیابان رد شوم، فکر کردم میخواهم از کانال عراقیها رد بشوم.
***
زندگیاش شده بود جبهه، گفتم: مادر! تو که این قدر میروی منطقه، من نگرانت میشوم.
خندید و گفت: مگر خودت نمیگویی هر کس از جدش یک ارثی میبرد؟ خب! شما هم که جدت حضرت زهرا(س) است، نمیخواهی ازش ارثی ببری؟ میخواهی تو دنیا راحت باشی و داغ پسرت را نبینی؟
***
گفتم: هوا خیلی دلگیر شده. این هوا برایم وحشتناک است.
گفت: مگر میشود هوا وحشتناک باشد؟ هواست دیگر به آسمان نگاه کرد و گفت: پارسال عید قربان برای خودم قربانی کردم. چه قدر خوب میشد امسال خودم را برای خدا قربانی کنم.
***
دیر میکرد، نگرانش میشدیم، میآمد، میگفتیم: کی باشد که این جنگ تمام شود.
میگفت: وقتی خبر شهادت من را برایتان آوردند.
همان شد؛ قطعنامه که پذیرفته شد، خبر شهادتش را آوردند.
***
میگفت: دوست دارم آخرین فرمانده گردانی باشم که شهید میشوم. میخواهم بعد از من کسی شهید نشود. عراق که تک کرد، چندتایی از فرمانده گردانها شهید و زخمی شدند. مجید که شهید شد، عراقیها تارومار شدند. جنگ تمام شد
از کارش که میپرسیدیم، میگفت: میخواهم راه کربلا را باز کنم.
چند شب پیش از این که خبر شهادتش را بدهند، خواب امام حسین(ع) را دیدم. گله کردم که: رزمندهها آرزو دارند قبر شما را زیارت کنند، چرا راه کربلا باز نمیشود؟
داشتم گریه میکردم که دو تا خانم آمدند و امام را زیارت کردند رو به من گفتند: ناراحت نباشید! بچهها کربلا را زیارت میکنند.
یقین کردم مجید کربلایی میشود؛ یا با زیارت، یا با شهادت.
***
سرش را گذشته بود روی زمین، مدام برمیداشت و گویی میکوبیدش روی خاک. میگفت: مگر ما مرده بودیم؟ ما که تا پای جان ایستاده بودیم، پس چرا امام خودش را ناراحت کرد؟
***
میگفت: دوست دارم آخرین فرمانده گردانی باشم که شهید میشوم. میخواهم بعد از من کسی شهید نشود. عراق که تک کرد، چندتایی از فرمانده گردانها شهید و زخمی شدند. مجید که شهید شد، عراقیها تارومار شدند. جنگ تمام شد.
***
گفت: میخواهم با پسرم تنها باشم.
تنهایشان گذاشتند دو رکعت نمازی را که مجید وصیت کرده بود، بالای سرش خواند. روی صورتش را کنار زد و گفت: یادت هست همیشه میگفتی خیلی خستهام؟ خسته نباشی مادر!
دستهایش را بوسید، سینهاش را هم. بعد هم دستمالی را به خونش آغشه کرد برای خلعتش.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع :