تبیان، دستیار زندگی
خیلی عجیب بود. می‌گفت: هر وقت شیمیایی شدم، همین اوایل دی ماه بود و عجیب ‌تر اینکه 11 دی‌ماه روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم. زهرا هم 8 دی ماه به دنیا آمد. بزرگترین اتفاقات زندگی ما در دی‌ماه بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای ازدواج شهید علمدار

مصاحبه نشریه اشراق اندیشه با همسر شهید سید مجتبی علمدار

از نحوه آشنایی‌تان با شهید علمدار بگویید.

- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس می‌کردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس می‌دهم. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان می‌خواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار می‌فرستاد و قسمت نمی‌شد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمی‌شود.

از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز می‌خواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمنده‌ها با چه دلاوری‌ای دارند می‌جنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه می‌خواهد باشد. من غیر از این چیزی نمی‌خواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمده‌ام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده بود اما وقتی می‌خواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز می‌کنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف می‌زنم. اگر خوب نبود که خدا‌حافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیده‌ای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد.

شهید علمدار

بعد از استخاره چه گفتند؟

- آنچنان بحث خاصی نبود. حالت رسمی‌ای داشتند. اینکه پاسدار هستم و از لحاظ مادی چیزی ندارم و...

مراسم عقد و عروسی‌تان چطور برگزار شد؟

- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمده‌ام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزب‌اللهی‌ها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...

مهریه شما چقدر بود؟

- سیصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا.

شما در زمان ازدواج دانشجو بودید یا شاغل؟

- هم دانشجو بودم هم کارمند.

ایشان با تحصیل و کار شما مخالفتی نداشتند؟

- خیر موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند.

اخلاق و رفتار ایشان چگونه بود؟

- خیلی جدی بود. زیاد اهل شوخی نبود. خیلی رسمی و جدی برخورد می‌کرد.

با خانواده چطور؟

- با خانواده خودش انعطاف بیشتری داشت. پدر و مادر وظیفه‌شان فرق می‌کرد تا زن و همسر. مرد خوبی بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخی هم نبود.

خاطره خاصی از عبادت کردن شهید به خاطر دارید؟

- ایشان معمولاً اردیبهشت ماه جبهه می‌رفتند، هر 45 روز یا 35 روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می‌گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان می‌کند و در همان لحظه هم شهید می‌شود. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می‌رود، این انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا می‌گذارند. وقتی می‌خواهند به ساری بیایند، در راه یادش می‌افتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جامانده است. وقتی آمد، خیلی ناراحت بود. (من معمولاً «آقا» صدایش می‌کردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر می‌کردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه «خانم» صدا می‌زدند.) گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟ گفت: والله انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعاً برایم سنگین تمام می‌شود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم، شاید این انگشتر گم نشود. یا از آن بالا نیفتد و گم نشود و خیلی جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیح‌الجنان است. اصلاً باورمان نمی‌شد این انگشتر روی مفاتیح‌الجنان باشد. همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود، روی مفاتیح‌الجنان بالای سر ما بود و هنوز حالا هم که دارم بعد از چند سال تعریف می‌کنم، حالتم یک جوری می‌شود...

 حالا این انگشتر کجاست؟

- الآن هم آن انگشتر را دارم. می‌خواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقدیم کنم.

ان‌شاءالله که همسر ایشان هم سیدند؟

- نمی‌دانم. چند باری که نگران همسر آینده‌اش بودم، گفت: خودم شوهرش را می‌فرستم. کسی حق ندارد دخالت بکند.

خواب دیدید؟

- بله چند بار خواب دیدم. به او گفتم: در مورد آینده زهرا نگرانم. چون من قبلاً تصادف وحشتناکی داشتم، ناراحت بودم که اگر بمیرم عاقبت زهرا چه می‌شود. هنوز کوچک است. در خواب گفت: تو اصلاً نمی‌خواهد نگران باشی. شوهر زهرا را خودم می‌فرستم. به تو در خواب نشانش می‌دهم.

درخواب چطوری بودند؟

- خیلی معمولی و جدی و بدون خنده. غالباً ایشان را با لباس جبهه خواب می‌بینم.

روحیه ایشان در برخورد با مشکلات چگونه بود؟

- نماز می‌خواند. اول از همه دو رکعت نماز حاجت می‌خواند. بعد با دوستانش مشورت می‌کرد. ما هم دعا می‌کردیم. اگر کاری از دستمان برمی‌آمد، انجام می‌دادیم وگرنه دعایش می‌کردیم.

نزدیکترین دوستانش چه کسانی بودند و بیشتر از چه قشری بودند؟

- دوستانش جبهه‌ای بودند که بعد از شهادتش همه ما را رها کردند. بالطبع چون من و زهرا تنها بودیم، همه ما را تنها گذاشتند. البته ان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شاء‌‌‌الله امام زمان ما را تنها نگذارد و خدا ما را رها نکند. با همه دوست بود.

بارزترین خصیصه ایشان چه بود؟

- بزرگترین مشکلات اگر بر سرشان فرود می‌آمد، راحت نگاه می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت. اینکه عصبانی شود و داد و فریاد کند، اصلاً در مرامش نبود. همیشه نگاه می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت.

مداحی ایشان از کی شروع شد؟ قبل از ازدواج هم مداح بودند؟

- بله قبل از ازدواج مداح بودند. یک کار خوب دیگر که می‌کرد که الآن کمتر کسی این کار را می‌کند، بیشتر جوانهایی که پدرشان را از دست داده بودند یا جوانهایی که پدرشان معتاد بودند و یا جوانهایی که ول بودند را جمع می‌کرد و به مرور زمان از افرادی که متمول بودند، پول می‌گرفت؛ پول توجیبی برای اینها درست می‌کرد. به او می‌گفتم: این کارها یعنی چه؟ می‌گفت: جوان باید صد الی دویست تومان توی جیبش باشد. جلوی دوستان دیگرش خجالت نکشد. حداقل پول باید داشته باشد که اگر خواست پفکی بخورد، جلوی دیگری خجالت نکشد. کارش به دزدی نکشد یا کارهای خلاف دیگر و بیشتر هم اینها را با خود به مجالس روضه و مداحی می‌برد.

زندگی با یک سید و مداح اهل‌ بیت چطور بود؟

- هم شیرین بود و هم سخت. بیشتر عمرش وقف مداحی بود. کمتر در خانه او را می‌دیدم. شاید به جرأت بتوانم بگویم که یک روز کامل پیش هم زندگی نکردیم. از صبح تا شب، همه‌اش وقف امام حسین و امام علی و ائمه(ع) بود.

خیلی عجیب بود. می‌گفت: هر وقت شیمیایی شدم، همین اوایل دی ماه بود و عجیب ‌تر اینکه 11 دی‌ماه روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم. زهرا هم 8 دی ماه به دنیا آمد. بزرگترین اتفاقات زندگی ما در دی‌ماه بود

در مداحی‌ها‌یشان بیشتر راجع به کدام یک از ائمه می‌خواندند؟

- در مورد امام حسین و امام زمان که می‌خواند همیشه نیم نگاهی به امام حسن مجتبی می‌انداخت. می‌گفت مداحان، کمتر به امام حسن مجتبی توجه می‌کنند و از این بابت ناراحت بود.

 با توجه به اینکه ایشان مداح بودند، در خانه مداحی می‌کردند؟

- به وفور. به طور رسمی از ایشان درخواست می‌کردم. جالب بود. تا درخواست رسمی نمی‌کردم، می‌خندید و می‌گفت فکر کن من غریبه‌ام. شما با حالت رسمی از من بخواهید. من هم می‌خندیدم و درخواست رسمی می‌کردم.

رابطه ایشان با امام و رهبری چطور بود؟

- خیلی، من کمتر فردی را دیدم که به اینصورت عشق قلبی داشته باشد؛ حتی خودشان می‌گفتند که وقتی امام رحلت کردند، چند بار با پای پیاده تا مزار امام رفتند که تا مدتها می‌گفتند پایم تاول زده است.

 آیا اهل مسافرت و تفریح هم بود؟

- اکثراً من و ایشان مشهد می‌رفتیم. شاید در سال، سه الی، چهار بار، حتی پنج بار مشهد می‌رفتیم و یکسره هم داخل حرم بودیم. شاید فقط برای نهار و شام بیرون می‌آمدیم و یا برای کارهای جزیی. یکسره داخل حرم در حال دعا خواندن بودیم. واقعاً حالت معنوی خاصی داشت. حتی یکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بودیم که زهرا گم شد. من خیلی خودم را گم کرده بودم. اما ایشان با خونسردی گفتند: «این امام رضا خودش بچه را می‌آورد و تحویلت می‌دهد. چقدر حرص می‌خوری.» بعد از ده دقیقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد. گفت دیدی خانم این هم تحویل تو. واقعاً تعجب کرده بودم. آن موقع زهرا 5/2 یا 5/3 ساله بود.

عقیده شهید علمدار در مورد رفتار در خانواده و تربیت فرزند چه بوده و چقدر به این موضوع اهمیت می‌دادند؟

- همیشه کتابهایی در این مورد می‌خواند و می‌گفت: بچه را باید طوری تربیت کنیم که ان‌شاء‌الله باعث افتخار جامعه و اسلام باشد. ما هم سعی می‌کنیم. البته هر چند خیلی مشکل است. واقعاً هم سخت است و هم شیرین. در عین حال تنهایی بچه را بزرگ کردن دردناک است. امیدواریم بتوانیم فرزندان خوبی تربیت کنیم و تحویل جامعه بدهیم.

 دخترتان موقع شهادت پدر چند ساله بود؟ چیزی یادش می‌آید؟

- 5/4 ساله بود. بله کمی یادش می‌آید.

 با توجه به اینکه هنگام ازدواج، از جانباز بودن ایشان مطلع بودید، آیا از نحوه جانبازی‌شان اطلاع داشتید؟

- بله. چند بار مجروح شده بودند که من خبر داشتم. اما مهمترین اصل این بود که نمی‌دانستم شیمیایی است. سه روز بعد از مراسم عقد گفت: می‌خواهم چیزی به تو بگویم اما از دست من گله ‌مند نشو. گفتم: چه شده، گفت: من همه چیز در مورد جانبازی‌ام راست گفتم، اما نگفتم که شیمیایی هم هستم. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ لااقل می‌گفتی من خودم را از قبل آماده می‌کردم گفت: می‌ترسیدم زن من نشوی. هر جا بروم همین است. معمولاً به آدمهای شیمیایی زن نمی‌دهند.

 بعد از آن چطور با این مسأله برخورد کردید؟

- من همیشه به خودم امید می‌دادم. همیشه می‌گفتم! پنجاه سال با هم زندگی می‌کنیم. می‌گفت: بگذار پنج سال با هم باشیم، بقیه‌اش طلبت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم این قدر سریع برود. نمی‌دانم چطور پرکشید و رفت.

 کجا شیمیایی شدند؟

- دقیقاً نمی‌دانم. ولی چندبار مجروح شده بودند، سه ـ چهاربار.

عوارض شیمیایی چه موقع بروز کرد؟

- همیشه اول تا یازدهم دی‌ماه هر سال مریض بود. گاهی اوقات شدت داشت و گاهی ضعیف بود. میکروبی در گلویش بود که این میکروب همیشه در اول دی‌ماه بروز می‌کرد که خدا عمر دهد دکتر بابامحمودی را، اگر او نبود، همان اوایل ایشان شهید شده بودند. تمام درد و مرض سید مجتبی را دکتر بابا محمودی تشخیص داده بود و همیشه هم ایشان درمانش می‌کردند. این بار هم که شهید شد دکتر بابامحمودی نبود، مسافرت بودند و کنفرانس داشتند و دکترهای دیگر هم نتوانستند تشخیص بدهند.

مجروحیت ایشان به چه صورت بود؟

- طحال نداشت. 15 سانت روده نداشت، میگرن عصبی داشت. میکروبی هم در گلویش بود که وقتی بروز می‌کرد، دیگر نمی‌توانست حرف بزند.

چطور با این نفسشان مداحی می‌کردند؟

- این یازده روز دیگر به هیچ وجه. خانه‌نشینِ خانه‌نشین بودند.

هم اطاقی هایش می‌گفتند: لحظه اذان که شد بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.

چرا فقط همین یازده روز؟

- خیلی عجیب بود. می‌گفت: هر وقت شیمیایی شدم، همین اوایل دی ماه بود و عجیب ‌تر اینکه 11 دی‌ماه روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم. زهرا هم 8 دی ماه به دنیا آمد. بزرگترین اتفاقات زندگی ما در دی‌ماه بود. اتفاقاً فرزند دومم هم را که باردار بودم، در دی‌ماه تصادفی داشتم که فوت کرد. این اتفاق دو سه سال بعد از زهرا بود و ایشان به قدری ناراحت شده بود که تا یک ماه نمی‌توانست حرف بزند. می‌گفت حتماً بچه‌ام پسر بود. پسر دوست داشت و دوست داشت که مثل خودش مداح شود.

از نحوه شهادت شهید علمدار بگویید.

- گفتم که همیشه اول تا یازده دی‌ماه هر سال مریض بود. حتی یکسال در این مدت سالم نبود. وقتی میگرن عصبی‌اش بروز می‌کرد، استامینوفن می‌خورد، پتو دور سرش می‌پیچید و بعد شروع به داد زدن می‌کرد. می‌گفتم: آقا چرا داد می‌زنی؟ می‌گفت: به خدا سرم خیلی درد می‌کند. اگر داد نزنم، نمی‌توانم آرام بگیرم؛ مجبورم.

دفعه آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از مراسم دعای توسل برگشته بود. همیشه حدود 12 تا 12:30 برمی‌گشت. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچ وقت شوخی نمی‌کرد و جدی بود، آن شب شنگول بود. تعجب کردم. گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی‌دانم؛ ولی احساس عجیبی دارم. دلم می‌خواهد بخندم. حالت عجیب و غریبی داشت.

5 سال با هم بودیم اما اصلاً از این رفتارها از او ندیده بودم. حرفهایی می‌زد که انگار می‌داند می‌خواهد برود. فکر کردم اینها جزء شوخیهای جدید است. می‌گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد، داریم می‌رویم. بعد گفت: به فلانی (یکی از دوستانش) بگو بیاید من کارش دارم. به دوستش زنگ زدم. آن شب خوابید. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد. من در بابل کارمند بودم. می‌خواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: تو برو دوستم می‌آید و مرا به دکتر می‌برد.

به او سفارش کردم که فقط پیش دکتر بابامحمودی برود. چون دکترهای دیگر از اوضاع او باخبر نبودند. به دوستش گفته بود: قبل از اینکه بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. گفت: چرا؟ گفت: «می‌خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد. گفت تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. بیخود برای من زحمت نکشید. مردن مرا شما به تأخیر می‌اندازید. من امروز، فردا می‌میرم؛ ولی شما یک هفته می‌خواهید مردن مرا به عقب بیندازید.» غسل شهادت انجام داد و رفت بیمارستان و همانطور که گفته بود یک هفته بعد شهید شد.

لحظه شهادت بالای سرش بودید؟

- من اصلاً نمی‌توانستم تحمل کنم. قیافه‌اش طوری شده بود که تا می‌دیدم از حال می‌رفتم. زهرا هم کوچک بود واقعاً خیلی سخت گذشت. لحظات دردناکی در بیمارستان بودم چون قسمت ایزوله بودند، نمی‌گذاشتند کسی داخل بماند. وقتی می‌خواستند با هلی‌کوپتر او را برای مداوا به تهران ببرند سه تا هلی‌کوپتر آمده بود. خیلی جالب بود وقتی که می‌خواستند او را داخل آسانسور بگذارند، آسانسور کار نمی‌کرد و موقعی که او را بیرون می‌آوردند و خودشان آسانسور را امتحان می‌کردند، می‌دیدند آسانسور راحت کار می‌کند. همه تعجب کرده بودند. چندین بار امتحان کردند، باز همین وضع پیش آمد. هم اطاقی هایش می‌گفتند: لحظه اذان که شد بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.

از تشییع جنازه و بعد از شهادتشان بگویید؟

- مردم استقبال خیلی خوبی کرده بودند. از تمام استان مازندران آمده بودند چندین هزار نفر، تشییع جنازه و مراسم ایشان بسیار باشکوه بود.

آیا عنایات دیگری هم از ایشان دیدید؟

این را که پرسیدید یاد خواب پدر یکی از شهدا افتادم. زمانی که مجتبی تازه شهید شده بود، پدر یکی از شهدا آمده بود و دنبال شهید علمدار می‌گشت. گفت: «من چند وقت پیش در خواب دیدم جنازه‌ای را دارند می‌برند. گفتم: این جنازه کیه؟ یکی از تشییع ‌کنندگان گفت: این شهید علمدار ساری است.

یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود. دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که یکی علمدار بود که شهید شد. یازده تای دیگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشریف آوردند که با دست خودشان شهید را داخل قبر بگذارند.»

آخرین لحظه قبل از اینکه به بیهوشی کامل برود، کنارش رفتم. به من گفت: می‌دانم بعد از من زندگی برای تو و دخترم خیلی سخت خواهد بود؛ چون بدون وجود مرد واقعاً سخت است. ولی همیشه این یادت باشد که با خدا باش. خدا با توست و من هیچ وقت تو و دخترم را فراموش نمی‌کنم. سعی می‌کنم همیشه در هر جا باشم، پیش شما بیایم و الحمدالله ثابت هم کرده است.

علاوه بر این چندین بیمار از طریق شهید شفا پیدا کرده‌اند. مثلاً دختر دانشجویی از تبریز خودش می‌گفت: من سرطان داشتم و دکترها ناامید شده بودند و ساعت مرگم را تعیین کردند. یکی از بچه‌های مازندران در خوابگاه دانشگاه تبریز بود. عکس شهید علمدار را داشت. به من گفت: این شهیدی است که جدش خیلی معجزه دارد. اگر توسل به جدش بگیری حتماً شفا می‌گیری. من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب شهید علمدار را دیدم که می‌گفت: من برای تو جور می‌کنم که با دانشجویان بیایی شلمچه. وقتی برگشتی، شفا می‌گیری و همین هم شد. خیلی از این موارد پیش آمد. یکی خانم تهرانی بود که سرطان داشت و دکترها هم جوابش کرده بودند. تعریف می‌کرد که من تازه از تهران به ساری آمده بودم. شوهرم کارمند یکی از ادارات بود. سر قبر شهید آمدم و به جدش توسل کردم. در خواب شهید را دیدم که گفت تو سه روز دیگر شفا می‌گیری و همین هم شد و او هم یکی از مریدهای خاص شهید علمدار شده و الآن هم پس از 4 سال راحت زندگی می‌کند.

مهم ایمان و اعتقاد به ائمه اطهار است. اصل ایمان به خداوند است که باعث می‌شود اتفاقاتی بیفتد که خارج از تفکر انسان است.

آیا تکه کلام به خصوصی داشتند؟

- همیشه «یا زهرا» می‌گفت. و البته عنایاتی هم نصیب ما می‌شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول می‌شدیم؛ چون پسر بزرگ خانواده بود، همه از او انتظار داشتند، به همین خاطر به نزدیکانش هم کمک می‌کرد. از طرفی هم خودمان مستأجر بودیم و من هم دانشجو بودم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار گریه‌ام گرفته بود. می‌خواستم دانشگاه بروم، اما کرایه نداشتم. مانده بودم 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اطاق دیگر رفتم، دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچه‌مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم، این هزاری ها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان است. تا من زنده هستم به کسی نگو.

بعد از شهادت شهید علمدار برخورد مردم با شما چطور بود؟

- مردم خوبند. انتظاری از آنها نداریم. همین قدر که شهید و راه شهادت را فراموش نکردند، این بزرگترین افتخار ماست.

بزرگترین آرزوی شما چیست؟

- آرزو که زیاد داریم؛ ولی بزرگترین آرزویم این است که خدایی شوم و همه چیز را در وجود خدا ببینم، مثل شهید. دوست دارم به هر چیز نگاه می‌کنم، رنگ و بوی خدا داشته باشد.

آخرین کلام و سفارشی که داشتند چه بود؟

- آخرین لحظه قبل از اینکه به بیهوشی کامل برود، کنارش رفتم. به من گفت: می‌دانم بعد از من زندگی برای تو و دخترم خیلی سخت خواهد بود؛ چون بدون وجود مرد واقعاً سخت است. ولی همیشه این یادت باشد که با خدا باش. خدا با توست و من هیچ وقت تو و دخترم را فراموش نمی‌کنم. سعی می‌کنم همیشه در هر جا باشم، پیش شما بیایم و الحمدالله ثابت هم کرده است.

و دیگر اینکه می‌گفت: سعی کنید راه امام را فراموش نکنید. رهبری را تنها نگذارید که این خواسته دشمن است تا افرادی را که پیرو رهبری هستند را از راه به در کنند. حتی در وصیتنامه‌اش هم نوشته بود که سعی کنید خط امام را رها نکنید و راه مذهب و خدا را در پیش بگیرید و دوست دارم دختر من هم قاری قرآن شود که این آرزویش تا حدودی برآورده شده است.

 در مورد شهدا یادآوری می‌کردند؟

- اکثراً که با هم می‌نشستیم، از شهدا می‌گفتند. مخصوصاً از لحظات شهید شدن شهدا برای من می‌گفتند. حتی برای زهرا که می‌خواست داستان تعریف کند، لحظاتی که خودش جانباز شد و لحظاتی که دوستانش شهید شدند را تعریف می‌کرد. می‌گفتم: آقا! برای بچه کوچک از این چیزها نگو. می‌گفت: نه او باید از الآن در ذهنش برود راه شهادت چیست، شهید کیست، جبهه چیست.

شما گفته بودید ایشان از شهادتشان خبر داشتند قبلاً در این مورد چیزی می‌گفتند؟

- یکی دوبار صحبت کرده بود. گفته بود: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می‌روم. من می‌گفتم: باور نمی‌کنم؛ پنجاه سال، یعنی اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد. ولی ایشان چندبار تکرار کرده بودند؛ ولی من جدی نگرفته بودم. گفت: شیمیایی هستم، می‌روم. می‌گفت: دوست داشتم در جبهه شهید می‌شدم؛ ولی خداوند توفیق نداد. گفتم: نه، اتفاقاً خداوند توفیق داد که این جوانها را به راه راست هدایت کنی. خیلی‌ها را مؤمن کرد. خیلی‌ها نمازخوان شدند خیلی‌ها به راه خدا کشیده شدند.

فکر می‌کنید چه چیز باعث می‌شد این جوانها به سمت شهید علمدار کشیده شوند؟

- اخلاصش خیلی‌ها مقام داشتند، پول داشتند. او هیچ کدام از اینها را نداشت. خیلی جالب بود ولی چیزی که داشت کلامش، رفتارش، حرف زدنش یک جوری بود. آدم همین‌طور ناخودآگاه به طرفش می‌رفت. نمی‌دانست چه جوری دارد می‌رود. من بعضی وقتها یاد داستان مولوی می‌افتم که پیر هرات آمده بود مولوی را از این رو به آن رو کرده بود. در صورتی که خود مولوی باورش نمی‌شد.

توصیه شما به دانشجویان و جوانان چیست؟

- من همیشه ده دقیقه، پنج دقیقه آخر کلاس که بچه‌ها بالطبع از درس خواندن و درس جواب دادن خسته می‌شوند، راجع به جبهه، جنگ، شهید، شهادت، اسلام و حجاب با بچه‌ها حرف می‌زنم. به نظر من راه سعادت دین و آخرتشان این است که راه ولایت را که راه اسلام ناب است، ادامه بدهند، یعنی غیر از این اگر باشد، خدای نخواسته ممکن است برای چند صباحی شاد باشند و شاد زندگی کنند، اما سرانجام خوبی نخواهند داشت.

دیگر اینکه حداقل سعی کنند سالی یکبار هم که شده مخصوصاً به فرزندان شهدا یک سری بزنند. سالی یکبار به فکر شهیدی که زمانی وجود داشت؛ اما در راه خدا رفت. نیتش خالص بود و به خاطر رفاه ما انسانها رفت.

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان