تبیان، دستیار زندگی
فکر می‏کنم بخواهیم یا نخواهیم هر از گاهی این سؤال توی سر هر کدام از ما می‌چرخد و ما را به خود مشغول می‌کند؛ این که خدا از من راضی است؟ یا چه وقت خدا از من راضی خواهد بود؟ این سؤال ناگزیرمان می‏‌کند به رابطه‌مان با خدا فکر کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی او را توی دلم ببینم

فکر می‏کنم بخواهیم یا نخواهیم هر از گاهی این سؤال توی سر هر کدام از ما می‌چرخد و ما را به خود مشغول می‌کند؛ این که:

خدا از من راضی است؟ یا چه وقت خدا از من راضی خواهد بود؟

این سؤال ناگزیرمان می‏‌کند به رابطه‌مان با خدا فکر کنیم.

* * *

می‏گویند روزی این سؤال را با درویشی درمیان گذاشتند که «چه وقت‌ها یا در چه حالاتی حس می‌کنی خدا از تو راضی است؟» درویش گفت: «هرگاه من از خدا راضی باشم، او هم از من راضی است».

گفتند: «حدیث تن می‌گویی!» گفت:

«هرگاه که خود را آیینه حق گردانی، هر آنچه در اوست در تو به تصویر درمی‌آید.»

* * *

به نظرم حس متناقضی است. نمی‌دانم این چگونه رابطه ای است که از یک سو نباید در برابر خدایی که ما را آفریده گردن‌کشی کرد که حق، هر که را که در برابرش عرض اندام کند بر زمین می‌زند و از سوی دیگر چنان مجال بالا رفتنت می‌دهد که بتوانی خود را آیینه او کنی.

وقتی او را توی دلم ببینم

رابطه شگفتی است. از یک طرف حس می‌کنی هر دم کوچک بودنت را نشانت می‌دهد و می­‌خواهد یک لحظه هم خود را چندان بزرگ نبینی که در مقابل وجودش دم از بودن بزنی و از سوی دیگر چنان بزرگت می‌خواهد که او در دلت جای بگیرد؛ او که آسمان‌ها و زمین گنجایشش را ندارند.

گویی پرسش نخست از یادم می‌رود و حالا به این می‏اندیشم که چرا و چگونه مرا با این همه حس‌ و قابلیت متناقض آفریده‏ای؟ یک وقت می‌‌خواهم در تو حل شوم، صفت‌‌های تو را در وجودم پرورش دهم و صاحب خلق و خویی چون تو شوم. گاهی انگار پاک تو را از یاد می‌برم و به سمتی می‏روم که اگر هم در ظاهر نام تو بر آن باشد، نشانی از تو در آن نیست. یک دم دوست دارم کمی دورتر به تماشای زیبایی‏های تو و زیبایی‌های آفرینشت مشغول شوم و هر دم از یکی از جلوه‏های تو به وجد بیایم و دمی دیگر کم‌طاقت، فریادم از سختی‌ها و ناملایمات به آسمان بلند می‌شود و انگار جز گله و شکایت حرفی ندارم و جز سختی و دشواری چیزی نمی‌بینم.

یک لحظه تمنا می‌کنم که چون شبان داستان «موسی و شبان» مولوی در آرزوی چنان صمیمیت و دوستی ساده‌­ای باشم که به دست و پا و پیراهن و موی تو مشغول باشم و ساعتی دیگر از تو می‌ترسم و عاقلانه به حساب و کتاب می‌پردازم و از کوتاهی‏ها و گناهان خود به هراس می افتم.

توی اتاق نشسته‌ام و به این چیزها فکر می‌کنم و آفتاب پاییزی سرسختانه می­‌تابد و از لابه‌­لای پرده تمام تنم را گرم می‌کند. گرمای مطبوعی است. انگار آفتاب هم از آنچه در سر من می‌گذرد خبر دارد. انگار می‌خواهد توانی به من ببخشد و فضایی مساعد برایم فراهم کند تا بیشتر به سؤال‌هایم فکر کنم.

وقتی او را توی دلم ببینم

شعاع آفتاب همه ذره‌ها را نشان می‌دهد. همه ذره‌ها را دیوانه‌­وار به رقص درمی‌آورد. انگار آفتاب از راز دل همه ذره‏ها خبر دارد و با همه آنها دوست است که می‌داند کی و چه­‌طور آنها را به رقص وادارد. آفتاب آنقدر با من و اتاق و همه ذره‌­های اتاق صمیمی است که می­‌تواند نرم خود را از پرده عبور دهد و گرمایش را توی تن ما بدمد و یک حس خوب ادامه دادن را توی تن و جان ما برویاند.

آفتاب انگار نرم و صمیمانه همه جا را روشن و شفاف می‌خواهد و به همین خاطر تا وقتی هست سعی می‌کند از لابه‌لای پرده‌­ها بگذرد و پشت ابرها نماند. آفتاب وظیفه خودش را خوب می‌داند و همیشه در تلاش است تا گرما بپراکند و همه را، از آدمی که گاه چنان مغرور می‏شود که می‏خواهد تا دل خورشید سفر کند و همه چیزش را اندازه بگیرد تا کوچک‌ترین ذره‏ای که با ریزترین مقیاس‌‏ها باید سنجیدش، همه و همه را به زندگی و حرکت و جنبش وادارد. فقط شب است که پرده‌‏ای بر همه جا می‏‌کشد و آرامش را همه جا حاکم می‌کند و من نمی‏دانم این تناقض است، شبیه همان تناقضی که در خودم و حس‌هایم می‌دیدم یا نه؟

شاید این راز ماندن است که باید هر کداممان سهم خودش را از هر دو بر دارد. بی خورشید زندگی می‌میرد و بی آرامش شب از هم می‌‏پاشد و شاید این منم که هر وقت در شناختن سهم خودم و انتخاب آن به بیراهه می‌روم دچار تناقض می‌‏شوم.

* * *

به خودم برمی‏‌گردم. فکر می‌‌کنم همه آن حس‏‌ها را لازم دارم. آن حس‌‌ها را لازم دارم تا خودم باشم؛ تا خودم به انتخاب دست بزنم.

حس می‏‌کنم باید پرده را کنار بزنم. پنجره را باز کنم. گرمای آفتاب را جدی‌تر حس کنم. صداها و هیاهوی شهر را بشنوم. جریان زندگی را ببینم. دوستی‌­ها و دعواها را حس کنم.

وقتی او را توی دلم ببینم

حس می‌کنم هر کداممان از لابه‌‏لای این همه حجاب و پرده باید عبور کند تا بتواند به او نزدیک شود؛ تا بتواند به آیینه‌شدن نزدیک شود؛ تا بتواند هم‌­زمان، هم چنان آرامش و ظرفیتی پیدا کند که خدا را توی دلش جا بدهد و هم از بودن او، از حضور او، دیوانه­‌وار به وجد بیاید و ببیند که با بودن او، خودی در کار نیست و آن وقت، رضایت او را در رضایت خودش و رضایت خودش را در رضایت او ببیند و دچار تناقض نشود؛

که آدمی وقتی دلش نرم شد و با همه آفریده‌‌های خدا مهربان شد و خودش را در دل او، نه در برابرش دید و دلش را برای پذیرفتن او وسعت داد، بزرگی خدا چنان آدمی را در بر می‏‌گیرد که جز او نمی‏‌بیند و جز صدای او نمی­‌شنود و جز خواست و اراده او احساس نمی­‌کند و طبیعی است او هم که آدمیان را بزرگ و عزیز می‏پسندد، رضایتشان را هم­‌سنگ رضایت خود بالا می‌‏برد و از چنان کسانی با این تعبیر یاد می‏‌کند که خدایشان از آنها راضی است و آنها نیز از خدای خود راضی‏اند. رضایتی که نه بی‌‏اراده، که در پی خواست و انتخاب و تلاش آدمی به‏‌دست می‌آید.

محمّد مصطفی‏نیا

دوچرخه

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

**********************************

مطالب مرتبط

او از ته دلم خبر داشت!

جاده آسمان

او تا همیشه مهربان خواهد ماند

یا رب، تو از ما رو مگردان

سفری باز به تو

به عهدتان وفا کنید

وقتی تو را دارم از هیچ چیز نمیترسم

جاده ای به سوی تو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.