تبیان، دستیار زندگی
شهید مطهری هم در اهواز كارش را دیده و به ذهن سپرده بود. انقلاب كه پیروز شد، در سال 58، به تلویزیون معرفی اش كرد. رئیس وقت صداوسیما گفت: «تلویزیون جای هنرمند است نه آخوند».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگفته هایی از حاج آقا قرائتی

علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در دكان پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.

آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر قلچماق هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. او یعنی پدر آقا محسن، در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی می شناختندش؛ همان لقبی كه با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد.

یك روز در منزل دیدم خانم دستگیره هایی دوخته كه با آن ظرف های داغ غذا را برمی دارند كه دستشان نسوزد. آنها را برداشتم و به جلسه درس بردم. وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم: یكی از این 3 جایزه را انتخاب كن؛ یك دوره تفسیر المیزان یا 3 هزار تومان پول یا چیزی كه به آتش دنیا نسوزی. گفت: مورد سوم. من هم دستگیره ها را به او دادم!

علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه توز بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علینقی در گونی را باز كرد.

به ساخت صد و بیست هزار مسجد در ایران نیاز داریم

11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاتی شد. كنار كعبه سیاه نشسته بود و دستانش به دعا بلند؛ «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».

خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علینقی داد كه اولین شان همین آقا محسن قرائتی بود.

فرار از مدرسه

پدر كه نذر كرده بود پسرش طلبه شود، هر چقدر اصرار می كرد به بن بست می خورد. محسن پایش را كرده بود توی یك كفش كه من حوزه برو نیستم؛ می خواهم بروم دبیرستان و رفت.

یك روز چند تا از همكلاسی هایش را دید كه در راه مدرسه، مزاحم مردم می شدند. او هم آنتن بازی اش گل كرد و راپرت آنها را به مدیر داد. مدیر هم یك حال حسابی به آنها داد. آنها هم برای آنكه با محسن بی حساب شوند، چنان كتك مفصلی به محسن زدند كه با تن له و لورده و سر و صورت زخمی به زور خودش را به خانه رساند.

پدر گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط می خواهم بروم حوزه علمیه و طلبه بشوم». و به این ترتیب در سال 1338، محسن 14ساله زیر نظر آیت الله صبوری وارد حوزه كاشان شد. شب ها هم در تفسیر شیخ علی نجفی حاضر می شد. البته سال دوم رفت قم مدرسه آیت الله گلپایگانی و سرجمع 16سال در كاشان، قم، مشهد و نجف دروس سطح و خارج حوزه را خواند.

محسن بیشترین مطالعاتش درباره قرآن و تفسیر بود. در كنار دروس حوزوی، «مجمع البیان» را مطالعه و مباحثه می كرد؛كم كم دست به قلم هم شده بود و برداشت های تفسیری اش را می نوشت تا اینكه خبردار شد آیت الله مكارم شیرازی در فكر تالیف یك تفسیر قرآن به صورت تیمی افتاده. او با نشان دادن نوشته های تفسیری اش به تیم اضافه شد و بالاخره بعد از 15سال، تفسیر 27جلدی نمونه چاپ شد.

درگیری ها و مبارزات برای تغییر رژیم پهلوی تنورش داغ شده بود و محسن برای دیدار علمای زندانی به زندان می رفت و گاهی هم به تبعیدگاه بعضی علمای تبعیدی سر می زد.

حمایت های جانبی، اطلاع رسانی و تحریك مردم هم شده بود برنامه یومیه اش. ساواكی ها به منزل پدری اش توی كاشان حمله كردند و ناكام شدند. منزلش در قم را هم پیدا كردند و بارها به آن هجوم بردند ولی باز هم نتوانستند ردی از محسن- كه چند ماهی بود زندگی مخفی داشت- پیدا كنند.

معلمی قرآن

قرآن عشق او بود و شوق دیگرش شغل معلمی. دلش می خواست مفاهیم و تفسیر قرآن را به یك زبان ساده و شیرین و مردمی بگوید تا ارتباط با آن آسان تر شود. معتقد بود قرآن بیش از 660 قصه دارد و پیامبر هم با همین داستان ها سلمان و ابوذرها را تربیت كرده است. یك بار كه به كاشان رفته بود، بعد از نماز، ته مسجد 7 نوجوان را دید كه با هم می گفتند و می خندیدند و بازی می كردند.

سراغ آنها رفت و گفت: «دوست دارید برایتان جوك و قصه بگویم و بخندانم تان؟». بچه ها از خدا خواسته پای حرف های او نشستند و كلی كیف كردند. آخر جلسه پرسید: «دوست دارید هفته بعد هم بیایم؟». همه مشتاق بودند.

گفته بود: «به شرطی كه هر كدامتان دست یكی دیگر از رفقایتان را بگیرید و بیاورید مسجد، تا من هم به شان قصه بگویم و هم بخندانم شان». بدین ترتیب هر هفته از قم به كاشان می رفت، با این انگیزه كه برای نوجوانانی كه هر هفته بیشتر می شدند، یك كلاس تلفیقی داشته باشد از اصول عقاید، احكام و داستان های قرآنی. كم كم، هم زمان آن كلاس بیشتر شد و هم امكاناتش؛ پای گچ و تخته هم وسط آمد.

گذشته از حرف هایش، بچه ها با قدرت تشبیه و تمثیل اش یك جور دیگر حال می كردند. حالا دیگر او، هم در كاشان جلسه داشت هم در قم. آوازه جلساتش به گوش خیلی ها رسیده بود؛ حتی تلویزیون رژیم دعوتش كرد برای اجرای برنامه ولی او كه قصد نداشت بازوی دستگاه طاغوت باشد، قبول نكرد.

در عوض تقریبا به همه شهرهای كشور سفر كرد و به سبك خودش جلسه راه انداخت. آیت الله مشكینی، شهید بهشتی و آیت الله خامنه ای، كارش را دیده و پسندیده بودند. حتی آیت الله خامنه ای (رهبر انقلاب) او را به منزل خودشان دعوت كرده بودند و بعد از تشویق، مسجد امام حسن را كه امام جماعتش بودند، برای كلاس داری به او سپردند.

آغاز درس هایی از قرآن

شهید مطهری هم در اهواز كارش را دیده و به ذهن سپرده بود. انقلاب كه پیروز شد، در سال 58، به تلویزیون معرفی اش كرد. رئیس وقت صداوسیما گفت: «تلویزیون جای هنرمند است نه آخوند».

حجت الاسلام قرائتی

محسن هم كم نیاورد و گفت: «من هم هنرمندم هم آخوند». كل كل بالا گرفت. قرار شد اگر محسن توانست یك برنامه ای اجرا كند كه هنرمندان سازمان خوششان بیاید، ماندنی شود. او گفته بود: «من معلم دین هستم. از این لحظه، 2 ساعت وقت بگیرید، قول می دهم آن چنان با حرف حق شما را بخندانم كه نتوانید لب های خود را جمع كنید». از آن جلسه بود كه پایش به تلویزیون باز شد.

البته جای پایش آن اوایل خیلی هم محكم نبود. شاید برای تشكیلاتی كه آن موقع ها بیشتر كاركنانش حتی نمی دانستند كه قبله كدام طرفی است، به این راحتی ها قابل قبول نبود كه یك آخوند برنامه اجرا كند و گل هم بكند؛ حالا پذیرش قرائتی بی عمامه یك حرفی ولی با عمامه اش اصلا! بهترین توجیه هم این بود؛ «ببین حاجی! ما جز دو تا روحانی (امام و آیت الله طالقانی) در تلویزیون آخوند دیگری نداریم!». قرائتی هم آخوند حاضرجوابی بود كه جواب این تكه ها را از بر بود؛ «من این برخورد و حرف شما را به شخص امام خبر می دهم».

صدا وسیمایی ها هم به پایش افتادند. به این ترتیب اولین روحانی تلویزیونی با سبك و سیاق خودش مشغول شد، آن هم در یك برنامه تلویزیونی كه هنوز متزلزل بود و خیلی ها به دنبال زیرآب زدن اش بودند. حتی رئیس آن موقع سازمان، دستور تعطیلی اش را داد اما خبر به امام رسید و ایشان آب پاكی را ریخت روی دست آنها و كار را محكم تر كرد؛ «این برنامه ها مفید است و باید باشد».

رژیم غذایی قرائتی

چون قرائتی پولی برای برنامه اش نمی گرفت، امام چند باری برایش پول قابل توجهی فرستادند. او رفت پیش امام و گفت: «فعلا نیاز ندارم». اما امام پول را پس نگرفت؛ «این پول ها از بیت المال نیست، باشد برای استفاده».

این می شود كه امام بعد از مدتی حكم نمایندگی خودش در نهضت سوادآموزی را به نام «جناب حجت الاسلام آقای حاج شیخ محسن قرائتی دامت افاضاته» می زند. حالا مسئولیت ستاد اقامه نماز را هم به بالایی اضافه كنید تا به قول خودش بشود رئیس بی سوادها و بی نمازها. البته ستاد زكات، معاونت وزارت آموزش و پرورش، فعالیت در ستاد امر به معروف و نهی از منكر، ستاد تفسیر و ترویج فرهنگ قرآنی، بنیاد امام زمان و چند تا كار ریز و درشت دیگر را هم باید اضافه كنید تا فهرست تان كامل شود.

دغدغه ترویج تفسیر قرآن در سطح فهم عموم، او را وادار كرد تا یادداشت های تفسیری اش را به 2 نفر از علمای قم نشان بدهد و تاییدشان را بگیرد. بعد هم چندین نفر را مشغول تدوین و بازنویسی كرد تا «تفسیر نور» درآید. كلی كتابچه های قد و نیم قد هم از او تا حالا در تیراژ میلیونی چاپ شده، آن هم به چند زبان. بله، عددش را درست خواندید.

نوشته های محسن قرائتی تیراژهای میلیونی را تجربه كرده اند. تازه كلی فیش هم توی دست و بالش مانده كه قرار بوده به هزینه شخصی خودش روی سی دی ریخته شود و در اختیار اهالی فرهنگ قرار بگیرد و بدون چشمداشت مادی، ثوابش به حسابش واریز شود.

حتی گاهی كه خبر می رسد كه مطلبش جایی بدون اجازه او چاپ شده، عكس العمل اش این است كه «مهم انتشار مطالب است ولو به اسم دیگری!». جدای از سفرها و برنامه های رادیو تلویزیونی و جلساتش با مسئولان، او به جلسات استخر هم علاقه مند است.

هفته ای 6-5 بار به استخر می رود؛ در نتیجه با این حجم كار عجیب نیست كه خیلی از جلسات با مسئولان را در داخل استخر برگزار كنند. این همه كار در آب و خشكی، گاهی محافظ ها و سربازها را از پا درآورده ولی او را نه؛ چیزی كه باعث شده شخصیت و فعالیت و موفقیت او سوژه چندین پایان نامه علمی و تخصصی شود و حتی یك خبرنگار خارجی دنبال برنامه غذایی وی بگردد تا كشف كند كه با چه نوع رژیم غذایی می شود «محسن قرائتی» شد.

چند خاطره

یك روز در منزل دیدم خانم دستگیره هایی دوخته كه با آن ظرف های داغ غذا را برمی دارند كه دستشان نسوزد. آنها را برداشتم و به جلسه درس بردم. وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم: یكی از این 3 جایزه را انتخاب كن؛ یك دوره تفسیر المیزان یا 3 هزار تومان پول یا چیزی كه به آتش دنیا نسوزی. گفت: مورد سوم. من هم دستگیره ها را به او دادم!

جبهه جنوب بودم. برادران داشتند بازی می كردند. خواستند بازی آنان را برای سخنرانی من تعطیل كنند. گفتم: نه! خودم هم لباس را كندم و با آنها بازی كردم.

در كاشان دیوانه ای وقت نماز وارد مسجد شد و با صدای بلند به مردم گفت: همه شما دیوانه اید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آمد صف جلو و رو كرد به پیش نماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد شروع كرد و یكی یكی گفت: آقا به تو بودم، آقا به تو بودم. این دفعه مردم عصبانی شدند و دیوانه را بغل كردند و از مسجد بیرون انداختند. از كار این دیوانه یاد گرفتم كه گاهی سخنرانی عمومی تأثیر ندارد و باید گفت: آقا به تو بودم.


منبع: همشهری جوان

تنظیم: شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.