تبیان، دستیار زندگی
شته ها گذاشته بود آن روزها كه سالهاى فرشته و شكوفه بود، دوستى داشتم به نام سیدقاسم طباطبایى. سید آدم شوخ طبعى بود و مدام سعى مى كرد بچه ها را بخنداند و برایش مهم نبود كه كجاست. سید همیشه بعد از اتمام غذا درحالى كه هنوز پاى س...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سید قرارش را با فرشته ها گذاشته بود


آن روزها كه سالهاى فرشته و شكوفه بود، دوستى داشتم به نام سیدقاسم طباطبایى. سید آدم شوخ طبعى بود و مدام سعى مى كرد بچه ها را بخنداند و برایش مهم نبود كه كجاست. سید همیشه بعد از اتمام غذا درحالى كه هنوز پاى سفره بود جمله اى مى گفت كه با گفتن آن بچه ها همه مى خندیدند. او با آنكه مى خواست بچه ها را بخنداند ولى در اصل مى خواست نكته اى مهم را گوشزدكند. او مى گفت: خدایا! مرا آدم كن! هیچكس معناى این جمله سید را نمى دانست. تا زمانى كه در شلمچه بودیم پى به این جمله سید بردیم. زمانى كه در زیر آتش شدید دشمن سید مجروح شده بود و باید به دیدار فرشته ها مى رفت.

بدجورى خون از بدن سید رفته بود. هیچ امیدى به زنده ماندنش نداشتیم. این را مى شد از رنگ زرد و پاییزى او فهمید.

هیچ كارى نمى توانستیم بكنیم. آتش دشمن مثل باران هاى بهارى سنگین بود و تند. تصمیم گرفتم بروم بالاى سر سید. آمدم بالاى سرش. چشمهایش درخشندگى همیشه را نداشت. لبهایش تا مرا دید بازشد اما نه به لبخند همیشگى اش.

سرش را بلند كردم. چشمهایش را گشود. گفتم: سید! مى توانى بلندشوى برویم عقب، چون احتمال رسیدن دشمن هست. مكثى كرد تا توانى بگیرد. آرام در جوابم گفت: فلانى یادت هست كه همیشه بعد از غذا دعا مى كردم خدایا! مرا آدم كن! سرى تكان دادم. گفت: حالا دعایم مورد اجابت قرارگرفته، آن وقت تو مى گویى برویم عقب! اما من باز هم اصراركردم. دوست داشتم یكبار دیگر شوخ طبعى هاى سید را داشته باشیم. او بگوید ما بخندیم. اما اصرار من بى فایده بود. سید قرارش را با فرشته ها گذاشته بود و در جوابم گفت: دعایم مستجاب شده، نگاهى به چهره اش كردم و نگاهى به آسمان. سید آخرین پلكش هم با لبخند همراه بود. به سختى لب بازكرد و آرام زمزمه كرد. یا حسین!

امیرحسین حسینی