تبیان، دستیار زندگی
سالگرد ورود آزادگان عزیز به میهن اسلامی دلاورم دربند دیو است؛ اما اگر خدا بخواهد و برگردد... چهارشنبه 12 اسفند از پنجره به بیرون نگاه می كنم. هنوز خاك باغچه، زیر پوششی از برف است و هنوز غنچه گل سرخ، بال و پر نگشوده است؛ اما د...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به مناسبت سالگرد ورود آزادگان عزیز به میهن اسلامی

دلاورم دربند دیو است؛ اما اگر خدا بخواهد و برگردد...


چهارشنبه 12 اسفند

از پنجره به بیرون نگاه می كنم. هنوز خاك باغچه، زیر پوششی از برف است و هنوز غنچه گل سرخ، بال و پر نگشوده است؛ اما در آن بالا شاخه ای از درخت گیلاس، غرق در شكوفه است.

مادرت می گوید: «معجزه یعنی همین!...»

گریه ام می گیرد. خودم را می بینم. نیمی از وجود، یخبندان و نیم دیگر آذین بسته به تاج طلایی غرور!

كی می آیی تا یخها آب شوند؟!

جمعه 14 اسفند

امروز كه به آسمان نگاه می كردم، یك دسته پرنده را دیدم كه به شكل هفت، از غرب می آمدند. به سالهای كودكی مان برگشتم. آن روزها كه در حیاط قدیمی خانه مادربزرگ، پنجره اتاقهایمان رو به هم باز می شد و به هر بهانه، نام هم را صدا می كردیم.

بزرگترهایمان گاه با هم قهر بودند و گاه آشتی، اما من و تو، آب نباتهایمان را با هم قسمت می كردیم، مشقهایمان را با هم می نوشتیم و برای پرنده هایی كه مسافر كوچك خانه مان بودند، نان خرد می كردیم.

مادربزرگ هر وقت كه نگاهمان می كرد، می گفت: «الهی كه به پای هم پیر شوید!»

او مرد و خاطره اش هم چون پره های سپید یاس پژمرد. گرچه آرزویش سبز شد و دستهای ما به هم پیوند خورد،... اما تنها یك ماه بعد مراسم بود كه تو اعزام شدی و...

شنبه 15اسفند

نرگس، زن همسایه مان، امروز با گونه های گل انداخته، كنار پنجره آمد و صدایم زد. او می خواست خریدهایی را كه برای عید كرده بود، نشانم دهد. تازه از شستن فرش اتاقش راحت شده بود. آن را روی لبه بام پهن كرده بود و با لذت، به آفتابی كه رویش می تابید، نگاه می كرد.

وقتی كه فرش را می شست، كنار پنجره ایستاده بودم و نگاهش می كردم. چه زمزمه ای می كرد! به گمانم كیمیایی كه در چشمانش بود، فرش را جلا می داد؛ نه دستهایش.

نرگس، دو دختر دوقلو دارد كه رنگ گونه هایشان، گل بهی است و موهاشان، طلای بافته شده!

آنها پیراهنهای مخمل عنابی خال مشكی شان را پوشیده و كفشهای قرمز بنددار به پا كرده، درحالی كه می خندیدند، دست هم را گرفته بودند و می چرخیدند. مادرشان با چه عشقی نگاهشان می كرد.

وقتی به اتاقش رفتم، برایم چای تازه دم ریخت و گذاشت تا من هم مشتی گندم در آب بریزم.

بعد پرسید: «برای عید چه لباسی خریدی؟»

گفتم: «همانها كه پارسال پوشیدم، خوبند!»

اخمها را در هم كشید: «یعنی سال نو بیاید و لباس كهنه بپوشی؟ شگون ندارد!»

بعد دقیق تر نگاهم كرد:

ـ چرا دستی به صورتت نمی كشی؟ شاید همین روزها پیدایش شد و...

او این را می گفت، اما در چشمهایش حدیث دیگری بود، اینكه انتظارم گل نمی دهد. اما...

سه شنبه 18 اسفند

دیشب از رادیو شنیدم كه برای بازگرداندن آخرین اسرای بازمانده، با عراق توافق شده است. برای لحظه ای، چشمانم را بستم تا خوابم تعبیر شود. چیزی از درونم جوشید، جوشید و جوشید و صورتم طربناك شد.

امروز با اصرار، موهای پنبه ای مادرت را حنا بستم و ناخن پایش را هم گرفتم. آخر نمی تواند زانوها را خم كند. برایم گفت كه خوابت را دیده است. گفت كه روی یك كوه بلند ایستاده و دستت را به علامت پیروزی بالا برده بودی؛ درحالی كه از روی شانه راستت خورشید بالا می آمده است.

به او گفتم: «مادر! تعبیرش روشن است. بهار در راه است و او هم با بهار ...»

پنجشنبه 20 اسفند

امروز، دختران نرگس، در تنگی بلور برایم ماهی سرخ آوردند. آن را روی طاقچه اتاق و كنار آینه گذاشتم. بعد پرده های اتاق را بازكردم و شستم. شیشه ها را برق انداختم. همه زوایای خانه را گردگیری كردم. جای قاب عكست را هم عوض كردم. این طور راحت تر می توانی نگاه كنی. نور دیگر چشمانت را اذیت نمی كند.

راستی تو را و یارانت را در كدام سلول، كدام دهلیز، كدام لانه مرگ به بند كشیده اند؟ و در آن تاریكی و رطوبت غربت، یاد وطن چطور در ذهنت ریشه می بندد و می بالد؟

شنبه 22 اسفند

بوی سبزی پلویی كه مادرت خرد كرده، خانه را برداشته است.

سیر، سركه، سنجد و سماق و سیب و سبزی و سمنو. می پرسد: «همه را حاضر كرده ای؟ كم و كسری نداری؟ كوزه گلی چه؟ چهار كوزه كوچك و تخم گشنیز. چهار كوزه برای چهار طرف حوض و... شمع ... دوتا شمع بدون اشك.

در این سالهای دوری، او هم شمع بدون اشك بوده است؛ وقتی با غرور سرش را بالا نگهداشته و گفته است: «دلاورم دربند دیو است؛ اما اگر خدا بخواهد و برگردد...»

دوشنبه 24 اسفند

نرگس، امروز صبح به كمك شوهرش، خاك باغچه را زیرورو كرد تا بنفشه هایی را كه خریده بود، در آن بكارد. بنفشه، ضرب آهنگ پای بهار است.

فرداشب، چهارشنبه سوری است. باز آسمان كوچه نورباران خواهدشد و صدای هیاهوی بچه ها خواهد بود و تقه های قاشق بر كاسه. خاطره های كودكی سر برمی دارند. چادر به سر، به در خانه ها می رفتیم تا كاسه مان پر شود از جوزقند و آجیل و نبات. زردی مان را به آتش می دادیم و سرخی اش را می گرفتیم و دیروقت شب كه به اصرار مادرانمان به خانه می رفتیم،. مادربزرگ، آیینه و سفره شب چهارشنبه سوری اش را خریده بود و قلیاب سركه اش را چهارگوشه حیاط ریخته بود و منتظر نشسته بود تا عمو نوروز بیاید و...

جمعه 28 اسفند

امروز، مادرت سفارش می كرد: «نارنج یادت نرود.»

بعد به زمزمه خواند:

ـ كی می شود كه نیمه نارنجت برگردد؟!

بودن با مادرم برایم تسلی است؛ چراكه فكر می كنم او تو را خیلی زودتر از من دیده است و تنها كسی است كه تو را همان قدر دوست دارد كه من و به عشق تو همان قدر می بالد كه من، و به امید در خواب دیدنت، همانگونه می خوابد كه من، و به امید بازآمدنت، همانطور روز را به شب می رساند كه من، و...

یكشنبه 1 فروردین

یا مقلب القلوب و الابصار ...

ساعتی پیش، سال تحویل شد؛ در همان لحظه كه كنار سفره هفت سین نشسته و به نارنج توی كاسه بلورین خیره مانده بودم تا به این باور كودكی برسم كه گاوی خسته از یك سال نگه داشتن زمین بر روی یك شاخ، آن را به شاخ دیگر می سپارد. مادرت گفت كه تفألی بزن.

كتاب حافظ را برداشتم. كنار پنجره رفتم و به كوچه نگاه كردم؛ به این فكر كه وقتی طبیعت، بند از پای دانه ها و درختها و آخرین ذرات برف و خاكهای سرد برداشته است، چطور ممكن است تو دربند بمانی؟ نیت كردم. خواجه جوابم داد:

رسید مژده كه ایام ...

اسفند 70

 راضیه تجار