تبیان، دستیار زندگی
تق تق تق ! این صدا از كجاست ؟ ! فانوس دستهایم را برمی دارم و به این سو و آن سو می كشم. میبینمش .‌ گِرد نه ، دایره ایسـت كه از دو سـو كشیـده شـده . دوبـاره تـكرار می شود و بــاز هـم ؛تق تق تق . ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تولد یک خورشید(داستان)

چند داستان کوتاه از مسعود کامیابی

آخرین سرباز

تولد یک خورشید(داستان)

پشت دیواری پنهان شده بودی و هر بار كه بیرون می آمدی تكرار صدای گلوله ها تو را پس می راند. پشت سرت جنازه ها در آغوش هم خفته بودند و آن سوتر كسی كمك می خواست و آب ...

رنجِ او تورا به شرم می داشت از اینكه برگردی . خواستی جلو بروی امّا صدای یك گلوله او را خاموش كرد و تو ایستادی ....

اكنون صدای چكمه ها از همه سو بـه گوش می رسـیـد. راه گریزی نـبـود، دیـر شـده بود، چكـار بـایـد می كردی؟  اگر اسیر می شدی معلوم نبود چه اتفاقی برایت می افتد...

« آنها حتـماً مرا نمی كشند ، امّا ... كاش نیامده بودم .»

و باز صدای چكمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز كرد. ترس را در بند بندت احساس می كردی و لرزه را ...

« تحمل نمی كنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید كشته شوم »

مردّد از پشت دیوار بیرون پریدی اما كسی به تو شلیك نكرد . دویدی و پشت دیوار خانه ای مخروبه پناه گرفتی و زیر لب زمزمه می كردی: « خدایا خواهـش می كنم ، خواهـش می كنـم بگـذار خـودم را ...خدایا من را ببخش باید این كار را بكنم وگرنه تا دم مرگ باید ... »، ناگهان نگاهت به یك اسلحه خورد. « خدایا ممنونم ، معلوم است تو هم موافقی » آن را روی شقیقه ات گذاشتی. چشمهایت را آرام بستی . سر و صدایشان را می شنیدی . دنبال تو بودند . نفسی عمیق ، و ماشه را چكاندی .

اما خشاب خالی تو را ناامید كرد . بغض گلویت را می فشرد و اندوه، آنقدر كه نمی توان به تصویرش كشید . عرقی سرد روی پیشانیت نشسته بود . داشتند خانه ها را یكی یكی می گشتند و به زودی تو را نیز پیدا می كردند. باید كاری می كردی اما نمی دانستی چه كار. مأیوس، ‌چشم به راه سرنوشت اندوه بارت نشستی.

و باز صدای چكمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز كرد. ترس را در بند بندت احساس می كردی و لرزه را ...

« تحمل نمی كنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید كشته شوم »

طنین مصمم گامهای دشمن در خلوت ذهنت پیچید . دو سرباز وارد خانه شدند . نگاه جستجوگرشان تو را پیدا كرد. وحشت زده لب های بهت زده ات را می گزیدی ، اما ناگاه در پا احساس سوزشی عمیق كردی و از حال رفتی. آن دو سرباز عقب نشستند. سوزش از پا به قلبت نیز سرایت كرد و تا مغز استـخوانـت نفوذ كرد. چشم هایت را كه باز كردی آن دو سرباز رفته بودند. كم كم دور و برت تار می شد و سرما تسخیرت می كرد. اما حس خوبی داشتی. آرام چشمهایت را بستی و همانجا پشت آن دیوار كه امروز آن را بالا آورده اند و یك ساختمان با شكوه به نام بانك در محوطه ی آن مخروبه تأسیس كرده اند، برای همیشه به خواب رفتی ، در حالی كه چشم به راه لبخند كودكی بودی كه از راه باز ماند .

و من امروز، هر گاه نگاهـم به دیوار گرانیتـی آن می افتد، تـو را می بیـنم كه با لحنی ممـلو از انــدوه می گویی : « رسول ،‌ رسول آمدی اما چه قدر دیر ! حالا تنـها از تـو یـك چیز می خواهم یـك چیز ، خواهــــش می كنم، خواهش می كنم رسول، من و كودكت را از زیر این آوار، از لابلای این كاغذ ها كه بـوی خون می دهند، از این فـضای خـفـه كننده و بی رحم نجـات بده. ‌خواهش می كنم، ‌خواهش می كنم رسول ... »

و اما مـن ایستـاده ام، با چشمـهایی لبـریـز از بغـضهای فـروخورده و دستـهایی گرفتار در حلقه های تنگِ واقع بینی ، آینده نگری و مصلحت اندیشی .

تولّد یك خورشید

تولد یک خورشید(داستان)

تق تق تق ! این صدا از كجاست ؟ ! فانوس دستهایم را برمی دارم و به این سو و آن سو می كشم. میبینمش .‌ گِرد نه ، دایره ایسـت كه از دو سـو كشیـده شـده . دوبـاره تـكرار می شود و بــاز هـم ؛تق تق تق .

ناگهان اتفاق عجیبی برایم می افتد . گودیـهای روی صـورتـم چیزی را حس می كنند . نمی دانم چیست ...‌‌؟ مانند روزنه ایست كه گاه بر اثر ضربه روی تن شیشه می ماند ؛ ‌اما متفاوت . ناخودآگاه مرا به عقب می راند . چیزیست پدیدار و نامحسوس ، می ترسم و رهایش می كنم . به زمین می خورد و صدایی مهیب ... ،و تمام فضا را از حضور خود پر می كند .

همه اشیاء ،‌ همه گودیها و همه صیغه های صرف شده و نشده ، در ادراك حضورش غرق می شوند.

و من اما، گودیهای صورتم را بسته ام و تنها از پشت پرده ی  نازكی حضورش را لمس می كنم...بالاخره آهسته پرده ها را بالا می زنم ... دلم فرو می ریزد. همه وجودم مبهوت می شود، و از شدت هیجان، فریاد می كشم. وای، وای انگشتانم دیگر نمی بینند.‌ خدایـا، ‌خدایا من كور شـده ام.

بیچاره من ، آنقدر تحقیرم می كنی كه قلبـم می شـكند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب دستمالی می آورم تا آن را پاك كنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم ، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛

پُـرتْـرِه

نشسته ای. خیره خیره نگاهم می كنی و مدام سرزنش و سرزنش،‌ نفس تازه نمی كنی. نفسم را بریدی. امان نمی دهی و هی نق می زنی. چه كنم مگر خودم می خواستم.

و تو، اما از گنـاه مـن كه گنـاه روزگار است، نمی گـذری. زیر نـگاه سنگینت لِه شـدم . ای كاش همین نگاه را به روزگار می كردی . شاید خودت هم می دانی كه زورت به آن نمی رسد و برای خالی كردن عقده هایت من را نشانه گرفته ای.

بیچاره من ، آنقدر تحقیرم می كنی كه قلبـم می شـكند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب دستمالی می آورم تا آن را پاك كنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم ، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛ ‌پیر و چروكیده و خسته ، و یك پیشانی با خطوط موازی و چشمهایی كه حالا دیگر به عینك احتیاج دارد. دیدی بالاخره خودت هم مثل من كمرنگ و بی رمق شدی ؟ حالا دیگر نمی توانی سرزنشم كنی، چون درست مثل خودم شده ای!

جواب سوال را در اینجا بیابید.

مسعود كامیابی

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی