تبیان، دستیار زندگی
سین(ع) را دیدم پزشک دشمن گیج شده بود. بى محابا و دیوانه وار آتش مى ریخت. از زمین، از آسمان، برایش غیرقابل قبول بود كه بچه ها شبانه از اروند بگذرند. خط اول را بشكنند، بیاید این سوى آب و فاو را قدرتمندانه فتح كنند. اروند شده ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیشب خواب مولایم حسین(ع) را دیدم


پزشک

دشمن گیج شده بود. بى محابا و دیوانه وار آتش مى ریخت. از زمین، از آسمان، برایش غیرقابل قبول بود كه بچه ها شبانه از اروند بگذرند. خط اول را بشكنند، بیاید این سوى آب و فاو را قدرتمندانه فتح كنند. اروند شده بود فرودگاه انواع و اقسام بمب هاى هواپیماهاى عراقى! دم به دم ساحل را بمباران مى كردند. تداركات به سختى مى رسید. هیچكس را بیكار نمى دیدى. سرماى دى ماه زمستان شصت و چهار هم مزید بر علت شده بود. آن هم كنار آب. موجودى بچه ها را آزار مى داد. اما با این همه بچه ها كوه بودند، استوار و سرسخت. عراقیها دیگر ناامید شده بودند. از آن همه پاتك نتیجه اى نگرفته بودند و حالا دیگر به مرز جنون رسیده بودند. ناجوانمردانه، شیمیایى زدند تا بچه ها را زمین گیر كنند. من در واحد تعاون بودم. كارم این بود كه مجروحین و شهدا را به بیمارستان انتقال دهم. در یكى از رفت و آمدهایم به بیمارستان متوجه شدم كه مجروحین و شهداى شیمیایى را جهت مداوا به بیمارستان آورده اند. وضع غریبى بود. مجروحین با سرفه ها و تاولها، پى درپى مى رسیدند. كارى از دست هیچكس ساخته نبود. جز مداوا و درمان سرپایى. همه جا رنگ و بوى آلودگى داشت. پرسنل بیمارستان صحرایى فرصت سرخاراندن هم نداشتند. دكترها هم بودند. یكى از آنان ناخودآگاه توجهم را جلب كرد. با دلسوزى عجیبى كار مى كرد و مدام جابه جا مى شد. هیچ ترسى از آلوده شدن نداشت. مى خواست تلفات رابه حداقل برساند. براى این كار، سعى مى كرد دیگر مجروحین را كه آلوده نبودند، چون ماسكى نبود، با گازهاى استریلى كه از قبل تهیه كرده بود دهان آنان را مى بست تا كمتر از هواى آلوده استشمام كنند و چقدر این كار را با دقت وظرافت انجام مى داد. هنوز هم او را زیر نظر داشتم. تعداد مجروحین زیاد بود و دكتر هم مدام در حال بستن دهان آنان بود. خستگى را حس نمى كرد. بالاى سر آخرین مجروح رسید. دهان او را هم بست و برگشت. از كارش كه فارغ شد خودش دچار مشكل تنفس شد. بدجورى سرفه مى كرد. حالش روبه وخامت بود. چشمهایش سرخ شده بود. بازهم سرفه و تنگى نفس. آنقدر شدید كه دقایقى بعد دكتر با آخرین سرفه ها و تنفس هایش مجروحین را تنها گذاشت و با فرشته ها به آسمانها پرواز كرد. مجتبى داودى

معجزه

شكنجه و آزار و اذیت عراقیها حدى نمى شناخت. گاه ضربه هاى كابل آنها، كار عده اى را به فلج شدن مى كشاند؛ همچنان كه در مورد «حسین» و «حمید» شد. آنان از بچه هاى تهران بودند و به خاطر خوردن بیش از حد ضربه هاى كابل، از كمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آنان را به پشت مى گرفتند و حركت مى دادند و مشكلات آنان را برطرف مى كردند. در شب عاشوراى حسینى سال 65 این دو برادر با چشمى گریان به خواب رفتند. صبح كه از خواب بلند شدم، صداى گریه شدیدى را شنیدم. سر از بالینم كه برداشتم، دیدم حسین است. رفتم بالاى سرش و احوالش را پرسیدم. داشت چشم هاى غرق در اشك خود را پاك مى كرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید كه چه اتفاقى برایش افتاده است و او طفره مى رفت. وقتى اصرار كردم گفت: «دیشب خواب مولایم حسین(ع) را دیدم. به من گفت: فكر نكنید اینجا غریب و بى كس هستید، من و خانواد ه ام نگهدار شما هستیم. به حضرتش گفتم: آقاى عزیز من! من نمى توانم راه بروم. از برادرانم خجالت مى كشم. اما دستى بر شانه هایم گذاشت و كمرم را گرفت و گفت: جوان! بلند شو كه ان شاء الله خداوند به شما صبر بدهد. من را از زمین بلند كرد و چند قدمى به جلو حركت داد و نشاند. همین موقع بود كه از خواب پریدم و منقلب شدم.» بچه ها كه این شرح حال را شنیدند، از شوق گریه كردند و حسین را در میان موج دستها و گل بوسه هاى خود غرق كردند. حسین به كمك بچه ها دست خود را روى دیوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقیه كارها كمكش كنند، اما او نپذیرفت و گفت: «مولایم گفته است بلند شو و من باید خودم بقیه كارهایم را انجام بدهم.» و شروع كرد به راه رفتن. او طنین صلوات بچه ها را در فضاى آسایشگاه انداخت؛ چون واقعاً معجزه شده بود. او كه تا قبل از این روى زانو هم نمى توانست حركت كند، حالا چند قدم راه رفته بود. حسین بعد از چند روز تمرین به روزهاى عادى خود برگشت. اتفاقاً همین عنایت حضرت امام حسین (ع) شامل حال حمید هم شد. سایه سار آن امام شهید، قامت او را نیز به روزهاى سبز و آفتابى برگرداند.

محمود آزادى پور