تبیان، دستیار زندگی
درنگی دراتاق شماره ی شش (1892) خوش بختی انسان نه از راه عشق بلکه از راه حقیقت به دست می آید.آنتوان چخوف(نویسنده ی روسی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم) ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روانْ پریشان درمانده

درنگی در"اتاق شماره ی شش "(1892)

خوش بختی انسان نه از راه عشق بلکه از راه حقیقت به دست می آید.آنتوان چخوف(نویسنده ی روسی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم)

روانْ پریشان درمانده

در یکی از اتاق های بیمارستان – که وضع مناسبی ندارد و مخصوص دیوانگان است – پنج نفر هستند ."مویسیکا"(Moiseyka) تنها دیوانه ای است که می تواند به راحتی از بیمارستان خارج شود.یکی دیگر از این دیوانگان ،"ایوان دمیتری گروموف"(Ivan Dmitritch Gromov) است .او پیش از این، دادستان استان داری بود. یک روز هنگامی که از کوچه ای می گذشت دو زندانی را دید که به زنجیر کشیده شده اند.این موضوع او را به این اندیشه واداشت که مبادا او را نیز به اشتباه به زندان بیفکنند.او به مرحله ای رسید که به همه شک داشت تا این که روزی بخاری سازان را با مأموران آگاهی اشتباه گرفت. دیوانه وار از خانه بیرون زد و به دویدن پرداخت. حالت شگفت او مردم را دچار تردید کرد تا این که وی را گرفتند و به خانه بردند. دکتر "آندره یفی میچ "(Andrey Yefimitch) را صدا زدند .دکتر آمد و ایوان را به بیمارستان و  اتاق شماره ی شش فرستاد .

دکتر آندره یفی میچ در جوانی به علوم دینی بسیار علاقه مند بود؛ ولی به دلیل مخالفت پدرش، در رشته ی پزشکی تحصیل کرد .یکی از دوستانش میخاییل بود که هر چند گاه یک بار نزد وی می آمد و به گپ زدن می پرداختند.

روزی دکتر آندره هنگامی که برای تهیه کفش برای مویسیکا نزد "نیکیتا" ی دربان رفته بود ، ناگهان ایوان دمیتری را دید. ایوان رفتاری خشونت آمیز داشت ولی بعد از لحظاتی با هم گرم گفت و گو شدند .از آن پس ، هر روز دکتر پیش ایوان می رفت و مشغول صحبت می شدند .

دکتر "خابوتوف"(Khobotov) – که تازه به آن بیمارستان آمده بود – یک روز حرف های رد و بدل شده بین آندره و ایوان را شنید. شگفت زده شد و رفت .آندره از هنگام دیدارش با ایوان، خود را در محیطی رمزآلود و اسرار آمیز احساس می کرد .

در ماه اوت او را به استان داری فراخواندند و به بهانه ی تعمیر داروخانه از او پرسش های کردند تا ببینند آندره یفی میچ از حالت طبیعی خارج شده یا نه.وقتی دکتر از این امر آگاه شد، خشمگینانه آن جا را ترک کرد و به منزل رفت .در همین هنگام میخاییل نزدش آمد و از وی خواست که با هم به مسافرت بروند.دکتر ابتدا مخالفت کرد ولی سرانجام استعفایش را اعلام کرد و با هم به مسکو قدم گذاشتند .

میخاییل در نظر آندره اخلاق خوبی داشت؛ ولی پر حرف و قمار باز بود .او پول هایش را در قمار باخت و از آندره پول گرفت .سپس به شهر خود بازگشتند .آندره كه اندوخته ای نداشت کم کم فقیر شد . میخاییل و دکتر خابوتوف از وی خواستند که برای بهبودش به بیمارستان برود .آندره خشمگینانه آن ها را از خانه اش بیرون انداخت .پس از رفتن آن ها از کارش پشیمان شد .برای پوزش خواهی نزد میخاییل رفت.با هم صحبت کردند و در پایان ،آندره پذیرفت که برای درمان به بیمارستان برود .

چندی بعد خابوتوف به آن جا آمد و به بهانه ای او را به بیمارستان برد و در اتاق شماره ی شش بستری کرد.دکتر آندره نخست واکنشی نشان نداد؛ ولی هنگامی که خواست از آن جا بیرون برود با مخالفت سرسختانه ی"نیکیتا"ی نگهبان رو به رو شد .دکتر با سخنی ناسزا گونه از وی خواست که مانعش نشود؛ اما نیکیتا رفتاری دیگر بروز داد .به داخل رفت و دکتر آندره را تا می خورد،زیر مشت و لگد گرفت.

دکتر آندره پس از این حادثه دیگر نه صحبت  می کرد و نه غذا می خورد تا این که در اثر سکته ی مغزی جان سپرد .

*****

روانْ پریشان درمانده

آنتوان پاولویچ چخوف(Anton Pavlovitch Tchekhov) در هفدهم ژانویه 1860 در شهر تاگانروگ(Taganrog)، در جنوب روسیه در ساحل دریای آزوف( Azov) زاده شد. پدرش مردی سخت مذهبی بود و فرزندانش را  به شرکت در مراسم گوناگون کلیسایی وامی داشت . هم چنین ساعاتی طولانی آن ها را در مغازه اش – که زمستان ها بسیار سرد بود – به کار می گرفت . چخوف بعدها نوشت که در کودکی هرگز کودکی نکرده است.از پدرش چنین یاد می کرد :«سخت هم چون سنگ چخماق که نمی توانستی حتی یک اینچ تکانش بدهی. »

چخوف شوق به نوشتن را در هشت سالگی در روزنامه ی مدرسه اش تجربه کرد و در همین زمان بود که به تئاتر نیز علاقه مند شد .در 1884 از دانشکده ی پزشکی مسکو به درجه ی دکتری نایل شد. با آن که او هرگز حرفه ی پزشکی را جدّی نگرفت اما گه گاه به آن می پرداخت . در بیش تر  نوشته هایش ردّی از پزشک ، بیمار و بیمارستان به چشم می خورد؛ مثل "اتاق شماره شش".او درباره ی دو حوزه ی فعالیتش می گفت :« پزشکی زن من است و ادبیات ، معشوقه ام .»چخوف را امروزه مهم ترین داستان کوتاه نویس همه ی اعصار می شناسند. نوآوری های صوری و موضوعی او در هنر داستان پردازی ، اصول و سنن ادبی را دیگرگون کرده است .او نمایش نامه نویسی چیره دست نیز بود .در واپسین دوره ی زندگی خلّاقه ی چخوف از 1894 تا مرگش در 1904 پیچیده ترین داستان های او نگاشته و منتشر شد.در همین دوره بود که او در زمینه ی تئاتر نیز دست به فعالیتی جدّی زد و چهار نمایش نامه ی بی نظیر، مرغ دریایی (1896)، دایی وانیا(1899) ،سه خواهر(1901) و باغ آلبالو(1904) را نوشت .چخوف سال ها با بیماری سل دست به گریبان بود.او در سال 1901 در اوج شهرت با اولگا کنیپر(Olga knipper)،بازیگر هنرمند و سرشناس روسی ازدواج کرد.این پیوند، سعادتمندانه بود؛اما زمانی شکل گرفت که هر دو می دانستند شبح مرگ بر فراز سر چخوف در پرواز است .

چخوف در "اتاق شماره ی شش" اتاق بیمارستانی را در شهرستانی نشان می دهد که به صورتی کثیف و بی نظم با چند بیمار روانی به حال خود رها شده و به جز نگهبانی که گه گاه با مشت های سنگین از بیماران پذیرایی می کند و آنان را به سکوت وامی دارد، کسی به فکرشان نیست و"آندره یفی میچ" آن پزشک درست کار نیز پس از چندی از طرف حاکم شهر به بیماری روانی منسوب و بستری می شود .از این دریچه ، چخوف ترک مطلق اراده را در این اثر توصیف کرده است .

"بخش شش" وضع زندانی در زندان تزاری است که روشن فکران بی عمل در برابر اسیر بودن آن ها در زندان دخیل هستند. به تصویر کشیدن نقاط ضعف روشن فکران آن زمان از مهم ترین نکاتی است که در داستان های چخوف در سال های 1890 تا آغاز قرن بیستم جلوه گر شد .دکتر " آندره یفی میچ" وقتی خود در بیمارستان گرفتار می شود می فهمد که دردش همان دردی است که سال ها افراد بخش را رنجور کرده و خود نسبت به آن بی اعتنا بوده است.از نگاهی دیگر،انسان از حال و روز مردم بی خبر است مگر هنگامی که خود دقیقاً در همان وضعیت گرفتار شود.آندره فردای آن روز از ناراحتی وجدان سکته می کند و می میرد .وجدان ، عنصری است که چخوف آن را مورد خطاب قرار می دهد.این کتاب نشان می دهد که اصول "لئو تولستوی" یعنی مقاومت نکردن در  برابر زشتی ها بی فایده است .چخوف در این جا تأکید دارد که آگاهی حتما باید با شهامت همراه باشد .در این داستان ، شاهد نمایشی از قدرت و ضعف و خشونت و نرمش نیز هستیم .


محمد خلیلی (گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان