تبیان، دستیار زندگی
دستانش را سایبان چشم‌هایش کرد و از دور دیوارهای بلند مدینه را نگاه کرد. از این‌که می‌توانست بعد از روزها تحمل سختی امام‌صادق علیه السلام را ببیند و پیام مردم خراسان را به امام برساند، دل توی دلش نبود. با دیدن نهری که از میان نخلستان‌ها می‌گذشت از شتر پیاد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خودِت تنوری باش، نه پیتزات!

پیامبر

دستانش را سایبان چشم‌هایش کرد و از دور دیوارهای بلند مدینه را نگاه کرد. از این‌که می‌توانست بعد از روزها تحمل سختی امام‌صادق علیه السلام را ببیند و پیام مردم خراسان را به امام برساند، دل توی دلش نبود. با دیدن نهری که از میان نخلستان‌ها می‌گذشت از شتر پیاده شد. افسار شتر را رها کرد تا حیوان به طرف نهر برود. آن‌گاه خود نیز مشتی آب برداشت و به صورتش زد. خنکی آب حالش را جا آورد. گیوه‌هایش را از پا در آورد و پاهایش را بر روی علف‌های نرم کنار جوی آب گذاشت و نخلستان‌ها را نگاه کرد. حیوان که پوزه‌اش را از آب بیرون آورد، او هم گیوه‌هایش را پوشید، جامه‌اش را تکان داد، دستی به موهای خاک گرفته‌اش کشید و سوار بر شتر، راه افتاد.

از میان بازار مسگران و پارچه‌فروشان گذشت. از دور چشمش به مسجد پیامبر افتاد. خوشحال از این که نشانی را درست آمده است، پیچید به کوچه‌ای و مقابل در چوبی کوچکی ایستاد. قلبش از شادی همانند پتکی بر سینه‌اش می‌خورد. کوبه در را چند بار به صدا درآورد. صدای گام‌هایی را از پشت در شنید آمدم، آمدم.» و در با ناله‌ای باز شد و مردی سبزه‌رو و چهارشانه در آستانة در نمایان شد.

ـ کیستی و از کجا آمده‌ای؟

ـ من سهل پسر حسن هستم. از راه دوری آمده‌ام و برای امام پیغام مهمی آورده‌ام. مرد کنار رفت: خوش آمدی، خوش آمدی. بفرما داخل!»

مرد، سهل را به اتاقی که امام در آن بود راهنمایی کرد. سهل وارد اتاق شد. نگاهی به دور تا دور انداخت. امام را دید که گوشه اتاق روی حصیری نشسته است. چند نفری هم کنارش بودند. سهل سلام کرد و نشست. امام با مهربانی جواب او را داد خوش آمدی سهل. بیا این‌جا در کنار ما بنشین. می‌دانم که هنوز خستگی سفر از تن بیرون نکرده‌ای.» آن‌گاه از حال شیعیان خراسان پرسید. سهل گفت جانم به فدایتان، شما که جانشین پیامبر هستید چرا در گرفتن حق خود کوتاهی کرده، و قیام نمی‌کنید؟ شیعیانتان در خراسان برای بیعت با شما آماده هستند.»

امام در جواب سهل چیزی نگفت، اما رو به حنیفه یکی از یارانشان فرمود «تنور را روشن کن»

سهل اندیشید «یعنی چه، منظور امام از این کار چیست؟» آن‌گاه با خود گفت «شاید امام می‌خواهد غذایی را تدارک ببیند... بله، حتماً همین‌طور است!» تنور که روشن شد امام برخاستند و از اتاق بیرون رفتند. به دنبال ایشان سهل و یارانشان هم از اتاق خارج شدند.

سهل ایستاده بود کنار تنور و مشغول تماشای شعله‌های سرخ آتش بود که امام فرمود «سهل به میان آتش برو!»

به یکباره رنگ از رخ سهل پرید؛ دست و پاهایش شروع به لرزیدن کرد و آب دهانش خشک شد. او با زانوانی لرزان چند قدمی به عقب برداشت و در حالی که صدایش به زحمت بیرون می‌آمد، گفت «ای پسر پیامبر! گناه مرا ببخش. مرا عفو کن و با آتش این تنور عذابم مکن.»

امام نگاهی به صورت رنگ‌پریده سهل کرد و فرمود «از تو گذشتم؛ از تو گذشتم سهل»

در همین لحظه صدای کوبه در بلند شد و به دنبال آن صدایی گفت «هارون مکی آمده است؛ ای پسر رسول خدا.»

سهل مرد تازه وارد را نگاه کرد. او آرام و مصمم به سوی امام می‌آمد. در مقابل امام که ایستاد، گفت «سلام بر تو ای فرزند رسول خدا»

امام زمان

امام با خوش‌رویی جواب او را داد،‌آن‌گاه فرمود «ای هارون به میان تنور برو» مرد کفش‌هایش را درآورد و به سوی تنور به راه افتاد. سهل خشکش زد. زبانش از ترس بند آمده بود. با چشمانی پر از تعجب مرد را نگاه کرد که لحظه به لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. هارون بدون توجه به نگاه‌های نگران سهل به سوی تنور می‌رفت. حالا دیگر او درست در کنار تنور بود. سهل از ترس چشم‌هایش را بست. دلش نمی‌خواست سوختن مرد را تماشا کند. اما وقتی چشم‌هایش را باز کرد، مرد را دید که در میان آتش ایستاده. سهل با خودش گفت: «حالا چه بر سر او می‌اید؟» خواست این سؤال را از امام بپرسد، اما پیش از آن‌که لب به سخن باز کند، امام به طرف اتاق رفت. توی اتاق از خیانت‌های مردم خراسان گفت؛ همان مردمی که دم از یاری می‌زدند اما به هنگام عمل کاری نمی‌کردند. امام دربارة مردم خراسان چیزهایی می‌گفت که سهل نمی‌توانست باور کند. او با خودش فکر می‌کرد در این مدت کوتاه چه کسی می‌تواند خبرهای تازه را به امام رسانده باشد. سهل همان‌طور که به حرف‌های امام گوش می‌کرد گاه سرش را نیز بلند کرده و از میان زبانه‌های آتش درون تنور را نگاه می‌کرد. او توی خیالش صدای فریاد مردی را می‌شنید که درخواست کمک می‌کرد. امام که متوجه نگرانی سهل شد فرمود «برو و توی تنور را نگاه کن.» سهل با قدم‌هایی لرزان و نگران به سوی تنور به راه افتاد. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. پاهایش میلی به رفتن نداشت. آب دهانش را فرو خورد و به تنور نزدیک شد و آرام داخل آن را نگاه کرد. هارون را دیدکه وسط تنور نشسته و او را نگاه می‌کند. فکر کرد شاید دارد خواب می‌بیند. کمی جلوتر رفت، اما نه، درست می‌دید. در همین لحظه‌ امام هارون را صدا زد. هارون از تنور بیرون آمد و به سوی اتاق امام رفت. سهل نیز به دنبال او. امام در حالی که به هارون اشاره می‌کرد، رو به سهل گفت: «چند نفر همانند هارون در خراسان وجود دارد؟»

سهل سرش را پایین انداخت و بدون این‌که امام را نگاه کند، گفت: «به خدا سوگند که هرگز یک نفر هم وجود ندارد.»

امام دستی به محاسن مبارک کشید و فرمود: «درست گفتی، حتی یک نفر هم وجود ندارد، و تا زمانی که حداقل پنج نفر همانند هارون در میان مردم خراسان نیابم نمی‌توانم برای قیام به آنها اطمینان کنم.» سهل آهی کشید و در حالی که از غربت و تنهایی امام اشک می‌ریخت با خود گفت: «به راستی که فقط امام صادق(ع) می‌داند یاران واقعی‌اش چه کسانی هستند.»

هزار و چهارصد سال بعد

سال 1388

امروز نوه امام صادق، امام زمان را می گویم، اینجا ایستاده است و منتظر!

آدمهای مدعی مثل سهل هم زیاد است

امام منتظر ایستاده است

پیتزاها همه تنوری است

اما... آدمها !؟

اصلا از خود شما شروع می کنم

شما خودتان تنوری هستید یا پیتزایتان

حسین عسگری – گروه دین و اندیشه تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.