تبیان، دستیار زندگی
«امروز در راهی گام نهاده‌ام و به جایی خواهم رفت كه تا نفوس، تكمیل و روان‌ها، تطهیر نشده باشد، كسی را به آن دست‌رسی نیست.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بهشت گمشده بچه‌های تخریب

نگاهی به «اردوگاه شهدای تخریب»

اول داستان برمی‌گردد به روزهای شهریور سال 62 كه بچه‌های تخریب قرارگاه، جای درست و حسابی نداشتند. در این یكی دو سال آخر هم گوشه‌ای از نساجی را گرفته بودند و از خورد و خوراك و فضای‌ سبز، چیزی كم نداشتند؛ ولی تخریب، هم آموزش داشت، هم رزم شبانه و هم نیازمند زاغه‌ای مهمات بود و میدان مین. برای همین بچه‌ها دائم در مسیر اهوازـ هویزه در تردد بودند.

در شهریور سال 62 اسباب‌كشی به بیابان‌های جادة آبادان شروع شد تا در میان دو سیل‌بند قدیمی، سنگ بنای اردوگاه گذاشته شود؛ با علم كردن چند چادر و یك منبع آب و چند تا دست‌شویی صحرایی كه درِ آن‌ها، از پتو بود.

یادش بخیر! در آن گرمای خرماپزون! بچة مجیدیه، «حسن نوری» با پای بی‌كفش و جوراب، تویوتای بار زده شده را پیش چادرها می‌برد و خالی می‌كرد.

گردان تخریب

اردوگاهی در دل بیابان خشك و ترك خورده‌ای كه یك دانه سنگ هم در خاك آن پیدا نمی‌شد، ولی چیزی كه زیاد داشت، عقرب بود و آسمانی پر از ستاره كه فاصلة آن تا زمین، خیلی كم‌ بود و سكوتی كه باب دل اهل نماز و خلوت و شب‌زنده‌داری بود.

اردوگاه، كانون عشق و صفای بچه‌هایی بود از همه جای ایران آمده بودند؛ تهران، اصفهان، مشهد،‌ رشت، كاشمر، ساری و گنبد.

سال‌های سال از آن روزها گذشت و سال‌هاست كه هنگام نهان شدن خورشید در بركة مغرب، دل آتش‌گرفتة ما خاطرات آن روزها را مرور می‌كند. بینوایانی غریبیم كه از دوستان دور افتاده‌ایم و غریبانه در میان شعله‌های شوق دل، ناله سر می‌دهیم.

چو گفتی ندارد غم دل چه گویم

چه گویم غم دل كه گفتن ندارد

شنفتن ندارد غم دل چه پرسی

چه پرسی غم دل شنفتن ندارد

نهفتن ندارد چه پوشم

چه پوشم غم دل نهفتن ندارد

چو خوابی به چشمم نیاید چه خسبم

چه خسبم كه این دیده خفتن ندارد

غمی هست بر دل كه گفتن ندارد

شنفتن ندارد، نهفتن ندارد

چشم‌هایم را می‌بندم، شاید روح بال بگشاید... روانة اردوگاه می‌شوم. در آستانة ورود و به یاد همة شهدای آن كه اولین آن‌ها «علی‌رضا بخاری، میرزا شهری و عباس عسگری» بودند و آخرین آن‌ها «جعفر هلالت» و دوستان همراهش، سلامی می‌كنم؛ «السلام علیكم یا اولیاءالله، السلام علیكم یا انصار دین الله» سلام بر شما كه داغتان همیشه تازه است، سلام بر شما كه گذشت زمان، در محاق فراموشی نبرده تان.

قدم به اردوگاه می‌گذارم و به اطراف نگاه می‌اندازم. بهت و حیرتی غریب، فضای دل را پر می‌كند. غمی بزرگ بر جان می‌نشیند و عطر دل‌انگیزی بر مشام می‌رسد؛ عطری كه از خاك و آهن نیست، از آن‌هایی است كه چشمانشان از گریة خوف به درگاه ربوبی، به سفیدی می‌زد و غبار تواضع، چهره‌هایشان را پوشانده بود، برادران ما كه از این سرای فانی سفر كردند. حق این است كه تشنة دیدارشان باشیم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بگزیم.

دوست دارم اولین كسی را كه می‌بینم، برادر علی باشد. دیدن علی؛ یعنی دیدن همة بچه‌های تخریب. كاش باز می‌آمد و با همة مهربانیش نگاه می‌كرد و با همة محبتش مرا در آغوش می‌گرفت. فرماندة مهربانِ بی‌ادعا! تو در دنیا بودی، ولی اهل آن نبودی.«كانوا قوماً من اهل الدنیا و لیسوا من اهلها فكانوا فیها كمن لیس فیها»

ما همواره به تو نازیدیم و می‌نازیم؛ كیف می‌كنیم كه نیروی برادر «علی» بودیم.

اگر علی در اردگاه نبود، دوست داشتم «امیر» را می‌دیدم. آیا باران و آفتاب بهار را دیده‌ای كه چگونه در هم می‌آمیزد؟ امیر این‌طور بود. نگاهی داشت به مهربانی باران، مثل خاك در برابر آسمان متواضع بود. قدش كوتاه بود، ولی روحش بلند بود و تو همیشه او را فراتر از خود می‌دیدی.

زنده ماندن امیر در جنگ برایمان معما بود، اما دیر زمانی نیست كه معما حل شده است. خدا مزد جهادگر را دیر یا زود می‌دهد. دیگر كسی با امیر شوخی نمی‌كند كه هر كس را جلو برد، به كشتن داد و خودش سالم برگشت. آقا معلم عزیز! رفتن تو جای گله‌ای نداشت، تعجب هم نداشت، اما با دل پردرد خود چه كنیم؟

یوسف هم قصه‌ای دارد. رفیق صمیمی «محمودی» و «فاروق صدیقی» بود. جنازة محمودی را از آن طرف اروند، فاروق به عقب آورد. چند روز بعد، جنازة فاروق را یوسف به عقب آورد و چهار روز بعد هم یوسف از خود جنازه‌ای باقی نگذاشت.

به سوله‌ها كه نزدیك می‌شوم، سراغ «جعفر» را می‌گیرم، اما نشانی از او نیست. عزیز سیه‌چردة كم حرفِ بی ادعا! بیا و باز ما را به شیرین‌زبانی خود مهمان كن. جعفر جان! قصة تو خیلی شنیدنی است، حیف كه خوب و كامل تعریف نكردی. روز اول جنگ آمدی و روز آخر جنگ هم با شهادت از میدان خارج شدی، كسی هم پیكری از تو ندید.

سراغ دوستان دیگر را می‌گیرم، اما نه نشانی و نه صدایی. «جعفر قربانی» كجاست؟ او كه در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «امروز در راهی گام نهاده‌ام و به جایی خواهم رفت كه تا نفوس، تكمیل و روان‌ها، تطهیر نشده باشد، كسی را به آن دست‌رسی نیست.»

«یوسف ایمانی» كجایی تا باز كنار گوشم زمزمه كنی كه:

نیست در لوح دلم جز الف قامت یار

چه كنم حرف دیگر یاد نداد استادم

یوسف هم قصه‌ای دارد. رفیق صمیمی «محمودی» و «فاروق صدیقی» بود. جنازة محمودی را از آن طرف اروند، فاروق به عقب آورد. چند روز بعد، جنازة فاروق را یوسف به عقب آورد و چهار روز بعد هم یوسف از خود جنازه‌ای باقی نگذاشت.

گردان تخریب

سلام بر همة بچه‌های اردوگاه كه پیكری از خود به جا نگذاشتند.

«محسن اعلمی، علی عاصمی، داود پاك‌نژاد، محسن گردن‌صراحی، مرتضی شیرزاد، شفاعتی، محسن عابدینی، سعید امیدی، مجید قباد، كریم مرآتی، اصغر صالحی و تقی مشكوری»

عاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است

غریبانه از سوله بیرون می‌آیم. نگاهی به دوردست می‌اندازم. شاید بچه‌ها در میدان مین اردوگاه باشند، شاید در زمین فوتبال مشغولند. با نسیم، درد دل می‌كنم.

هان ای نسیم! سلام این برادر محزون را به آنان كه از نظرها غایبند، برسان. سلام بر «بهروز آهن‌دوست» كه در وصیتنامه‌اش نوشت كه بابت شهادت من، برایم چهار ركعت نماز شكر بخوانید. سلام بر «خدامراد زارع»، پهلوان تخریب. سلام بر همة شما كه مثل آیه‌های قرآن مقدس بودید، مظلوم بودید و مجهول‌القدر، ولی معروف در آسمان‌ها. سلام بر شما كه چشم‌ها را بر زمین بستید تا آسمانی شوید.

وقت اذان كه می‌شود، منتظر صدای اذان هستم، ولی دیگر از نمازخانة بی‌زرق و برق، صدایی نمی‌آید. دیگر نمازی خوانده نمی‌شود، دیگر «مصطفی» بعد از نماز «الهی هذه صلواتی صلیتها لا لحاجه منك الیها» نمی‌خواند، دیگر سفره‌ای بعد از نماز، گسترده نمی‌شود، دیگر شوخی‌های «امیر گلپیرا» با «مشكوری، جعفر پوریان و فروتن» تمام شده است؛ امیر با آن حجب و حیا، احمد فروتن، كه نام زیبنده‌ای داشت و مصطفی كه در فراق احمد تاب نیاورد و زود رفت. او می‌گفت: «آخر عمر من در همین اردوگاه است.» و گاهی هم كه می‌خواست نصیحتی كند، این شعر را می‌خواند:

دنیا چو حباب است و لكن چو حباب

نه بر روی آب، بلكه روی سراب

آن‌هم چه سرابی، كه بینند به خواب

آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب

دیگر كسی دور حاج «‌صالحی» جمع نمی‌شود كه از تكیه‌كلام‌های او حظ كند.

از اردوگاه دیگر چیزی نمانده، جز یاد نیك و خاطرات شیرین.

چه خوش است حال مرغی كه قفس ندیده باشد

چه نكوتر آن‌كه مرغی ز قفس پریده باشد

پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند

چه رها، چه بسته مرغی كه پرش بریده باشد

خدایا! ما را این‌گونه مؤاخذه نكن. ای كاش اصلاً اردوگاه را ندیده بودیم. ما مانده‌ایم و نگاهی به دوردست، شاید چشم دل ما نشانی از آن سفركرده‌ها بیابد.

ای خفته خوش به بستر خون دیده باز كن

احوال ما ببین و سپس خواب ناز كن

ما شما را از یاد نمی‌بریم، یاد شما خون داغ رگ‌های ما شده است. حالا كه بیست سال از آن روزها گذشته، شما هم یادی از ما بكنید:

گر كند میل به خوبان دل من، عیب مكن

كین گناهی است كه در شهر شما نیز كنند

نام من گر برود بر دهنت، باكی نیست

پادشان به غلط یاد گدا نیز كنند

مجید جعفرآبادی

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان