تبیان، دستیار زندگی
شهیدی را پیدا کردیم که پلاک نداشت، خیلی ناراحت شدیم، چون بی پلاک مشکل می شود او را شناسایی کرد و معلوم بود که بعد از اسارت هم خیلی مقاومت کرده چون
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آنجا که دلم جاماند...

طلائیه، عزیز منطقه

ساعت ده صبح است . تا چشم کار می کند بیابان است و همین یک جاده باریک که میهمانان آن، زائران شهدا هستند . اولین پاسگاه را رد کردیم . در مسیر طلائیه سه پاسگاه وجود دارد که اولین آن پاسگاه شهابی است . پاسگاه بعدی طلائیه جدید و آخرین آن طلائیه قدیم است . هنوز به جای اصلی نرسیدیم اما عجیب این منطقه را بوی غربت گرفته، غربت این منطقه وقتی در ذهنم بیش تر می شود که با این نوشته ها روبه رو می شوم:

طلائیه گو سخن با نام زهرا علیها السلام

مواظب باشید روی لاله های طلائیه پا نگذارید 

مقدم زائران کربلای طلائیه را به سرزمین طلایه داران عشق خوش آمد می گوییم

واژه ها همین طور بر سر و رویم می بارد . چشمم به فضای روح نواز بیرون است و گوشم به زمزمه همرزمان شهدا در اتوبوس .

طلائیه

طلائیه خیلی عزیز است . توفیق دیدارش غنیمت است . خداخدا می کنم زودتر به آنجا برسم، اما می گویم آنچه می خواهی همین جا هم هست . شهدای عملیات بدر و خیبر ما را به این منطقه دعوت کردند . کسانی که در این سرزمین هموار و در این فضای آتش زا آسمانی شده اند . حالا شهدا دارند ما را می بینند و با عطر آسمانی شان پذیرایمان شده اند . سلام شهدای عزیز، ما آمدیم .

کجایید ای شهیدان خدایی

این تکرار شیرینی است که آرام بخش دل های یاران شهداست . چقدر این دشت غریب است . به آسمان چشم می دوزم . انگار شهدا پرنده شده اند و در هوای ابری طلائیه پرواز می کنند . خاکریزهای کوتاه و بلند، تنها یادگار جنگ است . اتوبوس همچنان می رود اما دلم در این وسعت خاکی است، وسعتی که زمانی میعادگاه پرندگان عاشق بود .

بیست دقیقه از ده گذشته است . لحظه های زیبایی است . تا طلائیه راهی نمانده است . چیزی حدود 25 کیلومتر . آقای سبحانی می گوید: «از طلائیه جدید به طرف راست، خط پدافندی لشگر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام قم بود . سال 64 بود که اینجا کمین های زیادی داشتند . اینجا رزمگاه شهید زین الدین است . دست شهید خرازی در اینجا قطع شد . از اینجا بود که بچه ها حرکت کردند و به طرف دجله رفتند . وقتی به آنجا رسیدند از آب دجله وضو ساختند . آن ها بودند که اقتدار دشمن را شکستند .»

هرچه جلوتر می رویم آثار جنگ بیش تر دیده می شود . در عملیات ها، طلائیه مظلوم بود . شهدای زیادی دادیم تا جزیره مجنون را آزاد کنیم . با خودم می گویم: «خوش به حال آنان که مس بودند و در اینجا طلا شدند .»

دوباره مسیر هموار و درختچه های زیبا، کنار جاده پرنده سیاهی روی سیم خارداری نشسته، پرنده ای که آن روزهای جنگ نبود . دوباره یک شعر و دل هایی که با خواندن آن شعله ور می شوند .

فضای جبهه را با اشک شستم

ولی آخر گل خود را نجستم

یک ربع به یازده است . هنوز به طلائیه نرسیدیم . باران نم نمک می بارد و بوی معطر خاک باران خورده به مشام می رسد .

جاده خاکی است . سمت چپ اتوبوس خاکریز بلندی است که آن طرفش را نمی شود دید . این خاکریز همچنان ادامه دارد . زمین کاملاً کویری است و هموار هموار . تنها نی های خشکیده سمت راست جاده قد علم کرده اند . چند تانک ایرانی دیده می شود که در موقع دفاع از ایران از سوی دشمن هدف قرار گرفته اند نشان مظلومیت بچه هاست . سر لوله تانک به طرف دشمن است و نشان می دهد که بچه ها تا آخرین لحظه مقاومت کرده اند . همه در حال دفاع مورد حمله قرار گرفتند . سربازی برایمان دست تکان می دهد و هنوز هستند کسانی که مرز دارند و ادامه دهنده راه شهدا .

آخرین خط مرزی

به سراغ راننده خودمان می روم . مردی پیر که موهایش را در جنگ سفید کرده می گوید: «اولین گروهی که وارد منطقه شد ما بودیم . چون تدارکات بودیم و باید مهمات و لوازم موردنیاز را به منطقه می رساندیم .»

اینجا آخرین خط مرزی است

بالاخره انتظار به سر می رسد . اتوبوس می ایستد . ساعتم یازده و پنج دقیقه را نشان می دهد . اتوبوس های زیادی ایستاده اند و زائران زیادی در اینجا در جست وجوی نام و نشان و هویت خودشان هستند . دوباره خاکریز بلندی روبه روی ماست که باید از معبری وارد شویم . دورتا دور خاکریز است . وصف این منطقه سخت است . پا روی شن های نرم و درشت می گذارم . سمت چپ یادبودی است و سمت راست چادری که چند سرباز هستند و به زائران آب و چایی می دهند . اول به سراغ راننده خودمان می روم . مردی پیر که موهایش را در جنگ سفید کرده می گوید: «اولین گروهی که وارد منطقه شد ما بودیم . چون تدارکات بودیم و باید مهمات و لوازم موردنیاز را به منطقه می رساندیم .»

اینجا آخرین خط مرزی است . بالای خاکریز می روم و روبه رو را نگاه می کنم . یک دریاچه مصنوعی در پای خاکریز و ردیفی از آهن و سیم خاردار دارد . تا چشم کار می کند آهن های کاشته شده در زمین دیده می شود . از حاج علی خدادادی درباره این آهن ها می پرسم . توی رودخانه مصنوعی چند قایق دیده می شوند . دوباره آهن هایی که روی آن ها میلگردهایی جوش داده اند . حاجی با سوز می گوید: «این ها موانع خورشیدی است . آن وقت ها این رودخانه پر از آب بود . عراق برای آن که قایق های ایرانی در اینجا تردد نکنند، برق وصل می کرد .»

احساس درد عجیبی می کنم . دلم می خواهد داد بزنم . گریه کنم . مثل حاجی که نمی تواند خود را نگه دارد و بی خیال باشد . باد می وزد و پرچم ها را تکان می دهد . جلوتر از خاکریز دیگر نمی توانیم برویم . اما یکی از همرزمان شهید وارد رودخانه می شود، آنجایی که بلدزر و ادوات زرهی منهدم شده است . او در آنجا خلوت می کند و به سجده می افتد . گریه پشت گریه . مهدی طرف او می رود تا عکس بیندازد . چند دختر دانشجو هم از او عکس می گیرند . یکی از دختران با دوربین فیلمبرداری کوچکش این صحنه را ثبت می کند . مهدی که برمی گردد می گوید: «واقعاً عجب آدم هایی اینجا بودند . یکی همین که سجده کرده . داشت می گفت: بچه ها چرا مرا نبردید؟ چرا تنهایم گذاشتید؟ دشت غریبی است .»

گوشه ای دیگر یکی از برادران سپاهی درباره طلائیه به دختران دانشجو توضیح می دهد . کاروان های دیگر هم آمده اند . خیلی ها گوشه ای خلوت کرده اند . بخصوص دانشجویان، راز و نیاز می کنند . راستی، چه چیزی باعث شده که آن ها خیلی چیزها را رها کنند و به اینجا بیایند و خاک اینجا را سجده گاه خود کنند؟ همه جمع می شویم و به صحبت های یکی از برادران گروه تفحص گوش می کنیم .

جست وجوگر لاله ها

«من ورود شما را به این منطقه خیرمقدم می گویم . اینجا یکی از محورهای عملیاتی خیبر است . روبه روی ما جزایر شمالی و جنوبی مجنون است . از اینجا یعنی طلائیه تا جزایر مجنون یک مرز نود درجه با عراق را تشکیل می دهد . بین ما و عراق دو کانال وجود دارد .

طلائیه

در عملیات بیت المقدس، عراق روی این خط مستقر شد . یعنی اینجا خط اول عراق بود . در عملیات خیبر از این محور حرکت کردند . اینجا فقط یک راه عبوری داشت و بقیه آب گرفتگی بود . قرار شد چند گردان از داخل جزایر مجنون حرکت کنند و به پشت عراقی ها بروند و از اینجا به این منطقه برسند و با این یگان ها الحاق برقرار کنند . دشمن مقاومت زیادی کرد . تعداد زیادی از بچه های لشگر 31 عاشورا در محاصره زرهی دشمن قرار گرفتند که تعدادی شهید و اسیر شدند .»

آثار شهدا

الان آثار زیادی از شهدا به دست آمده و می آید . واقعاً انسان پی به عظمت آن ها می برد . وقتی وارد این منطقه می شوید اگر با دید ظاهر نگاه کنید، به جز چند سیم خاردار و خاکریز و سنگر چیزی نمی بینید، اما اگر با دید دل نگاه کنید، خیلی چیزها را می بینید . پس از جنگ در این منطقه 200 الی 300 شهید پیدا شد . قدم در قدم اینجا خون شهید ریخته، اینجا شهیدی را پیدا کردیم که پلاک نداشت، خیلی ناراحت شدیم، چون بی پلاک مشکل می شود او را شناسایی کرد و معلوم بود که بعد از اسارت هم خیلی مقاومت کرده چون دستهایش را بسته بودند، هنوز آثار کابلی را که روی دستش بسته بودند، روی استخوان هایش باقی مانده بود . بالاخره توی جیبش کیفی را پیدا کردیم . کیف را که درآوردیم یک تکه کاغذ را توی کیفش دیدیم . همه خوشحال شدیم . بچه ها صلوات فرستادند، گفتیم حداقل یک مشخصاتی از این شهید پیدا کردیم . می دانید در این وصیت نامه چه نوشته بود؟ نوشته بود که: «خدایا من این جسم و جان ناقابلم را در راه تو هدیه کردم و نمی خواهم پس از مرگم نامی از خودم وجود داشته باشد .»

ببینید عظمت روحی بچه ها چه کار کرده بود . این خیلی مهم است که کسی بعد از شهادت خودش هم نخواهد او را بشناسند . آن ها دنبال گمنامی بودند و در گمنامی نام و نشان گرفتند .

شهید دیگری دفترچه محاسبه با نفس داشت . در این دفتر زیبا درباره بیماری های روح توضیح داده بود . نوشته بود: «ما بعضی وقت ها به غذای جسم اهمیت می دهیم . آیا به غذای روح هم اهمیت می دهیم؟ آیا به غذایی که باعث تقویت روح می شود اهمیت می دهیم؟ یک روز در مجلس غیبت بودم . با این که خودم غیبت نکرده بودم، وقتی به نماز ایستادم، حال نماز از من گرفته شد . دلیلش این بود که بیماری غیبت روی من اثر گذاشته بود .»

عملیات والفجر 8 بود . تانک های عراقی داشتند پیشروی می کردند . من یک لحظه رفتم سنگر ایشان، وقتی به چهره اش نگاه کردیم دیدم خیلی ملکوتی است . گفتم که آقاابراهیم چی شده؟ شکل شهدا شدی! گفت: "نه هنوز ما آن لیاقت را پیدا نکردیم" تانک ها آمدند و مشغول درگیری شدیم . هلی کوپترها آمدند و چند تانک را زدند و عقب نشینی شد . ناگهان یکی از برادرها فریاد زد: "صادقی شهید شد . " رفتم سراغ شهید صادقی و سرش را روی پایم گذاشتم . کمی که توجه کردم دیدم زمزمه عارفانه ای دارد . آرام سرم را آوردم پایین ببینم چه می گوید . در آن لحظه که روح می خواهد از بدن جدا شود هرکسی هرطور خودش را عادت داده باشد، توجه به آن چیزی است که علاقه دارد . آرام گوش دادم . دیدم دارد ذکر یا الله و یا حسین علیه السلام و یا مهدی (عج) را می گوید . این خیلی عظمت روحی می خواهد . در آخرین لحظه با بدن آغشته به خون پدر و مادرش را صدا نمی زند یا کمک نمی خواهد . فقط فریاد یاالله بود . بعد آرام سرش را گذاشتم روی خاک . آخرین یاالله را گفت و شهید شد .

از آن روزها فاصله گرفتیم . خودمان در کنار این ها بودیم . اما درک نمی کردیم که عشق به خدا یعنی چه .

عزیزان امروز هم می توانید زمزمه عارفانه شهدا را بشنوید . در تفحص وقتی شهدا را پیدا می کردیم، معلوم بود که تعداد زیادشان مجروح بودند . چون استخوان هایشان تکه تکه شده بود و عراقی ها با شنی تانک آن ها را له کرده بودند . هنوز فریاد بچه ها بلند است، اگر با گوش دل بشنوید . اینجا برای خلوت با خدا خوب است .

خلوت چند نفره

دوباره متفرق می شویم . هرکسی جایی را برای خلوت انتخاب می کند . مهدی لحظه های زیبایی را با دوربینش به ثبت می رساند . دو خواهر روی خاکریز نشسته اند و سر به شانه هم گذاشته اند و گریه می کنند . مادری به سجده افتاده است و یاد فرزند شهیدش را زنده می کند . جوانی گوشه ای نماز می خواند . من با چند نفر دیگر روی خاک نرم طلائیه قدم می زنیم . گوشه ای می نشینم . به تابلو روبه رو نگاه می کنم . نوشته: «منطقه آلوده است .»

یکی می گوید: «جلوتر نرویم، یکهو مینی منفجر می شود و ما را به هوا می فرستد .»

و من به این فکر می کنم که در دوران دفاع مقدس چه جوان هایی بودند که پا روی این منطقه گذاشتند و بی ترس و واهمه فداکاری می کردند . اصلاً به این نمی اندیشیدند که اینجا منطقه آلوده است یا . . . بلکه هدفشان بالاتر و فراتر از این بود .

حرف های تنهایی

مسجد طلائیه پر از نمازگزار می شود و نماز به جماعت اقامه می شود . دوباره به طلائیه چشم می دوزم . خاکش مقدس است . چشمانم سیر نمی شوند . از ماندن در اینجا سیر نمی شوم . ساعت از یک ظهر هم گذشته و باید برویم . باید راهی منطقه دیگری شویم . اما باید دلمان را در اینجا جا بگذاریم . دل کندن سخت است . چه دشوار است شهدا را تنها گذاشتن و رفتن، اما نه، ما تنها می مانیم اینجا همیشه هست، یاد این منطقه و شهیدانش را باید در دل زنده نگاهداریم .

 

دلمان جا ماند

نیم ساعت از یک بعدازظهر گذشته است . از طلائیه دور می شویم; اما چه سخت! نی ها، درخت ها و بوته های دشت طلائیه با تکان دادن دست هایشان با ما خداحافظی می کنند . ما را به خدا می سپارند و نمی دانند که ما دلمان را در این سرزمین غریب جا گذاشتیم . نمی دانند که اینجا ما را حسابی هوایی کرده .

ما دوباره زنده شدیم . دلمان بیدار شد و عهد می بندیم که پیرو راه اصیل شهدا باشیم . با خاک ها، بوته ها، تانک ها و با تمام آنچه که در اینجا جا ماند، خداحافظی می کنیم .

خداحافظ آخرین منطقه پرواز، خداحافظ همسایه جزایر مجنون، خداحافظ شهدای بدر، خیبر و طلائیه . باور کن دل کندن خیلی سخت است!

پدیدآورنده: علی باباجانی

بخش فرهنگ پایداری تبیان