تبیان، دستیار زندگی
مگر کی از یادم می‎رود که در قرارگاه کربلا با تمام وجودت به من می‎گفتی احمد جزیره مجنون و هور ناموس جنگ است. جزیره آشیانه امید است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اوج گمنامی و غربت در دل هور

آی علی هاشمی ، هم ‎قبیله نو رسیده. چقدر دنیا کوچک است، چقدر زمانه زود سپری می‌شود و چقدر به قول قیصر، زود دیر می‎شود.

انگار همین دیروز بود که در قرارگاه کربلا همه حرف تو را می‎زدند. علی هاشمی در قرارگاه جزیره مانده و عقب نمی‎آید. بی‎ تابی ‎‎های فرماندهی کل، دلشوره‎ ‎های علی شمخانی و بی‎حوصلگی احمد غلامپور که چرا علی عقب نمی‎آید.

عاقبت در یک روز گرم تابستانی بیسیم با کد، خبر سقوط قرارگاه را داد. من با شنیدن خبر، مثل آدم بهت ‎زده تنها قدم می‎زدم و باورم نمی‎ شد.

هور

شب پس از نماز مغرب و عشاء، همه فرماندهان در قرارگاه جمع شدند. وضعیت جبهه‎‎های جنوب ناامید کننده بود. کسی اصلا متوجه عقب‎نشینی‎‎ها نبود، تنها و تنها می‎گفتند پس علی هاشمی چه شد؟

آقا محسن مثل کوه ایستاده بود و دم نمی‎ زد. من از شدت علاقه او به تو خوب خبر داشتم. چهره‎اش لبریز از غم و اندوه بود. به تمام فرماندهان دستورات لازم را داد. جلسه تمام شد و هر کس سراغ کارش رفت. من ماندم و از دور آقا محسن را رصد می‎کردم که امشب با نبودن تو فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) خوزستان چه می‎کند؟ چقدر قدم زد و چه حرف‎ هایی را که زیر لب می‎زد و من نمی‎فهمیدم.

چه می‎دانم شاید داشت با تو حرف می‎زد.

محافظ‎‎ های آقا محسن گفتند که آن شب آقا محسن تا صبح بیدار مانده بود و خیره خیره دوردست‎‎ ها و آسمان‎‎ها و ستاره‎‎ها را نگاه می‎کرد.

یادم است پس از عملیات بیت‎المقدس، آقا محسن به من دستور داد محور اطراف حلفائیه را شناسایی کنم. مدتی بعد در سپاه هفتم که احمد کاظمی فرمانده‎اش بود، به من این مسئولیت را واگذار کرد. قرار بود احدی بویی نبرد.

مدت‎ها بعد که کار من تمام شد، آقا محسن تو را وارد صحنه می‎کند. غلامپور می‎گفت: نمی‎دانم آقا محسن چه‎کار دارد با علی هاشمی ولی به من گفته سریع او را پیدا کن و بیاور پیش من.

جلسه اول تو و آقا محسن چه بین شما گذشت، نمی‎دانم ولی مطمئن هستم که از اول راه عاقبت خود را دیدی و عازم هور شدی.

آقا محسن راست می‎گفت؛ در جزیره مجنون، صبح و سحر و غروب تو یک دنیا جلوه داشت؛ جلوه‎ای که دل هر صاحب‎دلی را می‌ربود.

آقا محسن تو را به فرماندهی یک قرارگاه سرّی منصوب کرد و قرار شد مستقیما و تنها با او ارتباط داشته باشی و احدی از کار باخبر نشود.

من یادم است که خیلی اوقات آقا محسن در قرارگاه غیبش می‎زد و حتی تنها با یک محافظ و یک وانت به‎سراغ تو می‎آمد تا کسی از کار مطلع نشود.

من بچه‎‎های همراه تو را خوب می‎شناختم. حمید رمضانی، علی ناصری، صرامی، خزاعلی، عباس هواشمی و...

شهادت می‎دهم که در اوج گمنامی و غربت در دل هور شب و روز کار می‎کردی. روز 4/4/67 روز ماتم و عزای قرارگاه کربلا بود. دیگر احمد غلامپور و شمخانی و آقا محسن که خیلی با تو ایاق بودند، باورشان شد که تو دیگر قدم به فرماندهی قرارگاه نخواهی گذاشت.

برای خبردار کردن خانواده وقتی آقا محسن گفت کسی برود، همه فراری شدیم. کسی جرأت روبه‎رو شدن با مادر، همسر و فرزندانت را نداشت. آن روز همه گریه می‎کردیم. چه روزی بود.

شب هنگام در واحد اطلاعات تنهای تنها نشسته بودم و در گوشه سالنامه در روز 4/4/67 نوشتم:

در این شهر و شیون کسی گم شده
و در سینه من کسی گم شده
دریغا ستون‎‎های این سینه سوخت
و یک شهر در سوگ آئینه سوخت
خرابم کن ‎ای غم که بارانی‎ام
سزاوار آوار ویرانیم

وقتی غلام محرابی وارد اتاقم شد و مرا در حال خودم دید، سعی کرد سالنامه‎ام را ببرد، ولی اجازه ندادم کسی از احساس من نسبت به تو مطلع شود. از آن روز تا به امروز حدود 21 سال می‎گذرد. وقتی تو رفتی، چون از سرنوشت تو خبری نداشتیم، اصلا نتوانستیم در هیچ کنگره‎ای از تو یادی کنیم. این بزرگترین درد بود.

شهید علی هاشمی

یادم است در کنگره خوزستان وقتی آقا محسن آمد، پس از مدت‎ها به‎خاطر تو لباس سبز سپاهی‌اش را با درجه سرلشکری‌اش پوشیده بود و آرام آرام وارد صحن دانشگاه چمران شد.

وقتی شروع کرد و از تو گفت دیدم، آقا محسنی که اهل بغض و گریه در حضور افراد نبود، با چه دل‎ گرفتگی از فقدان تو می‌گفت. او می‎گفت و احمد کاظمی، قاسم سلیمانی، و همه فرماندهان حاضر در جلسه همراه مردم بلند بلند گریه می‌کردند. آقا محسن می‎گفت علی هاشمی در نیزار‎های تنهایی هور است.

چقدر آن روز آقا محسن غصه خورد، ولی تو نیامدی. پس از 19 سال، در دو سال پیش، وقتی قرار شد مجموعه قرارگاه سری توسط حجت‎الاسلام دکتر بهداروند تدوین شود، فهمیدم محوریت کار شخصیت توست. با من هم قراری گذاشت و از من خواست از تو بگویم، با او دو جلسه در مورد تو ریز به ریز حرف زدم. هم من گریه می‎کردم هم او. باورم نمی‎شد این‎قدر به تو وابستگی داشته باشم.

جلسه سوم همراه او پیش علی شمخانی رفتیم تا از زبان و چشم او تو را واکاوی کند ولی دریغ از یک کلمه حرف از زبان علی شنیدن. هر چه بود گذشت، ولی خدا می‎داند بر من و ما این خاطرات با تو بودن چه ‎‎ها که نکرد. مرثیه شهادت تو تا ابد خوانده خواهد شد و ما همراه باغ و صحرا و بهار، همراه دل سنگ و شقایق، برای حدیث هجر تو اشک عزا خواهیم فشاند.

من به سهم خودم می‎گویم که گرچه بر دل‎مان تهاجم پاییز اثر کرده و از خود و غیرخود هراسناکیم، ولی کاش می‌شد باز در مشهد خاطرات‎مان در قرارگاه خاتم 4، قرارگاه کربلا، جاده خندق، جاده سیدالشهداء، یک‎بار دیگر با هم خلوتی کنیم. بازگشت تو به وطن و اهواز، بازگشت شهد زیبای حیات و انسانیت است.

مگر کی از یادم می‎رود که در قرارگاه کربلا با تمام وجودت به من می‎گفتی احمد جزیره مجنون و هور ناموس جنگ است. جزیره آشیانه امید است.

مگر کی از یادم می‎رود که در قرارگاه کربلا با تمام وجودت به من می‎گفتی احمد جزیره مجنون و هور ناموس جنگ است. جزیره آشیانه امید است.

همین حرف‎ها را می‎زدی که آقا محسن دیوانه‎وار‎ تو را دوست داشت و من از این همه احساس و ارادت آقا محسن به تو غبطه می‎خوردم.

آقا محسن راست می‎گفت؛ در جزیره مجنون، صبح و سحر و غروب تو یک دنیا جلوه داشت؛ جلوه‎ای که دل هر صاحب‎دلی را می‌ربود.

او راست می‎گفت که من هر صبح و شام می‎دیدم زمین از حضور سرفرازانه علی هاشمی در دل هور‎الهویزه که عاشقانه کار می‎کرد، طنازی می‎کرد.

سرلشکر علی هاشمی اگر الفاظ کلامم عاجز از رساندن معانی هستند، مرا ببخش. ما تا ابد وامدار رشادت و صلابت و غیرت شما هستیم.


نوشته ای از احمد سوداگر

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی